مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ق.ظ

آرزوهای بزرگ

یکی از استادان هفته پیش از ما درباره فردی سوال کردند و گفتند:می شناسیدش؟

سه-چهار نفر از بچه ها غایب بودند. ما سر کلاس چهار نفر بودیم. گفتیم:این شخص را نمی شناسیم.

استاد با تعجب گفتند: نمی شناسید؟ گفتیم: امروز ،همه ما، همان تغییر رشته ای ها هستیم.

گفتند: بچه ها! شما خیلی عقبید. این را با تاسف گفتند.

این جمله برایم دردناک بود. چون لازم نبود از زبان کسی بشنوم. من خودم می دانستم که ما به این زودی ها نمی توانیم آن چهار سال کارشناسی را جبران کنیم.

بعد استاد گفتند مشکل اینجاست که شما درس نمی خوانید.جزوه و کتاب را می بندید تا هفته بعد. مثلا دانشجوی ارشد هستید و ... .

این حرف ها خیلی برای من سنگین بود. هنوز که هنوز است دارم از هفته پیش به این صحبت ها فکر می کنم. سنگین است چون دارم درس می خوانم. اگر درس نمی خواندم یک چیزی اما من دارم می خوانم و باز هم نمی رسم. چه کنم که نمی توانم گذشته را در یک سال جمع کنم و جبرانش کنم. یک کتاب دو کتاب که نیست.

این حرف ها اندوه مرا بیشتر کرد. پریروز که نشستم پایان نامه را شروع کنم تازه فهمیدم چقدر نمی دانم. حس کردم فقط برای بررسی یک داستان به یک ماه وقت نیازمندم،لااقل در آغاز راه. چون نزدیک به 16 مقوله در زیر مجموعه بررسی هر داستانم قرار می گیرد و من باید تک تک آن ها را بخوانم. دیروز آنقدر خواندم که خسته شدم. دلم می خواست فکرم لحظه ای آرام بگیرد و استراحت کند. اما حتی وقتی چیزی نمی خوانم ذهنم پی کتاب ها و درس و جزوه است. برای همین است که می گویم شنیدن آن حرف برایم سنگین بود.

ترم پیش مدیرگروهمان یک بار به من گفتند : دیر نیست و دور نیست که در کسوت استادی ببینمت.

شنیدن چنین حرفی برایم خیلی امیدوارکننده بود. اما امروز وقتی به این فکر کردم که واقعا می خواهم با ادبیات چه کنم، حس کردم استادی دانشگاه آن چیزی نیست که من می خواهم. نه! من واقعا نمی خواهم به تدریس در دانشگاه بپردازم. معلمی چطور؟ هنوز نمی دانم. البته معلمی برایم دلپذیرتر از استادی دانشگاه است. محیط مدرسه برای تدریس دوست داشتنی تر است. اما این هم دقیقا آن چیزی نیست که دنبالش هستم. منظورم این است که هرکس باید ببیند دقیقا در درونش مایل به انجام چه کاری است.

من چه چیزی می خواهم؟ راستش من خیلی دوست دارم که در یک گروه پژوهشی کار کنم. دوست دارم چند سال دیگر،وقتی دانایی ام بالاخره به آن حدی رسید که کسی نگوید خیلی عقب هستی، وارد یک گروه پژوهشی شوم. مثلا یکی از رویاهایم این است که با بچه ها برویم سراغ متن های خفته (به زبان فارسی)در کتابخانه های کشورهای دیگر بعد به نتایج جدیدی برسیم و کتاب هایی را که کمتر کسی آن ها را می شناسد و بسیاری افراد آن را نخوانده اند به مردم معرفی کنیم و بگوییم ما در فلان کتابخانه به این کتاب قدیمی رسیدیم. دلم می خواهد پیش از آنکه موریانه ها باقی آن آثار را نابود کنند لااقل کاری انجام داده باشیم.

دلم می خواهد مثل آن جوانان خارجی که در مستند شبکه چهار می دیدمشان،همان ها که در جای جای دنیا تصمیم گرفته بودند روی موضوع خاصی مطالعه کنند، تحقیق و پژوهش روی موضوعی خاص را آغاز کنم و ادامه بدهم. جوری که بتوان پس از چند سال به نتایج جالبی رسید و آن را در یک سمینار،در یک کنفرانس ارائه داد و از آن حرف زد.

آخ خدا. آرزوهای من خیلی بزرگتر از قد و قواره ی من اند....

 

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۰
یاس گل
جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ب.ظ

آن پسره که دوست من است

صبح کمی کشف‌المحجوب خواندم. بعد بعضی آهنگ‌های قدیمی بنیامین بهادری را گوش کردم.ظهر که شد نشستم تا درباره شخصیت‌پردازی در داستان چیزی بخوانم.

زنگ در را زدند.بلند شدم و رفتم سمت آیفون.یک پسربچه با لباسی قرمز بود.گوشی را برداشتم. گفت: سلام‌ ببخشید،این پسره که دوست من است نمی‌دانم شماره‌شان چند است!

یک لحظه فکر کردم کدام پسره دوست این پسره است.بعد فکر کردم من چرا باید شماره‌شان را داشته باشم.

در ساختمانمان یک پسربچه که هم‌سن این یکی باشد بیشتر نیست.در دلم گفتم لابد همان را می‌گوید. پس گفتم: منظورت از شماره،پلاک خانه‌شان است؟

گفت:بله.

راهنمایی‌اش کردم و گوشی را گذاشتم.از مرور جمله‌های پسر خنده‌ام گرفت.شنیدم که زنگ در خانه پسر را زد.

من هم دوباره برگشتم تا کتاب را باز کنم و درباره شخصیت‌ها بخوانم.

۲ نظر ۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۳ ق.ظ

قلم شگفت‌انگیزِ ادامه‌دار

صبح که از خواب بیدار شدم تلویزیون را روشن کردم. شبکه‌ها را یکی‌یکی می‌زدم که به شبکه نمایش رسیدم. نمی‌دانستم فیلمی که دارد پخش می‌شود نامش چیست. فقط آن چوب جادو که در دست پسر بود،آن جانوران بامزه و شگفت‌انگیز مرا روی همین شبکه نگه داشته بود. عنوان فیلم که زیرنویس شد یادم آمد بارها از کنار نام و پوسترش عبور کرده بودم اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آنقدر برایم جالب باشد که پایش بنشینم.

من نمی‌دانستم نویسنده‌ی آن کیست،فقط توی دلم گفتم:چقدر از روی هری پاتر تقلید کرده است.

فیلم هرچه جلوتر می‌رفت بیشتر از آن خوشم می‌آمد. بالاخره فیلم "جانوران شگفت‌انگیز و زیستگاه آن‌ها" به پایان رسید و نام نویسنده را دیدم: جی.کی.رولینگ

خدای من. پس این یک تقلید نبود. این خودِ جی.کی.رولینگ بود.

با اشتیاق رفتم تا ببینم آیا این فیلم هم یک مجموعه‌‌ی چند قسمتی است؟که دیدم بله.

قسمت دوم آن:جنایات گریندل والد امشب پخش می‌شود و حالا باید تا شب کارهایم را انجام دهم تا بتوانم ادامه‌اش را ببینم.

 

+پوستر فیلم

۰ نظر ۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۰:۴۳
یاس گل
سه شنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۸ ب.ظ

اگر آن‌ها به میهنشان برگردند

امروز بعد از کلاس نظم و نثر عربی به بچه‌ها گفتم: من کاری دارم. برای ناهار منتظر من نمانید.

و رفتم سمت کتابخانه مرکزی. کتاب‌ها را برداشتم و از آن‌جا رفتم به سلف.

اتفاقا بچه‌های خودمان را هم دیدم،اما از قبل به دوستان افغانستان پیام داده بودم که:می‌خواهم سه‌شنبه با شما ناهار بخورم.

فاطمه پیام داده بود که سمت نوشیدنی‌ها نشسته‌اند.رفتم آن‌جا.

آن‌ها قرمه‌سبزی گرفته بودند،من دلمه.به جز فریده و فاطمه دو نفر دیگر از دوستان خوابگاهی‌شان هم بودند،آن‌ها هم افغانستانی.

نشستم کنارشان تا کمی از حال و هوا و خبرهای این روزها رها شوم.آن‌ها با لهجه‌ی شیرینشان درباره کلاس‌ها حرف می‌زدند.

وقتی غذایمان را خوردیم و سمت دانشکده راه افتادیم از آن‌ها پرسیدم:درستان که تمام شود اینجا می‌مانید یا به افغانستان برمی‌گردید؟

اولش از درِ شوخی درآمدند و گفتند:می‌آییم خانه شما زندگی کنیم.بعد گفتند:نمی‌دانیم.اگر بخواهیم دکتری بخوانیم خیلی طول می‌کشد.ممکن است ازدواج کرده باشیم.ممکن است بچه‌دار شده باشیم.

فکر کردم چقدر جالب است که ازدواج و فرزنددار شدنشان را دور نمی‌بینند.برعکس من که تقریبا در بیشتر تصویرسازی‌هایم از آینده‌، خودم هستم و خودم و خودم این را می‌خواهم‌.

وقتی به این فکر کردم که آن‌ها را از یک-یک و نیم سالِ دیگر به بعد نمی‌بینم،احساس دلتنگی‌ام شروع شد.

اگر آن‌ها به افغانستان برگردند من دیگر کی و کجا می‌توانم ببینمشان؟

۴ نظر ۱۹ مهر ۰۱ ، ۲۱:۲۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ب.ظ

دیار عاشقی‌هایم 💔

 

 

۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۲:۱۵
یاس گل
يكشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۴ ب.ظ

خرده روایت‌هایی که گم می‌شوند

دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد.دوباره فکر پشت فکر.روایت میم توی ذهنم هزاربار تکرار می‌شد و فکر می‌کردم اگر من در آن شرایط بودم چه حالی می‌شدم‌.گاهی پر از خشم می‌شدم.چندین و چند متن توی ذهنم با لحن‌های مختلف می‌نوشتم و می‌گفتم حتما فردا در اینستاگرام منتشرش خواهم کرد.به میم گفته بودم:چرا این ماجرا را ننوشتی؟چرا چیزی نگفتی؟ گفت ما خیلی ترسیده بودیم. ما حتی جرأت درآوردن گوشی‌هایمان را نداشتیم.

به هر ترتیبی که بود سعی کردم ذهنم را آرام کنم تا خوابم ببرد،پس از دو ساعت و نیم فکر کردن!

صبح وقتی بیدار شدم در فضای مجازی گشتم تا ببینم کسی از اتفاقی که در مترو افتاده بوده است چیزی نوشته یا نه. یا من پیدا نکردم یا واقعا هیچ رسانه‌ای منتشرش نکرده بود. من هم چیزی ننوشتم چون فکر کردم فضای مجازی به اندازه کافی اندوه و پریشانی به زندگی‌ مردم تزریق می‌کند. 

وقتی به دانشگاه رفتم میم نیامده بود. چون می‌ترسید که بیاید و آن ماجرا دوباره در یکی از ایستگاه‌ها تکرار شود. ماجرایش را برای بچه‌ها گفتم. پریسا هم مثل من ترسید. ب و ز معتقد بودند چنین کارهایی هیچ ربطی به معترضان ندارد. احساس کردم چیزی درونم مرا وادار می‌کند که پس از مدت‌ها وارد بحث شوم. داشتم شروع می‌کردم. جمله اول را گفتم که دوباره چیز دیگری درونم گفت:رها کن یاسمن. رها کن.

ساکت شدم. گوش کردم. هی به خودم گفتم: ما همه با هم دوست هستیم. با بحث‌ کردن فقط همه‌چیز خراب‌تر می‌شود.

تازگی‌ها همه‌چیز را قورت می‌دهم،مثل غذا.

هنگام خوردن ناهار آرام‌تر بودم‌. هرچند که دوباره روایت دیگری را از فرد دیگری می‌شنیدم و به این فکر می‌کردم که این روزها خُرده روایت‌های زیادی دارد میان هیاهو و رقابت رسانه‌ها گم می‌شود...

چقدر خوابم می‌آید امروز.

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۴
یاس گل
جمعه, ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

ترم سوم و کتاب هایش

هفته ی گذشته به دوستی که قرار بود کتاب های این ترم را از او امانت بگیرم پیام دادم. حال روحی اش مثل خیلی هایمان خوب نبود و فهمیدم مایل است به اعتصاب بپیوندد و با پیک هم نمی توان کتاب ها را از او تحویل گرفت. رویم نشد بگویم دو هفته از کلاس ها گذشته و من باید هرجلسه 20 صفحه بخوانم تا بشود سر کلاس رفع اشکال کنم.نشستم فکر کردم ببینم چه می کنم.

با پریسا رفتیم کتابخانه و همان طور که قبلا هم به ما گفته بودند نشد کشف المحجوب و رساله قشیریه را بگیریم. مرجع بود. اما کتاب تاریخ علم کلام و مذاهب اسلامی را پیدا کردیم و خود کتابدار گفت: تعجب می کنم که در امانت نیست.چون معمولا زیاد می برندش.

کتاب،نسخه ی دو جلدی و قدیمیِ آن بود. با پری تصمیم گرفتیم یک جلد را او ببرد یک جلد را من. بعد وقتی مهلت امانتمان تمام شد کتاب ها را جا به جا کنیم. من جلد دوم را برداشتم. این جلد به خوارج و اشاعره و معتزله پرداخته است و من فعلا خوارج را می خوانم. با خودم فکر کردم چه خوب است که در وضعیت فعلی با فرقه های اسلامی آشنا می شویم و می فهمیم هرکدام سر چه مسائلی با هم اختلاف نظر داشته اند.

می ماند کشف المحجوب و قشیریه.

دیروز که با پدر و خواهرم سمت بام لند رفته بودیم یک سر رفتم حوض نقره.کتاب ها را گشتم و چشمم به ترجمه قشیریه افتاد.دستم را بالا بردم و از قفسه کشیدمش بیرون.بازش کردم.چند صفحه ای را به طور اتفاقی آوردم و نگاهی انداختم.مرا یاد فیه ما فیه می انداخت.حس کردم این کتاب برای من جالب است پس می ارزد که هزینه کنم و بخرمش.خریدم و دیشب 10 صفحه اش را خواندم.قسمت هایی که نمی فهمیدم یادداشت کردم تا یکشنبه از استاد بپرسم.از آن خوشم آمد.

اما در مورد کشف المحجوب -که کتاب قطورتری هم هست -قصد هزینه کردن ندارم.شاید از روی نسخه الکترونیک بخوانمش.شاید هم بعدها که حال روحی دوستم بهتر شد امانت بگیرمش.

دلم می خواهد بعدتر از این کتاب ها برایتان بیشتر بنویسم.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۷ ق.ظ

این محیط دخترانه ی دوست داشتنی

برای منی که همیشه از فضای دخترانه‌ی کتاب های "بابالنگ دراز" ، "فقط پتی" و "وقتی پتی به دانشکده می رفت"*خوشم می آمد،دانشگاه الزهرا یک مکان دوست داشتنی است. فضای دخترانه ی اینجا مرا به اندازه ی یک دختر دبیرستانی،شاد و سرزنده می کند.البته شاید اینجا همان جایی نباشد که دختران مقطع کارشناسی عاشقش باشند.بیشتر دخترها و پسرها مایل هستند پس از سال ها تحصیل در یک فضای تک جنسیتی ،در محیطی سالم،معاشرت با جنس دیگر را هم تجربه کنند.

برای منی که از روزهای 18،19 سالگی ام ده سالی گذشته است و همیشه هم در فضایی دخترانه بزرگ شده ام(که نه برادری داشته ام،نه دایی،نه پسر خاله و ...)،زیستن در کنار دختران راحت تر است.

گاهی دلم می خواهد بروم و تمام سوراخ سنبه های الزهرا را پیدا کنم.بروم پشت دانشکده هایی که فقط از کنارشان عبور کرده ام. بروم پشت کافه ترنی که حالا دیگر چیزی جز یک واگن قطارِ متروکه نیست. می دانم بچه ها حال و حوصله ی این کارها را ندارند اما شاید بشود روی فریده و فاطمه که دانشجوهای افغانستانی کلاسمان هستند حساب کرد،شاید.

گاهی از خودم می پرسم آیا در آینده،هیچ دانشگاه دیگری می تواند تا این اندازه برایم دلنشین باشد؟آیا در دانشگاه های دیگر می توانم احساس راحتی امروزم را ذاشته باشم؟بعید می دانم.

 

*هر سه کتاب از جین وبستر است.

 

۵ نظر ۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۱:۵۷
یاس گل
شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

چاوشی و نفرین

فکر می‌کردم دیگر از رادیو آوا صدای محسن چاوشی نخواهد آمد. اما امروز قطعه‌ای از او پخش شد که اصلا نشنیده بودمش. رادیو روشن بود و صدایش را کم کرده بودم که حس کردم چیزی شبیهِ "الهی بزند به کمرش" شنیدم! گفتم شاید اشتباه می‌شنوم. رفتم و صدای رادیو را بلند کردم:

قسم می‌ خوردی با منی قسم می‌خوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت تو کمرش

من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی

بیاد الهی خبرت بیاد الهی خبرش

 

 وقتی قطعه تمام شد و گوینده گفت: قطعه نفرین از محسن چاوشی، گفتم:چاوشی؟! 

بعد توی نت گشتم و نفرینش را پیدا کردم. ترانه‌اش از مریم حیدرزاده است و اثر برمی‌گردد به سال ۸۳.

لینک آهنگ را برایتان می‌گذارم‌.

 

+نفرین | محسن چاوشی

۵ نظر ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۳
یاس گل
جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۴ ب.ظ

غم من لیک ...

شب سردی است و من افسرده.

راه دوری است و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می‌کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.


فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است:

هردم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری

 

+سپید و سیاه | محمد اصفهانی

۰۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۴
یاس گل