مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۲۸ ب.ظ

درها قفل و پنجره ها بسته ست

چراغ ها را خاموش می کنم.

پنجره ها را می بندم،پرده ها را می کشم.

درها را قفل می کنم و در سکوت و تنهایی،وسط تاریکیِ زندگی ام می نشینم.

همه ی این کارها را می کنم برای فراموشی ات،برای فراموشی ام.

برای آنکه اگر آمدی،خیال کنی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کند.

برای آنکه خیال کنی همه چیز از ابتدا جز خواب،جز قصه و افسانه ای بیش نبوده است.

درست است!من اینجا هستم و در شبِ زندگی ام،هنوز سر جای قبلی ام ایستاده ام بی آنکه ذره ای از دوست داشتنت به عقب برگشته باشم.اما حالا دیگر ترجیح می دهم تصور کنی هرگز در زندگی ات وجود نداشته ام،نبوده ام.

تو از همان راهی که آمده بودی برگرد.به سوی خانه ات،به سوی خانه ای که حالا چند روز است کسی آنجا،چراغ ها را هرشب تا آمدنت روشن نگه می دارد.

من اما اینجا همیشه چراغ ها را خاموش می کنم تا تو دیگر هوای برگشتن نکنی.

تا دیگر،این خانه را مسکونی تلقی نکنی.

اینجا کسی زندگی نمی کند.

این خانه از همان شنبه شب شومی که در کوچه تان صدای هلهله و شادی بلند شد،قالب تهی کرد،خالی شد.

تو به ویرانه ی این خانه نگاه می کنی.

برگرد.

اینجا تمام درها قفل است.

تمام پنجره ها بسته ست...

در این تاریکی آدم حتی خودش را هم نمی بیند،تشخیص نمی دهد،پیدا نمی کند.

تو اگر مرا در جای دیگری از جهان دیدی،اگر در چهره ی انسانی دیگر ناگاه در نظرت آمدم،سلام مرا به من برسان،حتی اگر آن فرد همان کسی باشد که حالا داری با او زیر یک سقف زندگی می کنی.

 

دومان-محسن میرزاده

ترجمه قطعه ی کرمانجیِ دومان

۲ نظر ۲۵ آبان ۰۰ ، ۱۵:۲۸
یاس گل
جمعه, ۲۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ق.ظ

در جستجوی آخرین مروارید

مرواریدی گران بها در دل صدف

برای امام زمان(عج) در آستانه ی تولد امام حسن عسکری(ع)

 

فَقُلْتَ «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»

و فرمودی: بگو من از شما برای رسالت پاداشی جز مودّت نزدیکانم نمی‌خواهم‌1

 

تمام جهان یک جزیره بود. جزیره‌ای که دور تا دورش را آبیِ دریای بی‌کران پوشانده بود. جزیره، در احاطه‌ی لطف، در احاطه‌ی سخاوت بی‌دریغ دریا بود. در هر عصر و زمان، دریا مرواریدی از بستر دل خود به ساحل پیشکش می‌کرد و آن را به دست‌های تَر و نیلگون امواجش می‌سپرد. هرمروارید به منزله‌ی گوهری تابان میان مردم بود. پیام‌آوری که از شور شیرین دریای عشق برایشان می‌خواند و اشتیاق پیوستن به دریا را دمادم در قلب و خاطر آن‌ها زنده نگه می‌داشت.سالیان بسیاری گذشته بود. دیگر زمانِ آمدن آخرین مروارید سپید رسیده بود. دریا مثل همیشه فرزندش را به ساحل سپرد اما هنوز سالیان درازی در پیش بود و دنیا نمی‌توانست خالی از دردانه و گوهر باقی بماند. پس دیری نپایید که آخرین مروارید دوباره به دریا فراخوانده شد.
رفته‌رفته و آرام‌آرام در اعماق ناپیدای آن پنهان و از چشم ساحل‌نشینان مخفی شد تا روز و روزگاری دوباره به آغوش ساحل برگردد. روزی که البته کسی زمان آن را نمی‌دانست. پس جست‌وجوها از همان زمان آغاز شد.

 

 

لیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوی
ای کاش می‌دانستم خانه‌ات در کجا قرار گرفته‌2

 


سطح دریا پر از لنج بود، گوشِ ماهی‌ها پر از فریاد ناخدایان و جاشوها که به دنبال مروارید آمده بودند. هرکس به سمت و سویی می‌رفت. هرکس به کرانه‌ی تازه‌ای سر می‌کشید اما هنگام بازگشت دست‌های همه خالی بود، خالی از خبر.
صیادان کف دریا به دنبال صدف می‌گشتند اما وقتی صدف‌ها را می‌گشودند گوهری نمی‌یافتند. برخی خسته از جست‌وجو، با کوله‌باری سنگین از حیرت و سرگردانی به ساحل باز می‌گشتند و باورهایشان را از نو مرور می‌کردند. پس مروارید کجای این دریا بود؟

 


اللّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِیدُکَ التَّائِقُونَ إِلی وَلِیِّکَ الْمُذَکِّرِ بِکَ وَ بِنَبِیِّکَ
خدایا ما بندگان به شدت مشتاق به سوی ولیِ تو هستیم، آنکه مردم را به یاد تو و پیامبرت اندازد3

 

 

هزار و صد سال گذشت. گشتند و گشتند اما نیافتند. از تعداد لنج‌های جست‌وجوگر دریا کم شد. مردم پی روزمرگی‌ها و دغدغه‌های خود رفتند. دغدغه‌هایی که فکر می‌کردند برای دنیایشان سود و منفعت بیش‌تری دارد. جز عده‌ای معدود که همچنان لب دریا می‌نشستند و دل به دریا می‌زدند، جز آنان که در هر طلوع و غروب با حسرت از دریا مروارید می‌طلبیدند و اشک‌هایشان به‌هم می‌پیوست.
بعضی‌ها خاطرات دورِ گذشته را سینه به سینه نقل می‌کردند و وجود مروارید را افسانه‌ای بیش نمی‌پنداشتند. اما مروارید هنوز همان‌جا بود، کف دریا. در سینه‌ی صدفی گران‌بها که جز دریا جایش را کس نمی‌دانست.
برای همین، هنوز که هنوز است اگر ساحل‌نشینِ منتظر و چشم به‌راهی به وقت دلتنگی کمی کنار ساحل درنگ کند و دل به آواز خوش گوش‌ماهی‌ها بسپارد، بشارت آنان را می‌شنود که شبانه‌روز نوید آمدن می‌دهند. نوید بازگشت آخرین مروارید سپید دریای عشق و حقیقت را.

 

پی‌نوشت:  
۱، ۲ و ۳: فرازهایی از دعای ندبه، ترجمه‌ی حسین انصاریان

 

+هفته نامه دوچرخه،شماره 1056،بیستم آبان 1400

۳ نظر ۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۱:۰۳
یاس گل
جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ب.ظ

شب های چیرگی نور بر تاریکی

 

Happy Diwali my friend Yasaman

 

این پیام یکی از دوستان هندی ام بود که دیروز به دستم رسید.

درستش این بود که در چنین روزی من به او تبریک بگویم نه او به من،اما واقعیت این بود که من چیزی در مورد دیوالی نمی دانستم.

چند ساعت بعد دوست دیگری از هند،فیلمی از آتش بازی و معرفی این مراسم برایم فرستاد.این بار پیش دستی کردم و گفتم : Happy Diwali

و جدی جدی مشتاق شدم بروم و در مورد آن چیزهای بیشتری بدانم.

بله.دیروز،آغاز جشنواره ی پنج روزه ی دیوالی یا دیپاوالی در هندوستان بود.بزرگترین و مهم ترین جشن ملی هندوها که البته هرکس از هر دین و آیینی،در برگزاری این مراسم شرکت می کند و دیگر فرقی نمی کند چه کسی از کدام مذهب است.

در چنین روزهایی که بین اکتبر و نوامبر هر سال برگزار می شود،مردم با شادمانی و سرور، تمام خانه ها و مغازه های هندوستان را چراغانی می کنند.آسمان نورباران می شود.اصلا این جشن،جشن نور و شکرگزاری است،جشن پیروزی نور بر تاریکی.

چراغ های نفتی یا دایا به وفور در این مراسم دیده می شود.قسمتی از کف زمین را با پودرهای رنگی طراحی می کنند که به این هنر می گویند رنگولی.

مردم خانه ها را تمیز می کنند و از الهه ی ثروت می خواهند که قدم به خانه ی آن ها بگذارد.

حال مردم هند در جشن پنج روزه ی دیوالی خیلی خوب است.آن ها همدیگر را می بخشند.برای هم هدیه می خرند.دعا می خوانند.به دیدن اقوام می روند و به هم عشق می ورزند.

البته این نکته را هم باید اضافه کنم که ظاهرا در نورافشانی کردن آسمان کمی هم زیاده روی می کنند(شبیه چهارشنبه سوری خودمان)! چرا که امروز در خبرها خواندم میزان آلاینده های هوا در دهلی از شب گذشته تا امروز به شدت افزایش یافته است.

اگر شما هم دوست داشتید درباره ی این مراسم بیشتر بدانید کافی است عبارت "جشن دیوالی" را جستجو کنید.

۲ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۵:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

ماهی چند مرتبه؟

شب است.

سرم درد می کند،باز هم یکی از آن حمله های میگرنی.

مثل همیشه خیال می کنم اگر بخوابم خوب می شود.اما حتی در خواب هم خودم را با همان سردرد می بینم،در خواب هم سراغ قرص می روم.قرصم طعم شکلات می دهد!

بیدار می شوم.یادم نمی آید که قرصم را خورده ام یا نه.می خوابم.

دوباره همان خواب را می بینم.دوباره در خواب قرصم را می خورم.انگار آن آدم توی خواب می خواهد به زور بیدارم کند و بگوید:بلند شو دختر!قرصت را بخور.

بیدار می شوم.باز تردید دارم که قرصم را خورده ام یا نه.مرز بین خواب و بیداری را گم کرده ام.

فایده ندارد.خوب نمی شود.برمی خیزم.کورمال کورمال دنبال قرص می گردم.گردنم را به یک طرف کج می کنم.در تاریک و روشنِ فضای آشپزخانه یک لیوانِ پر،آب می نوشم.چراغ کوچه پشتی خراب است.هر چند دقیقه روشن و خاموش می شود.

این ماه با این یکی قرص شد سه مرتبه.دکتر پرسیده بود:ماهی چندبار سوماتریپتان می خوری؟

گفته بودم:دو مرتبه.

-خب!حالا ماهی دو تا خیلی هم بد نیست.ولی همیشه قبل از رسیدن سردرد به پیک،اقدام کن تا مجبور به خوردن سوماتریپتان نشوی.به هرحال در طولانی مدت عوارض دارد.

طولانی مدت!

من هفت سال است که دارم سوماتریپتان می خورم دکتر.آخرش یک روز سکته می کنم،می میرم.با سکته می میرم.

برمی گردم به رخت خواب.

درد رفته رفته کم می شود.

خوابم می برد.

دیگر خواب سردرد نمی بینم.

۱ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۷:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۰۲ ب.ظ

کوهِ آرزو

نوک انگشت اشاره ام را در نقطه ی نامعلومی،در هوا نگه می دارم و می گویم:«این چیست؟»

می گوید:«چه می دانم!»

می گویم:«اینجا قله ی آرزوی من است،و اما من کجا ایستاده ام؟»

-«آن پایین ها!»

-«آفرین.من فعلا در کوهپایه ی آرزوی خودم هستم.» و دستم را در محدوده ای پایین تر از نقطه ی قبل تکان می دهم.

درست است که به آرزوی دیرینه ام رسیده ام اما هنوز راه زیادی تا آن بالا در پیش دارم.چقدر کار روی زمین مانده که یکی یکی باید انجامشان دهم.

خواهرم می گوید:«چیزی که می خواهی خیلی بزرگ است»

مادر می گوید:«دختر!مویت در این راه سفید می شود»

و من محکم می گویم:«بشود!اصلا می خواهم موهایم را در همین مسیر سفید کنم.برای خاطرِ چه کسی باید سیاه نگهشان دارم؟»

بعد به صندلی تکیه می دهم و مقتدرانه می گویم:«باید اسمم ماندگار شود،به نیکی بپیچد.از کشورهای دیگر دعوتم کنند برای سخنرانی و ...»

و سکوت می کنم.

به همان نقطه ی نامعلوم در هوا نگاه می کنم،به قله ی آرزویم...

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۷:۰۲
یاس گل
جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۱ ق.ظ

flower market

چشم هایم را می بندم.می دانم این کار برای سفر،ضروری ست.

صبح است،صبح خیلی زود.

ساعت چند است؟نمی دانم.اما باید پیش از طلوع آفتاب آنجا باشم.پس احتمالا زمان،چیزی بین سه تا چهار صبح است.

بله.فقط کافی ست همه چیز را پیشِ روی خودم تصور کنم.(مثل خیلی چیزهای دیگر که فقط با تخیل به آن ها رسیده ام.)

حالا کجا هستم؟

بازارِ گُلِ قاضی پور،هووینا،یا شاید هم دادار،مولیک گات یا که دال.همزمان در دهلی،بنگلور،بمبئی،کلکته،کشمیر.

اینجا شبیه هیچ بازار گلی در جهان نیست.

سبد سبد گل رنگارنگ و ارزان،غرفه های معطر،راهروهای تنگ و باریکِ خوش بو،رشته های گل زرد و نارنجی جعفری،قایق های پرگلِ شناور بر دریاچه ی دال.

اینجا مدهوش می شوی.از دست می روی،حتی در خیال.

کافی ست همه چیز را پیشِ روی خودم تصور کنم،اما...همین کافی ست؟نمی دانم.

باید پیش از طلوع آفتاب آنجا باشم.

گل ها زود پژمرده می شوند ...

 

مشهورترین بازارهای گل هند

 

عکس از سایت الی گشت.برای دیدن تصاویر بیشتر به اینجا سر بزنید.

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۰۹:۳۱
یاس گل
دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۱۴ ب.ظ

برمودا

بگو: «چه کسى شما را از تاریکى هاى خشکى و دریا رهائى مى بخشد؟! در حالى که او را با حالت تضرع (و آشکارا) و پنهانى مى خوانید; (و مى گوئید:) اگر از این (خطرات و ظلمت ها) ما را رهائى بخشد، از شکرگزاران خواهیم بود».

 بگو: «خداوند شما را از اینها، و از هر مشکل و ناراحتى، نجات مى دهد; باز هم شما براى او شریک قرار مى دهید»!

 

سوره انعام-آیات 62 و 63

 

مرا هم برهان.

مرا هم نجات بده.

اما نه از دریا به سمت ساحل!

بلکه از تلاطم امواج او به برمودای عشقِ خودت.

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۰ ، ۱۸:۱۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۶ ب.ظ

اجر صبر

قلبم تند می زد،خیلی تند.درست مثل هردو مرتبه ی قبل.

تصویر شکستم در سال های گذشته از جلوی چشمم رد نمیشد.از دیدن نتیجه می ترسیدم.

زیر لب گفتم:خدایا تحملش را بده.

و آرام آرام به پایینِ صفحه آمدم.

کادر نتیجه،قرمز نبود،سبز بود.این بار سبز بود:

 

زبان و ادبیات فارسی/دانشگاه الزهرا/روزانه

 

خیال می کردم،روزی که به این لحظه ی بخصوص برسم-لحظه ای که چند سال منتظرش بودم و برایش تلاش ها کرده بودم،اشک ها ریخته بودم و حسرت ها خورده بودم-خیال می کردم در چنین لحظه ای،جیغ شادی خواهم کشید یا از فرط خوشحالی خواهم گریست.

اما هیچ کدام از این ها اتفاق نیفتاد.

فقط هر دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و صورتم را چند لحظه با دست هایم پوشاندم.چشم هایم گرم شد اما به گریه نرسید.

سرم را بالا آوردم و با نیشی نیمه باز-اما نه خیلی باز-گفتم:مامان!قبول شدم.

۲ نظر ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۱۶ ب.ظ

سرزمین عجایب

سال ها پیش یعنی زمانی که ده سالم بود،خاله ام،برای یک ماموریت کاری از طرف ایران راهی تایلند شد.او برای مدت سه ماه آنجا بود و با افراد دیگری از کشورهای مختلف دنیا زندگی می کرد.دو سه نفر از هم خوابگاهی هایش اهل کشور هندوستان بودند.خاله،آن ها را همیشه اینطور توصیف می کرد: آدم هایی بسیار شاد و خونگرم و صمیمی.

اما لا به لای حرف هایش این را هم گفته بود که هندی ها با دست غذا می خورند.

راستش من همیشه تصور می کردم نه همه ی مردم بلکه بعضی از مردم هند اینطور هستند.اما حالا که در سایت های گردشگری خودمان درباره ی سفر به هند مطالعه می کنم و به حرف های از هند برگشته ها گوش می کنم می بینم نه!این شیوه واقعا از آداب غذا خوردن آن ها محسوب می شود و حتی به طبقه ی اجتماعی شان هم ربطی ندارد!

حتی در رستوران ها هم برایشان یک ظرف کوچک آب + برشی لیمو می آورند تا بعد از غذا دستشان را در آن بشورند.

راستش تصورش خیلی سخت است.مثل خیلی چیزهای دیگر درمورد سبک زندگیشان.

مسافرانی که نه فقط به قصد تفرج بلکه به قصد آگاهی پیدا کردن و مقایسه ی ادیان و فرهنگ های مختلف به این سرزمین سفر می کنند می گویند هند سرزمین شگفتی ها و عجایب است و محال است که بعد از بازگشت، دیدگاهتان نسبت به دنیا عوض نشده باشد.

می گویند حتی ممکن است یکی دو روز دچار شوک فرهنگی culture shock شوید.

شنیدن اپیزودهای 5و6 رادیو دور دنیا درباره ی هند برایم خیلی مفید بود.

خصوصا صحبت های حسین عبدالهی درباره شهر بسیار متفاوت کشمیر و خانه های شناور یا  house boat و فضای بهشتی آنجا.

۰ نظر ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۵:۱۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۱ ق.ظ

مثلث طلایی هند

دیروز در صفحه ی یکی از ایرانیان ساکن دهلی نو،تصویری از درختان سرسبز را می دیدم.مرد می گفت:《اینجا حتی در پاییزِ برگ ریزان هم رنگ درخت ها زرد و نارنجی نمی شود.همیشه سبز است.》

می گویند آدم ها بعد از سفر به هندوستان به دو دسته تقسیم می شوند.یا عاشقش می شوند یا از آن متنفر!

یعنی ممکن است یک نفر بعد از بازگشت از سفر،به شما توصیه کند پولتان را هرجای دیگری از دنیا به جز هند خرج کنید و یک نفر دیگر هم با کوله باری از خاطرات شاد و رنگارنگ برگردد.

بیشتر آدم های وسواسی احتمالا در دسته ی اول قرار می گیرند و من هم یکی از همان آدم های وسواسی ام که هر نیم ساعت باید دست هایم را با کف فراوان بشورم و کوچکترین بوی بدی آزارم می دهد و از شلوغی متنفرم و ... .

امروز اپیزود پنج رادیو دور دنیا را گوش کردم.این اپیزود درباره ی سفر به مثلث طلایی هند بود.با اینکه پیش تر نارضایتی بعضی مسافرها را درباره ی وضعیت بهداشت در هند شنیده یا خوانده بودم اما این پادکست واقعا دلم را تا دهلی و آگرا و جیپور پرواز داد.

با خودم گفتم قول می دهم اگر یک روز به هند سفر کردم آستانه ی تحملم را به بالاترین سطح ممکن برسانم و سعی کنم از تماشای زیبایی های هند لذت ببرم.

چند روز پیش بالاخره روی کاغذ،آرزوی جدیدی را نوشتم و در قوطی آرزوهایم انداختم.نوشتم:سفر چندماهه به هند برای تحقیق و پژوهش.

اما امروز رفتم و یک عبارت دیگر را هم کنارش اضافه کردم:سفر چند ماهه یا چند روزه اما مکرر.

با خودم گفتم حالا شاید تحمل چند ماه زندگی در آنجا را نداشته باشم اما اگر چندمرتبه و هربار چند روز به آنجا سفر کنم احتمالا بیشتر لذت می برم.

۲ نظر ۲۵ مهر ۰۰ ، ۱۱:۲۱
یاس گل