مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ

لطفا خود واقعی ات باش!

هنوز برایم چندان جا نیفتاده است که چرا؟!

لزوم آنکه خود را،دیگری جا بزنیم و پشت دست خط ها و نوشته ها و اشعار دیگران قرار بگیریم که چه؟!

اصلا چرا "حقوق معنوی" یک اثر برایمان چندان قابل درک نیست؟!

چرا آنگاه که پس از مدت ها پس انداز مبلغی مشخص،کالایی را صاحب می شویم و خدای ناکرده،در ارتباط با آن کالا،سرقتی اتفاق می افتد،داد و هوار سر می دهیم و لعن و نفرین و غیره و ذلک؟اما به یک اثر هنری،یک ایده،یک متن ادبی یا شعر که می رسد،اثری که شاید پس از مدت ها پس انداز واژگان و طرح هایی مشخص در ذهن صاحب اثر،پدید آمده است،برای خودمان به یک سارق حرفه ای هم که نه،کاملا غیر حرفه ای تبدیل می شویم!

اثر دیگری را به گونه ای در معرض نمایش و دید عموم قرار می دهیم که گویی از ابتدا یک پا  نویسنده یا هنرمند بوده ایم.کوچکترین اشاره ای هم به نام صاحب اثر نمی کنیم.بدتر از همه این ها زمانی است که یک عده گمان می کنند فضای مجازی،تنها،در اختیار خودشان است و دیگران به هیچ وجه قادر به جستجویی ساده در این فضا نبوده و نیستند و هرگز تقلبشان آشکار نخواهد شد.

دیده شده است که حتی برخی ها در جشنواره هایی ساده شرکت میکنند با اثر دیگری،و حائز رتبه نیز می شوند!و پس از تعاریف و تشویق های پی در پی بی هیچ ترسی ادای انسان های متواضع را هم در می آورند.

در ارتباط با این آدم ها همه ما مقصریم!

مقصریم که وقتی از تقلبشان آگاه می شویم چسبی بزرگ بر دهانمان می زنیم و با دست خط توجیه کننده ای روی آن می نویسیم:به من چه؟

و انگار نه انگار که اینجا نیز حقوقی زیر پا افتاده است.که شاید ارزش مالی آن -شاید- به ظاهر اندک باشد اما به یقین ارزش معنوی آن مطلقا اندک نیست.

حق الناس...حق الناسی که اتفاقا شامل موارد این چنینی نیز می شود،یک وقت ازخاطرمان نرود.

نرسد روزی که در دادگاه بزرگترین حاکم یعنی بزرگ پروردگارمان،سارق شناخته شویم.

اگر به هنر علاقه مندیم،به دنبال آن برویم.

پشت واژگان دیگری پنهان شدن،گول زدن خودمان است در وهله نخست!

لطفا خود واقعی مان باشیم.


براده های یک ذهن:

شما را به خدا قسم!اگر از کسی اثری می گیرید یا ایده ای یا چه و چه و چه ... نام صاحب اثر را قید بفرمایید.مگر آنکه خود صاحب اثر راضی به ذکر نامش نباشد.

۶ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۹
یاس گل

ابتدای سال تصمیم بر آن شد که سالی متفاوت را در پیش گیرم.این که هرگاه سخن از نوشتن بود تنها به سال های نوجوانی ام و کسب نشان خبرنگار برتر از دوچرخه افتخار می کردم نوعی نقطه ضعف بود.نقطه ضعف بود که پس از آن هیچ اتفاق بزرگ و پر سر و صدای دیگری رخ نداده بود.نوشتن همچنان ادامه داشت.به شیوه هایی مختلف.اما خبر از کسب عنوان و مقامی تازه نبود.

همچون موجی سینوسی گویی در نقطه minimum قرار گرفته بودم.

اما در دلم افتاد که حالا وقت بازگشت و صعود فرا رسیده است.وقت آنکه دوباره خود را ثابت کنی.باور کنی که این همه سال نوشتن و نوشتن و نوشتن بی فایده نبوده و نیست.

از ابتدای سال در برخی جشنواره ها شرکت نمودم و در انتظار رسیدن پاسخ ها و نتایج بودم.

تا آنکه ماه،ماه رمضان شد.ماه بندگی...در شبکه دو سیما به طور مداوم خبر از برگزاری جشنواره ای بود تحت عنوان:"با هم برای هم" جشنواره فیلم،عکس و دلنوشته با موضوع ماه رمضان...

با آنکه دل در طلب نوشتن بود اما واژگان آماده چینش نبودند.گذشت و در همان روزهای آغازین ماه درست جایی که دلم لرزید و حال دلم دگرگون شد واژگان به تمنا درآمدند برای نوشته شدن،به نمایش در آمدن...چینش صفوف...

نوشتمشان...

و همان روز برای جشنواره ارسال شد.پس از آن دو اثر دیگر نیز ارسال شد.

هر روز عصر شبکه دو سیما به پخش آثار رسیده می پرداخت و این جشنواره برای من اولین جشنواره ای بود که شرکت کنندگان می توانستند در حین جشنواره از آثار دیگر شرکت کنندگان نیز مطلع شوند،بشنوندشان و تجربه بگیرند.

روزها گذشت و به ایام اعلام راه یافتگان به بخش نهایی رسیدیم.

در بخش فیلم و عکس راه یافتگان در فضای مجازی معرفی شدند اما از بخش دلنوشته خبری نبود.

شواهد نشان می داد که برنده نشده ای.که اگر چنین بود تاکنون تماسی با تو گرفته می شد.

باورش برایم سخت بود.می دانستم که در حد اول شدن نیستم.اما یعنی حتی در میان راه یافتگان به بخش نهایی نیز نبوده ام؟

سه روز پی در پی در تب و تاب این افکار گذشت.در دلهره.در ناباوری.چیزی در ته دلم میگفت نه ... ممکن نیست...باور نکن...اما واقعیت این بود که با من تماسی گرفته نشده بود.

و بالاخره روز اختتامیه فرا رسید.برنامه به طور زنده از شبکه دو سیما پخش شد.نفرات برتر بخش عکس و فیلم در برنامه حاضر شدند.

به بخش دلنوشته ها که رسید کاشف به عمل آمدیم که داور این بخش،نویسنده و شاعر جناب آقای شهرام شکیبا بوده اند.شهرام شکیبا طی تماسی تلفنی با برنامه از داوری و ملاک های انتخاب سخن گفت.از اینکه از نگاه او چند نویسنده خوب در میان آثار پیدا شده اند و به گفته مجری برنامه یعنی محمودرضا قدیریان،صدا و سیما می تواند از این افراد استفاده نماید...

در دل بر اندوهم افزوده شد.بر اندوهی که میگفت حیف...تو...انتخاب...نشدی...

مجری به اعلام نفرات پرداخت.

در مقام سوم به طور مشترک دو نفر انتخاب شدند.

به نفر دوم رسیدند ...

...

پدر دست میزد و میگفت آفرین

مادر گویی که بخواهد مرا به خود بیاورد میگفت تو!تو برنده شدی.

خواهرم در اتاق خبر عنوان دومی را به مادربزرگ می داد و دوستی پیامک تبریک می فرستاد...!

...

همچنان بی هیچ حرفی به قاب تلویزیون چشم دوخته بودم و به خداوندی می اندیشیدم که از ابتدای سال هوای دلم و خواسته های دلم را داشت...به کسب عنوان پس از 6 سال...



براده های یک ذهن:

خداوند از در پشتی وارد می شود و تو را غافلگیر می کند!

۹ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۸
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

کدام راه،راه من است؟

جزوه را باز میکنم و به پروژه ی تابستانه ی طراحی کارخانه می اندیشم.

روزها را بررسی میکنم و به فکر کارآموزی ام می افتم و اینکه کدام هفته به فلان کارخانه ی صنایع غذایی مراجعه کنم و اینکه این روزها به سرعت می گذرند یا نه!

و به این چهارسالی که گذشت...با تمام سختی هایش...

در دالانی از ذهنم یک نفر بیدار می شود و می گوید:مطمئنی که تغییر رشته برای مقطع بعدی کار درستی است؟

و بعد ته دلم احساسی دیگر بیدار می شود و می گوید:به نظر من که برایت بهتر است این تغییر مسیر.

نوجوانی ام رو به رویم ظاهر می شود به سان غول چراغ جادو و یادآور روزهایی می شود که کتاب های علوم ترسناک میخواندم و دلم می خواست که یک دانشمند شوم در زمینه علوم زیستی یا هر آنچه که به علوم تجربی مرتبط می شود.یادآور روزهایی می شود که گفتم:تجربی!

و بعد جوان 18 ساله ای می شود و می گوید تو در آخرین روزها،در چند قدمی کنکور گفتی:مسیر را اشتباه آمده ام.

و صدای استاد بیغمی در گوشت می پیچد:تو میتوانی یک پزشک باشی اما در کنارش شعر هم بگویی...و چند دقیقه بعدش که حرف هایم تمام می شود می گوید:البته می دانم اگر در رشته ای مانند ادبیات وارد بشوی تا انتها پیش می روی و خوب هم پیش خواهی رفت.

و بعد یاد نتایج کنکور می افتم.یاد روزی که انتخاب اولم در آمد علوم و مهندسی صنایع غذایی. و بعد همه خوشحال بودند.از عنوان رشته ام.

و گذشت و گذشت...و احساس کردم این رشته همان رشته ای است که می توان در آن به رویاهای نوجوانی ام رسید.می توان در آن هدفمند گام برداشت و گره ای از بخش کوچکی برداشت و برای مردم عزیز ایران کاری کرد و دعای خیری ذخیره نمود.

اما نمی دانم چه شد که ناگهان دلم لرزید در میانه راه...و کم کم نجواهای درونی تغییر مسیر آغاز شد.

یک نفر در گوش من می خواند.می خواند که تمام این ها قبول.رویاهایت زیبا.رسیدن به آن ممکن گرچه سخت...اما...تو وظیفه ی مهم تری داری!

و پرسیدم:چه جیز مهم تر از این که گره گشای مشکلی باشم؟

و ادامه داد:برای تحقق آن رویا باید در آینده از خیلی چیزها کم کنی تا گام هایت بزرگ تر شود برای رسیدن به مقصود.مثلا...از زندگی...از مادرانگی...

سعی کردم توجیه ش کنم و بگویم این ها فقط از برای سد کردن راه بانوان است.وگرنه این همه مادر کارمند یا شاغل در مشاغل سخت مگر مادرانگی نمی کنند؟

گفت:البته...اما شرایط خودت را هم در نظر بگیر.خودت را با خودت مقایسه کن!از پس تمام این کار ها بر می آیی؟از پس آنکه هم درس بخوانی هم رفت و آمدت به کارخانه و آزمایشگاه و غیره و ذلک باز شود بعد خسته بیایی حالا وظیفه دیگرت در خانه را سامان دهی بعد...به تمام این ها می رسی؟

از آن روز به بعد دیگر هیچ نگفتم...و فقط فکر کردم...فکر کردم...فکر کردم...تا خود امروز

تا امروزی که در میدانی افتاده ام و نمی دانم از کدام مسیر باید بگذرم.برای خود رشته ها می چینم...و بعد می گویم اگر وارد فلان رشته شوی به وظیفه اولت در خانه می رسی؟به اصلی ترین وظیفه ات؟

و دیگر این گونه به آینده می اندیشم که حالا تو باید رشته ای برگزینی که حتی اگر مقصودت تنها خانه داری شد به کارت بیاید یا آنکه شغلی برای آن انتخاب کنی که تو را از خانه نیندازد.

دوباره به جزوه ها نگاه می کنم....و به تابستانی که در پیش است.

چشمم را می بندم و می گویم:فعلا برای تابستان برنامه ریزی کن.باقی اش با خدا!


...

۳ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
یاس گل
جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

نفرین بر این...

قرار بر این بود تا،آنجا که مرزهامان میان ما جدایی جغرافیایی می افکنند،با همه مردم جهان درست در همان خطوط مرزی،وصله های محبت و دوستی ایجاد نماییم.

دست هامان به سان طناب هایی که به هم گره خورده اند همه مان را کنار یکدیگر قرار داده بود ...

تا آنکه جنگ...!

تا آنکه دست به قیچی هایی،آن ها که چشم هاشان از دیدن این اتحاد جهانی تا کور شدن فاصله ای نداشت،دست هامان را،این طناب های به هم گره خورده را،این وصله ها را بریدند و دیوار کشیدند و ما دیگر یکدیگر را ندیدیم.

چنان گرد تا گرد تو دیوار کشیدند که هر بار با هر تقلای ممکن که دست مان به سوی تو دراز شد،و تو از آن سوی دیوار ها فریادهای القدس لنا سر دادی و خواستی بیایی تا دوباره این پیوند،این پیوند دوستی از نو سر بگیرد،گلوله ای،خمپاره ای،موشکی،دستت را که هیچ،خودت را از ما گرفت!

نفرین بر این دیوارها...بر این دست به قیچی ها...بر این...


آن سوی روزنه:

نماهنگ دولت کاریکاتور نیما علامه را بشنوید با شعری از میلاد عرفان پور

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
یاس گل