درها قفل و پنجره ها بسته ست
چراغ ها را خاموش می کنم.
پنجره ها را می بندم،پرده ها را می کشم.
درها را قفل می کنم و در سکوت و تنهایی،وسط تاریکیِ زندگی ام می نشینم.
همه ی این کارها را می کنم برای فراموشی ات،برای فراموشی ام.
برای آنکه اگر آمدی،خیال کنی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کند.
برای آنکه خیال کنی همه چیز از ابتدا جز خواب،جز قصه و افسانه ای بیش نبوده است.
درست است!من اینجا هستم و در شبِ زندگی ام،هنوز سر جای قبلی ام ایستاده ام بی آنکه ذره ای از دوست داشتنت به عقب برگشته باشم.اما حالا دیگر ترجیح می دهم تصور کنی هرگز در زندگی ات وجود نداشته ام،نبوده ام.
تو از همان راهی که آمده بودی برگرد.به سوی خانه ات،به سوی خانه ای که حالا چند روز است کسی آنجا،چراغ ها را هرشب تا آمدنت روشن نگه می دارد.
من اما اینجا همیشه چراغ ها را خاموش می کنم تا تو دیگر هوای برگشتن نکنی.
تا دیگر،این خانه را مسکونی تلقی نکنی.
اینجا کسی زندگی نمی کند.
این خانه از همان شنبه شب شومی که در کوچه تان صدای هلهله و شادی بلند شد،قالب تهی کرد،خالی شد.
تو به ویرانه ی این خانه نگاه می کنی.
برگرد.
اینجا تمام درها قفل است.
تمام پنجره ها بسته ست...
در این تاریکی آدم حتی خودش را هم نمی بیند،تشخیص نمی دهد،پیدا نمی کند.
تو اگر مرا در جای دیگری از جهان دیدی،اگر در چهره ی انسانی دیگر ناگاه در نظرت آمدم،سلام مرا به من برسان،حتی اگر آن فرد همان کسی باشد که حالا داری با او زیر یک سقف زندگی می کنی.
دومان-محسن میرزاده