مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۵ ب.ظ

پزشک‌ها برترند

من امیدی ندارم به اینکه روزی اصرار خانواده‌ها به قبولی فرزندشان در رشته‌ پزشکی تمام شود. امیدی ندارم که روزی نگرش "پزشک‌ها برترند" اصلاح شود.

امروز داشتم با یکی از عزیزانم در فامیل صحبت می‌کردم که گفتند:راستی دوست پزشکت امسال تخصص قبول شده؟

گفتم:بله،درست است.

و ایشان گفتند:عجب مغزی دارد. کاش تو هم با او می‌پریدی.

این را که گفت احساس کردم از درون مچاله شده‌ام. این حرف معنایش این بود که اگر دوستی‌ات را با او بیشتر می‌کردی حالا تو هم پزشک بودی نه این چیزی که حالا هستی. من از این حرف خیلی دردم گرفت.

گفتم: آن‌هایی که دکتری و پسادکتری رشته‌های دیگر را می‌گیرند هم کم زحمت نکشیده‌اند. آن‌ها هم عمرشان را پای درس خواندن گذاشته‌اند.

گفتند: بله اما پزشکی یک چیز دیگر است.

من باید مراعات سن ایشان را می‌کردم.باید سکوت می‌کردم و همین کار را کردم.

وقت خداحافظی جوری که دلم نشکند گفتند: رشته تو هم خوب است. ادامه بده تا روزی استاد دانشگاه شوی.

 

من یک جای زندگی‌ام تصمیم خودم را گرفتم و دیگر هم قرار نیست به خاطر کسی نظرم را عوض کنم. اما دلم می‌سوزد برای آینده دانش‌آموزانی که به خاطر فشار خانواده وارد رشته‌های مطرح می‌شوند و به اجبار همان‌ها چشمشان را به روی علاقه واقعی شان می‌بندند.

من مطمئنم که این طرز فکر هیچ وقت از بین نخواهد رفت و اصلاح نخواهد شد.

۱ نظر ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۲۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۳۱ ب.ظ

چیزی شبیه افسانه

من در سرزمینی بودم که گوسفندهای آن‌جا شبیه گوسفندهای اینجا نبود. اصلا شبیه‌اش را ندیده بودم. 

در آن سرزمین رودخانه‌ای بود که مردم آرزوهایشان را در گوشِ آن می‌خواندند. برآورده شدن آرزو در آن‌جا این‌گونه بود که رودخانه،آرزوی شما را تبدیل به سکه می‌کرد!شاید به این معنا که رودخانه سکه‌هایی در اختیارتان می‌گذاشت تا با آن‌ها به آرزویتان برسید.

اما این سکه‌ها فقط در قسمتی از رودخانه قابل دسترسی بود که درست از حیاط خانه‌ی جادوگر می‌گذشت! پس هرکسی نمی‌توانست به آن جا وارد شود.

من بی آن‌که نقشی در این قصه داشته باشم فقط همه‌چیز را نگاه می کردم. برادر زاده ی جادوگر اول به شکل یک مجسمه بود بعد تبدیل به یک پسر کوتوله و زشت شد و رفت کنار رودخانه تا کلی آرزوی چرت و پرت کند‌. سپس رفت درِ خانه جادوگر و گفت:عمه آمده ام آرزوهایم را جمع کنم! منظورش سکه ها بود.

حتی عمه‌ی جادوگرش هم از دست پسر کلافه بود چون می‌دانست که او دنبال ییلی تتلی است.

با اکراه سمت رودخانه رفت. سرش را زیر آب کرد و سکه ها را دید. من هم سکه ها را از زیر آب می دیدم. یکی یکی آن ها را برمی داشت و پسر هم ذوق می کرد که ناگهان مارماهی عظیم جثه ای با چهره ای بسیار کریه نزدیک شد. جادوگر از دیدن آن وحشت کرد. مارماهی به سمت جادوگر حمله برد و دندان مصنوعی اش را کند.

جادوگر سرش را از آب درآورد و فریاد زد:اژدهاااا!اژدها برگشته!

پسر دمش را روی کولش گذاشت و فرار کرد.

من هم دویدم سمت اتاق جادوگر تا یک جا پنهان شوم و دیدم که خود جادوگر هم هراسان به اتاقش دوید.

از خواب بیدار شدم.

۱ نظر ۲۴ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۳۱
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۹ ب.ظ

HBD

امروز چهاردهم سپتامبر بود و من ...

این تاریخ را فراموش نکرده‌ام.

+قطعه‌ای از محسن ابراهیم زاده

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۲ ق.ظ

موجودات عجیب

امروز دوستانم می‌خواستند برنامه جدیدی برای دورهمی بریزند.دیگر دلم می‌خواست فریاد بزنم.با خودم گفتم:یاسمن قرار نیست همه جا بروی.تمامش کن و بگو نه،بگو من نمی‌توانم.

و صدایم را ضبط کردم و گفتم:بچه‌ها شما بین خودتان به جمع بندی برسید.من نمی‌دانم که بتوانم بیایم یا نه.

دیشب قبل از خواب دلم می‌خواست به یک شهر دور بروم.بروم جایی که کسی مرا نمی‌شناسد و دیگر کسی نتواند با من قرار بگذارد.اصلا دلم خواست نام و نشان جدیدی برای خودم بسازم.شماره‌ام را عوض کنم.

اما می‌دانم که هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌شود کرد.

خیلی جالب است که من وقتی به دانشگاه می‌روم با آن‌که آن‌جا هم در یک محیط پر از آدمم اصلا احساس کلافگی نمی‌کنم.اتفاقا حالم در آن محیط خوب است.

یک روزهایی آدم از تنهایی‌اش رنج می‌برد و از اینکه چرا هیچ کدام از دوستانش کنارش نیستند و یک روزهایی هم از حضور زیادیِ همان آدم‌ها کلافه است.

ما آدم‌ها چه موجودات عجیبی هستیم.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۲
یاس گل
جمعه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ

خستگی عمیق از دیدارها

بعضی چیزها را نمی دانم چطور برای دیگران توضیح دهم.نمی دانم چه بگویم و چطور بگویم که درکم کنند.

قبل تر هم گفتم که این تابستان تلاش کردم با بیشتر کسانی که دو سال به خاطر کرونا ندیده بودمشان،دیدار کنم.گفتن و نوشتنش فقط به حرف ساده است.دیدار با این همه آدم واقعا برایم سخت بود.

شوخی که نیست.دو سالِ تمام،ارتباطاتِ رو در رو را حذف کرده باشی و ناگهان پس از دو سال،هر ده روز یک بار به ملاقات یک نفرشان بروی.آن هم برای اینکه دیگر خجالت می کشی برای چندمین بار به دعوت آن ها بگویی نه.

سر تمام قرارها رفتم اما یکی از دوستانم که مردادماه دیده بودمش گفت باید نزدیک پاییز دوباره با هم قرار بگذاریم و برویم فلان جا.آن روز گفتم حتما.و حالا نزدیک پاییز شده و دوست من از آن زمان تاکنون هر هفته یادآوری می کند و من هم هربار می گویم باشد.امروز از دست من ناراحت شد و گفت:لطفا تاریخش را بگو. او احساس کرده بود که ممکن است زیر قرارمان بزنم.

راستش را بگویم وقتی به این فکر می کنم که هنوز دو قرار دیگر باقی مانده خستگی تمام تابستان توی تنم می ماند.خدا خدا می کنم که لااقل زینب این روزها از استرالیا به ایران نیاید تا من نفسی تازه کنم.

نمی دانم متوجه هستید چه می گویم یا نه!من خیلی خسته ام.از این همه دیدار خسته ام.انگار دیگر انرژی لازم برای چنین کاری را ندارم.چیزی به شروع ترم جدید نمانده و من دلم  می خواهد باقی تابستان را فقط در کنار خانواده ام استراحت کنم.

از این همه پول به اسنپ دادن کلافه ام.از این همه پول در کافه ها و رستوران ها ریختن خسته ام.اما هیچکس درکم نمی کند.هرکسی فقط به قرار خودش فکر می کند نه به اینکه من از مرداد تا امروز چند مرتبه قرار دوستانه گذاشته ام و چند بار سوار اسنپ شده ام و چندبار ... .بگذریم.

دوستم گفت زودتر تاریخ رفتنمان را اطلاع دهم تا آنجا میز رزرو کند.

هی به روزهای تقویم نگاه می کنم و به نتیجه نمی رسم.

از طرفی پاییز که شود من فقط می خواهم روی درس هایم و پایان نامه ام تمرکز کنم.آن یک ذره وقت اضافه هم می رود پای همکاری با تمشک و سروش کودکان.

کاش یک نفر مرا می فهمید...

۵ نظر ۱۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۳۴
یاس گل
پنجشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

ظهری در انجمن شاعران

امروز،جلسه دوم گروه شعر و ادبیاتمان بود،این‌بار در خانه شاعران.

آماده شدم و از خانه حرکت کردم.وقتی رسیدم از خانمی پرسیدم: ببخشید در ورودی انجمن شاعران از کدام سمت است؟

گفت: نمی‌دانم.باید آن پشت‌ها باشد.من در کافه‌ی اینجا کار می‌کنم.

یک‌بار رفتم و پیدا نکردم.یعنی جلوی در نوشته بود:بخش اداری.ورود ممنوع.

بار دوم،کافه باغ را دور زدم و پله ها را پیدا کردم و اعضا را دیدم. وارد شدم.

این‌بار تعدادمان بیشتر بود.اما می‌شد حس کرد که بعضی‌ها در جلسات بعدی نمی‌آیند.

شعر خواندیم و درباره ادبیات حرف زدیم.

می‌خواستم برگردم خانه که دیدم چند تا از بچه‌ها می‌خواهند برای وعده‌ی ظهر در کافه بمانند‌.من هم ماندم.

بعد آقای میم به گروه اضافه شد.شهرزاد داشت با ایشان حرف می‌زد که کلامش رسید به این کلمه:کائنات

آقای میم گفت:کائنات دیگر چیست خانم؟خداست و ما هم سایه‌ی اوییم.

غذا را که خوردیم‌ بلند شدم و از دوستان خداحافظی کردم.بچه‌ها تا یک ساعت دیگر هم آنجا بودند اما من برگشتم.

قبل از رفتن،هی بخشی از سریال "مرد هزار چهره" می‌آمد به ذهنم و خنده‌ام می‌گرفت‌،هرچند که جلسات ما شبیه آن جلسه‌ی شعرخوانی نبود و نیست.

+شعرخوانی مرد هزارچهره

۴ نظر ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۰۴
یاس گل
چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

خانه‌ی جمال آقا و دلمه‌های روحی

دلم برای آن‌روزها که با مادر و مادربزرگ می‌رفتیم خانه‌ی جمال دایی تنگ شده است.برای لحظه‌ای که روحی ناگهان با یک بشقاب دلمه برگ مو می‌آمد و همه به من می‌گفتند:غذای موردعلاقه‌ات رسید.

دلم برای لحظه‌هایی که جمال‌آقا از جا بلند می‌شد و ترکی می‌رقصید تنگ شده.

کاش آلزایمر به سراغ جمال آقا نمی‌آمد، کاش مادربزرگ این‌همه از پادرد رنج نمی‌برد.کاش هیچ‌کس این‌همه بزرگ نمی‌شد.

تازه!آن روزها مهدی هم هنوز تصادف نکرده بود و زنده بود و حال همه‌شان خوب بود.

۳ نظر ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۰۷ ب.ظ

دور از دسترس

داشتم استوری یکی از مهاجران را می‌خواندم‌.پسر جوانی از یک خانواده‌ی افغانستانی که پس از مهاجرت خانواده‌اش به ایران،همین جا متولد می شود و در ایران بزرگ می‌شود و در سال های آخر نوجوانی از ایران مهاجرت می‌کند.

او حالا در پاریس زندگی می‌کند و به گمانم با یک شرکت هنری که در تهیه و تولید فیلم فعالیت می‌کنند همکاری دارد.

او در استوری امروزش نوشته بود که وقتی کودک بوده و به کلاس زبان می‌رفته،با دیدن سریال فرندز قدرت تخیلش او را تا قدم زدن در خیابان های اروپا می کشانده.

می گوید حالا وقتی شب ها با دوستانش به کافه های پاریس می رود یاد همان روزها و رویاهایش می افتد که دیگر محقق شده.رویایی که روزی برایش دور از دسترس بود و به عنوان یک افغانستانی برای رسیدن به آن آرزو،راه دراز و پرفراز و نشیبی را طی کرد.

 

بعدِ خواندن استوری اش یک لحظه با خودم گفتم یعنی ممکن است من هم روزی بتوانم برای طرح های مطالعاتی به سفرهای علمی خارج از کشور بروم؟منی که هنوز که هنوز است تنهایی به برخی نقاط تهرانِ خودمان هم نرفته ام.چه رسد به کشوری دیگر!واقعا برایم خیلی دور است.خیلی ناممکن به نظر می رسد.

بعد تصویر ساده‌ای را به طور اتفاقی دیدم که نمی‌دانم چرا اما ناگهان روح مرا پرواز داد و حس کردم همانجایم.حس کردم آن نسیمِ نرم لای موهایم پیچیده است و من روزی تمام این رویاها را از نزدیک زندگی می کنم‌.

 

تصویری که مرا پرواز داد _ ایتالیا/کومو

۴ نظر ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۷
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۹ ب.ظ

دیدارهای اتفاقی در این شهر شلوغ

این شهر بزرگ است،زیادی شلوغ است،قبول.

اما هیچ‌یک از این‌ها دلیل نمی‌شود که تو بعضی آدم‌ها را پس از سال‌ها، اتفاقی توی یکی از همین خیابان‌ها دوباره نبینی!

مثل آن روزی که استاد زبان انگلیسی دوره پیش دانشگاهی‌مان را -چند سال پیش- نزدیک دانشگاه دوره کارشناسی ام،درست رو به روی ایستگاه مترو قلهک دیدم و از دیدنش شگفت زده شدم.هرچند که نشد جلو بروم و به یاد ایشان بیاورم من کدام دانش‌آموزِ آن موسسه‌ام‌.

و مثل امروز که پس از سال‌ها،وقتی توی ماشین نشسته بودم تا خواهرم برگردد،مردی از جلوی ماشینمان گذشت و من پس از اندکی دقت در چهره مرد گفتم:وای استاد بیغمی!استاد بیغمی.

می‌دانی این مرد که بود؟

استاد ادبیات پیش‌دانشگاهی‌ام‌.کسی که در تمام این سال ها دلم می خواست باز هم ببینمش و بابت آن روزها که مهر ادبیات را در دلم قوت بخشید از او تشکر کنم.

اما از ماشین پیاده نشدم.چون مرد از خیابان گذشت و من هم باید سریع تر برمی‌گشتم.

بعد گفتم یعنی ممکن است در همین خیابان باز هم ببینمش‌؟

شما بگویید!ممکن است؟

۴ نظر ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۹
یاس گل
شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۵:۳۲ ب.ظ

رئیس مزرعه

دوپس دوپس دوپس دوپس

این صدا از بیرون می‌آمد.

شاید از یک خانه یا یک خودرو که همین نزدیکی‌ها پارک کرده بود تا به موسیقی‌اش گوش دهد.

از این فاصله فقط ریتم دوپس دوپسِ آن به گوش می‌رسید.

و می‌دانی این مرا یاد چه انداخت؟

یاد بازی رئیس مزرعه و آن طویله‌ای که شب‌ها گاوها و سایر حیوانات مزرعه در آن‌جا پارتی شبانه می‌گرفتند.

ببین چند وقت است که دیگر سراغ بازی‌های کامپیوتری نرفته‌ام.

و حالا دلم برای همین بازی تنگ شد‌ه است.مثلا برای وقت هایی که یکی از گاوها را سوار دوچرخه می کردم و سرخوشانه دور تا دور مزرعه می‌چرخاندم.سرعت رکاب زدنش را بالا می‌بردم و حس می‌کردم از پشت مانیتور می‌توانم پرواز کنم.

دوچرخه‌سواری شبانه در این بازی بیشتر به من می‌چسبید.چون شب بود و همه‌جا ساکت بود و هنگام سوار شدن یک موسیقی آرام پخش می‌شد.

 

+قسمتی از بازی

۲ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۳۲
یاس گل