مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ

مختصر نویسی

از آنجایی که هیچ وقت،برای خرید تلفن همراه،بیشتر از 600 هزار تومان هزینه نکرده ام و در مورد اخیر هم با رضایت شخصی خود،به یک مورد 400 هزار تومانی رسیده ام،خب نباید توقع یک دوربین فوق حرفه ای با تنوع رنگ در گرفتن عکس را از آن داشته باشم.(و خب ندارم)

و وقتی برای بچه ها،از مرحله به مرحله ساخت bookmark های دست ساز،آموزش قرار می دهم،نباید توقع داشته باشم که پرنده ی سبز رنگ زیبایی را که در عکسم قهوه ای افتاده است،سبز ببینند!

***

رفاقت به سبک تانک که تمام شد سراغ سایر کتاب های خوانده نشده رفتم.ترجیح دادم اثر دیگری از جین وبستر را آغاز کنم:جری جوان!

با توجه به آغاز مجدد مطالعات درسی ام،اصلا مهم نیست که در روز چند صفحه از آن را بتوانم پیش ببرم.مهم این است که در روز،زمانی هرچند اندک را برای خواندن صفحاتی از جری جوان صرف کنم.

***

به خودم یادآوری میکنم که برای رسیدن به هدفت،کم کاری نکن.وقتی برای آرزویت کم میگذاری هی ذوق الکی نکن از تصور رسیدن به آن.تلاش کن.مثل یک قهرمان،برای رسیدن به آرزویت تلااااااااااااااش کن!(با همین غلظت)

***

کتاب «زندگی برازنده من» به من می گوید که تو دارای کهن الگوی جستجوگر هستی.راستی شما کهن الگوی خود را می شناسید؟(برای شناخت کهن الگوی خود،به آزمون های PMAI مراجعه کنید)

۶ نظر ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۲
یاس گل
يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ

خاکستری آسمان این روزهایمان

تهران من!عزیز به سرفه افتاده از حجم عظیم دودها!

روزگاری که تو به پایتختی ایران برگزیده شدی،به طور حتم چه چه و به به دولتمردان و شاهنشاه  ها،به خوش آب و هوایی تو نیز بود.تو نزدیک به البرز کبیر بودی و این خطه،احتمالا باران های پی در پی و برف های سنگین به خود دیده بود.تو خوب بودی.خوب خوب...

اما حالا،این تویی که به دود ماشین های بی اندازه و ترافیک زای مردم،به دود کارخانجاتی که چرخشان به نفع تو نمی چرخد،به اجرایی نشدن قانون هایی که برای بهبود وضعیت تو به امضا رسید،آبی آسمانی ات با یک پس زمینه خاکستری دوست نداشتنی،پوشانده شد.

این تویی که بر گسل زلزله ها گسترش یافتی، بزرگ و بزرگتر شدی(بیش از ظرفیتت).

و حالا این تویی که در انفجاری...

چه از فرط جمعیت،چه این آلودگی و چه در نهایت،یک روز -طبق پیش بینی ها-بایک زلزله 8ریشتری...

ای جانم به این سرفه های مداومت.ای جانم به خاطرات سبز گذشته ات...

این که مدام تکرار میکنم یک روز از اینجا دل می کنم و می زنم به سرسبزی شهری کوچک،نه از برای این است که دوست نداشته باشمت.نه...من زاده ی توام.ترشیح یافته ی تو...

من فقط به فکر بازیابی یک حال خوش بصری،به زیبایی عیدانه های هر ساله ات؛خلوت،آبی رنگ و خوش عطر،می گردم.من فقط به دنبال یک حال خوش جسمی بدون سردرد و بیماری های ناشی از آلودگی می گردم.به دنبال یک آرامش خاطر و آسودگی از فکر نکردن به اینکه زلزله تهران با ما چه خواهد کرد.

دلم میخواهد که زودتر و نه چون آرزویی بس دور و دراز،از تو،راهی شوم...به جایی نه چندان دور از خودت...که دلم برای آبادانی ات تنگ خواهد شد.



براده های یک ذهن:

و کاش کسی بود که نماز باران برایمان می خواند و در انتهای نمازش ابرها بر سرش رحمت می آوردند...

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ

ادبیات کهن

بعد از ضبط این سری از رادیو دوچرخه،حس کردم انرژی کم آورده ام.

صبحش کلیله و دمنه را تمام کرده بودم تا برای ضبط دو صفحه ی گفت و گو با پُل کینگ(کارگردان فیلم پدینگتون)،فکرم متمرکز روی کار باشد.اما این بار حجم کار زیاد بود و آخرهای ضبط صدایم دچار گرفتگی میشد.

البته چند روزی هم بود که سوزش گلو داشتم.اما نمی دانستم به آلودگی هوا ربطش دهم یا سرماخوردگی.به مورد دوم ربطش دادم و یک عدد قرص سرماخوردگی را بالا انداختم.

عصر که شد انقدر احساس خواب آلودگی میکردم که تصمیم گرفتم به جای مراجعه به کتابخانه،تلفنی مهلت امانت کتاب را تمدید کنم.

آن آقا کتابدار که قدش از بقیه بلندتر است تلفن را پاسخ داد و به سرعت کتاب ها را تمدید کرد.اما با مراجعه به سایت دیدم که کلیله تمدید نشده.

به ناچار به کتابخانه مراجعه کردم.می دانستم دلیل عدم قبول تمدید کلیله به این خاطر است که از فرصت های تمدید استفاده کرده ام.

کتاب را پس دادم و خدا را شکر کردم که در آخرین روز مهلت امانت کتاب،تمامش کرده بودم.

و چقدر این روز آخری سر موخره ی کتاب منقلب بودم وقتی که داشتم با نثر ابولمعالی بدرود میکردم.

همانطور که سر اتمام گلستان سعدی خوشحالی توام با اندوه مرا همراه بود.

شادی از آنکه پله پله پای ادبیات کهن سرزمینمان نشسته ام و اندوهناک از اینکه تمام شد و باز بایدش خواند.اما در فرصتی دیگر.

۶ نظر ۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

به جاش کتاب بخونیم؟!

بار اولی که روبه روی درب ورودی کتابفروشی حوض نقره ی باغ فردوس،آن تلویزیون دکوری بزرگ قرمز رنگ را دیدم از آن خوشم آمد.از آن جمله ی «به جاش کتاب بخونین» که با رنگ سفید روی صفحه سیاه رنگ تلویزیون نوشته شده بود.

حتی با آن عکس هم گرفتیم در حالی که یک کتاب دستمان بود.

اما بعد تر هرچه فکر کردم به منظور آن جمله-که اتفاقا خیلی هم باب شده بود-پیام آن جمله برایم مفهوم نمی آمد!

من کتاب می خواندم.حالا نه در حد مردم فنلاند که در سال به طور میانگین 47 کتاب می خوانند و رتبه اول دنیا را به دست آورده اند.اما کتاب می خواندم.کتاب می خریدم،هدیه می دادم،عضو کتابخانه های عمومی بودم و به طور کلی یک آدم کتابخوان به حساب می آمدم.(مطمئنا متوجه هستید که منظورم از کتاب خوانی،جدای از مطالعه روزنامه و کتاب های درسی است!)

علاوه بر این ها از همان بچگی تا امروز یکی از مخاطبان وفادار صدا و سیمایمان بودم.سریال هایی را با توجه به علاقه مندی ام دنبال می کردم.پی گیر برنامه هایی متناسب با نیازم بودم و معمولا برنامه های خوب را هم به دیگران اطلاع رسانی می کردم.

با این همه هیچ وقت تماشای تلویزیون و برنامه های آن،مانع کتاب خواندنم نبود.هیچ وقت نشد که بگویم:ای وای چقدر پای تلویزیون نشسته ام،کتاب خواندنم از دست رفت!(به جز در ایام امتحانات مدرسه و دانشگاه که منظورم از کتاب،در اینجا،کتاب های درسی بود)

به همین خاطر دیگر جمله ی «به جاش کتاب بخونین» برایم جذابیتی نداشت.برنامه ریزی من به گونه ای بود که هم مطالعه کتاب و هم تماشای تلویزیون در آن گنجانده شده بود.اعتقادم هم مانند بسیاری از آدم ها این نبود که صدا و سیما چرت و پرت به خوردمان می دهد!من در طی این سال ها به واقع برنامه های خوبی را دیده ام که از تماشای آن ها درس گرفته ام.حتی هنگام تماشای سریال ها به فیلمنامه های آن ها دقت می کردم و از همین طریق توانستم نام فیلمنامه نویس هایی را که کارشان را می پسندیده ام،پیدا کنم و برایم ماندگار شوند و پای فیلم های دیگری که آن افراد، فیلمنامه نویسی اش را به عهده داشته اند،بنشینم.

حال سوال من اینجاست که جمله ی «به جاش کتاب بخونین» دقیقا خطاب به چه کسانی ست؟

1 آن هایی که اصلا کتاب نمی خوانند؟خب این قشر ممکن است تلویزیون هم تماشا نکنند یا  اصلا برنامه های ماهواره ای را تماشا کنند.

2 آن ها که کتاب می خوانند؟خب نمونه ی بارز کسی که هم کتاب می خواند هم تلویزیون می بیند و می گوید از هر دو آن ها بهره می برد:خود من!

3 می شود این جمله را اینطور هم نگاه کنیم:می شود با تماشای کمتر تلویزیون،کتاب های بیشتری خواند.که خب البته در مورد من اینطور نیست.چون حتی اگر تلویزیون نبینم تمام روزم را برای کتاب خواندن نمی گذارم.بلکه زمان مشخصی برای آن اختصاص داده شده و مطمئنا کارهای مفید دیگری هم برای انجام دادن در زندگی هست.

خب...بنابراین چرا باید بگوییم : «به جاش کتاب بخونین»؟

باز اگر کسی  می گفت به جای استفاده غیرضروری از فضای مجازی،کتاب بخوانید،من می توانستم موافق صد در صدی آن فرد و آن جمله باشم.چرا که در این مورد اتفاقا بارها به خودم گفته ام:ای وای زمان از دستت رفت.از وقت کتابخوانی ات زدی دختر!

بنابراین ترجیح میدهم یک روز ماکت یک تلفن همراه به جای آن تلویزیون قرمز رنگ،رو به روی کتابفروشی حوض نقره قرار بگیرد و روی آن با رنگ سفیدی نوشته شود: «به جاش کتاب بخونین»


براده های یک ذهن:

این نقد یک نقد کاملا شخصی و سلیقه ای است.پس می توانید به آن توجه نکنید!

چرا که ممکن است شما از موافقان صد در صدی دشمنی کتاب و تلویزیون بوده باشید.

۵ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۰:۳۳
یاس گل
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ

اپرای لیسانسه ها

آمدم یک تک پا تا فقط بنویسم:

خدا خیر دو عالم را نصیبت کند سروش صحت!

که اینطور از ته دل می خندانی ما را با لیسانسه هات...با هوتن شکیبات و رفقاش

از سریال سازی های معرکه ات کناره نگیر.هیچ وقت هیچ وقت...

کمدی یعنی تو


#اپرای_لیسانسه ها

۴ نظر ۲۰ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
یاس گل

پیرو پست شب گذشته،به راه حلی برای رهایی از این معضل فکر می کردم.

حتی لزوم وجود یک مشاور زبده در زندگی ام برایم ملموس تر شد.

فکر کردم و فکر کردم.

تقاضا از دوستان در ارتباط با اینکه حتما حتما راس ساعت-حالا با پنج شش دقیقه این طرف آن طرف تر-در محل قرار حاضر شوند راه گشا نمی توانست باشد.چرا که پیش از این هم در پیام هایم می نوشتم راس ساعت در فلان جا و چنین چیزی پیش نمی آمد.

فکر کردم و فکر کردم.

محل قراهایمان را بررسی کردم:روی فلان پل،فلان ایستگاه بی آر تی،فلان میدان،جلوی درب فلان مجتمع تجاری و ... .

ایراد از محل قرارهایمان بود.مکان های بازی که با گذر دقایق و ایستادن طولانی مدت در آن ها،سردی و گرمی هوا می توانست موجب کلافگی ام شود.

بنابراین به این نتیجه رسیدم که از این به بعد با این شکل اماکن برای انتظار کشیدن دیگران مخالفت کنم و مثلا بگویم من در داخل مجتمع تجاری یا کافی شاپ تو را دیدار خواهم دید.

حتما یک کتاب نیز همراه خود داشته باشم تا دقایق انتظار آسان تر بگذرد.البته نه کتابی شبیه به رمان یا هر کتاب دیگری که خواندنش نیازمند تمرکز است.کتاب داستان کوتاه،شعر یا اصلا فلش کارت های 504 برای مرور واژگان انتخاب مناسب تری است.

شاید برخی دوستان هیچ وقت هیچ وقت نتوانند مقید به زمان باشند.البته می گویند این قبیل چیزها به مزاج آدمی یا حتی تیپ شخصیتی افراد هم ارتباط دارد و شاید اگر که در من این مسئله انقدر مهم است به سوداوی بودنم یا INFJ بودنم در این زمان، مرتبط باشد.

علی ای حال اگر شما نیز مانند من با چنین مسئله ای رو به رو هستید شاید راهکار مذکور برایتان مفید واقع شود.

و البته یک چیز دیگر...

حالا می توانم این را بهتر درک کنم که چقدر توجه به تفاوت تیپ های شخصیتی می تواند  در سازگاری یا ناسازگاری افراد با هم دارای اهمیت باشد...


۸ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۱
یاس گل
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ

برای آدم های همیشه وقت نشناس،انتظار نکشید!

تا جایی که من خاطرم هست،در بیشتر مواقع ،سر قرارهای دوستانه زود رسیده ام!
یعنی غالبا زود از خانه بیرون میزنم تا اگر که کسی زودتر از من بیرون زده بود،خیلی معطل نشود.
اما کمتر پیش آمده که کسی معطل من شده باشد.
این مسئله چیزی نیست که بشود یا لااقل من بتوانم ساده از کنار آن بگذرم.
هر دقیقه انتظار برایم به شدت سخت می گذرد.مرا کفری میکند.بدترین قسمتش هم مربوط به زمانی ست که می رسم به محل قرار،زنگ میزنم به رفیق و رفیق می گوید:باشه الان حاضر میشم میام!
و دقیقه ها پشت هم می گذرند.نگاه آدم ها نیز.
این در انتظار دیگری ماندن یک بار جوری مرا کفری کرد که بعد از سه ربع انتظار با یک پیام خودم را خلاص کردم:رفقا!من برمی گردم خونه.خوش باشید...

براده های یک ذهن:
مطمئنا برای هرکسی موارد معدودی تاخیر ممکن است که پیش بیاید.اما نه هربار.
چند روز پیش،آنقدر سر دیر رسیدن الهام غر زدم که دلم برایش سوخت.ولی خب منِ سرمایی،واقعا در هوای سرد آن روز قندیل بستم!الهام همیشه هم انقدر دیر نمیکند.
راستی!اصلا در شان و شخصیت جرویس پندلتون نبوده و نیست که جودی را بر سر قرارها این قدر منتظر بگذارد.

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۷
یاس گل
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ب.ظ

من در یک مکاشفه ام

می گوید:بیشتر بنویس.صفحه قبلی ات فعال تر بود.

رقیه هم پیش تر ها همین را می گفت.می گفت چرا نمی نویسی؟


آیا لازم بود و اصلا شدنی بود که در چند خط و خلاصه وار به آن ها بگویم:من هرچندماه یک بار،با تحول درونی جدیدی رو به رو می شوم و در طی این تحولات پی در پی،خیلی چیزها هم در من دچار تغییر می شوند،مثلا نوع نوشته ها،سبک نوشتار،موضوع و حتی طول و عرض متن ها و ... همه این ها تحت تاثیر همین انقلاب ها قرار می گیرند.

این روزها خیلی چیزها هست که دلم میخواهد آن ها را با تک تک آدم ها در میان بگذارم.اما شدنی نیست.

شاید تا پای نوشتار آن هم بیایم اما یک من درونی با من می گوید:چند نفر به ادراک حال اکنون تو خواهند رسید؟چند نفر می فهمند که این سرگشتگی و حیرانی در راه شناخت یعنی چه؟

فاطمه،همین چند روز پیش ها میگفت چرا به فلان مسئله ی مهم فکر نمیکنی؟24 ساله مان است!

و کسی در درون من-که همیشه این من درونی بهتر از من بیرونی سخن می گوید-می گفت:بگو تا به شناخت خود نرسم چگونه میتوانم دست به انتخاب های حساس زندگی بزنم؟تا ندانم که ام،تا هیچ ندانم از خود،هر انتخابی بسان این انتخاب،خطیر و اشتباه خواهد بود.


من در یک مکاشفه ام.در یک دل آگاهی.درکشف موجودیت خود.در یک سفرِ از خود به خود!

و شاید همین هاست که مرا به کم حرفی واداشته است.

اگرنه...


براده های یک ذهن:

ما به فلک بوده ایم...

۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۹ ب.ظ

مریض حالی

کنار تخت می خوابم

مگر هوا که بند آمد،

نفس کشیدنت باشم...

"حسین صفا"


به اینجای آهنگ مریض حالی چاووشی که می رسد،همین تصویر در ذهنم به نمایش در می آید...

۲ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۹
یاس گل