مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ب.ظ

همین ستاره های کوچک را

انگشت هایم را پشت سرم قفل کرده بودم و آسمان هی می ریخت توی چشم هام.آسمانی که سیاه بود.که ابر داشت.که تو را غرق در شگفتی اش می کرد.
-کجای این آسمان را نگاه می کنی؟کدام سو؟
-همین ستاره های کوچک را.همین ستاره های کوچک را...
چقدر از کودکی ام دلم می خواست که زیر بلندای همین آسمان،که زیر این آرامش محض خداوندی،به خواب روم...

۲ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۵ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت دوم

به صفحه ی سوم خلاصه نویسی هایم که رسیدم فهمیدم دارم لذت مطالعه در مسیر امام شناسی را از دست می دهم.و این شد که تصمیم گرفتم به جای نوشتن،با اتمام هر کتاب و مرور مجدد آن،درست شبیه به سمیناری که در آن،هر کس باید از آنچه که می داند بیاید و حرف بزند،رو به روی خود،جمعیتی خیالی را تصور کنم و مشغول به بیان دانسته هایم شوم.

داشتم با زینب حرف می زدم که لا به لای صحبت هایش گفت تحقیقی روی دعای بیستم صحیفه سجادیه صورت گرفته است به این صورت که بعد از مدتی دریافتند،هوش اخلاقی آن عده که طی مدت زمانی مشخص به خواندن و توجه به دعای بیستم صحیفه پرداخته بودند،بسیار افزایش پیدا کرده است.

گفتم زینب!چقدر دلم میخواست دورهمی هایی برای این چیزها وجود داشت.تصور کن!عده ای با یک هدف دور هم جمع می شوند.با هدف افزایش مهارت های اخلاقی.تاریخ هایی را مشخص می کنند  برای دیدار هم و هربار تصمیمی میگیرند روی یک ویژگی اخلاقی خود کار کنند و بیایند با هم درباره موفقیت یا عدم موفقیتشان صحبت کنند.

گفتم:تصور کن گروهی را که هر کس با هر تیپ و وضعیت ظاهری که دارد در کنار دیگری قرار می گیرد و همه به یک هدف مشترک فکر می کنند.

بعد با خود فکر کردم شاید قبولی در کارشناسی ارشد چنین فرصتی را در اختیارم قرار دهد.فرصتی که در دانشگاه بشود چنین گروهی را تشکیل داد و با این هدف پیش رفت...

آه...چقدر این روزها به چیزهای تازه تری فکر میکنم

۷ نظر ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت اول

با هم قرارهای جالبی گذاشتیم.من و الهام،دوتایی.

قرار گذاشتیم برای این الکی مسلمان نبودنمان،از یک جای راه شروع کنیم.دیدیم چندان هم از این نصفه نیمه مسلمان بودنمان،اصلا از این کمتر از یک ربع،یک چهارم مسلمانی مان ناراحتیم.

من گفتم برای شروع برویم سراغ امام شناسی.گفتم:هر کداممان برویم سراغ امامی که دوست داریم بیشتر درباره اش بدانیم.برویم سراغ کتابخانه ها و بگردیم به دنبال کتاب هایی درباره ی همان امام.

قرار شد او پنجشنبه ای،برود سراغ کتاب سقای آب و ادب.من هم امروز رفتم سراغ حکمت های نقوی.من از امام جواد الائمه شروع کردم.او از حضرت عباس.

همین یک ساعت پیش،یک دفتر 40برگ نهال هم خریدم تا چیزهای جالبی که از امام محمد تقی می خوانم را درون آن یادداشت کنم.

من،از همین امروز،در آغاز راه...

۳ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

گفت و گو با خود

-مگر قرار گرفتنِ در این مسیر را نمی خواستی؟

-البته که می خواستم.هنوز هم می خواهم.

-مگر نمی گفتی وقتی آدم بر سر کاری باشد که دوست بداردش،از آن لذت می برد.که اصلا احساس نمی کند که بر سر کار است،که یک جور تفریح برای او محسوب می شود.یک جور لذت.

-این ها دقیقا چیزهایی بود که به آن ها باور داشتم.باور داشته ام.

-پس چه مرگت شده؟

-می ترسم.

-ترس ترس ترس...این ترس لعنتی.از چه؟

-تایید نشدن.

-یادم هست یک نفر بود که همین جا می گفت مهم نیست چه به دست آورده ای،فقط تلاش کن.تلاش کن تا وقتی روزی از روزها،به خودت نگاهی می اندازی از ته دل بگویی که از خودم راضی ام!که بگویی من تمام تلاشم را کردم.

-آن یک نفر خودم بودم.می دانم...

-نمی فهمم.نمی فهمم چرا با خودت اینطور تا می کنی...سال پیش،نه نه،دو سال پیش،تو به این رویا فکر می کردی.یادت هست؟

-بله.

-و پس از دو سال از جایی که فکرش را هم نمیکردی این پیشنهاد کاری برایت آمد.

-همینطور است.آن هم در بهترین زمان و مکان ممکن.

-خخخخبببببب!پس یقین کردی این خواست خدا بوده است.خدایی که حساب همه چیز را کرده بود.

-دقیقا.

-یک بار دیگر می پرسم.پس از چه می ترسی؟از چه؟خدا خواست تا تو به این آرزو برسی.اما تو به جای لذت بردنِ از این فرصت،داری به خودت آسیب می زنی.به خاطر ترس هایی مزخرف،ترس از خوب در نیامدن کار،رد شدن،چه و چه و چه،به خودت فشار وارد می کنی.به خودت استرس.نه به خودت بلکه به تک تک سلول هایت.

- ...

- به این فکر کن که خداوند صبر می کند.صبر می کند و اگر ببیند تو در برابر این نعمت به جای لذت بردن،به خودت آسیب می زنی آن را به منزله ناسپاسی تو در نظر می گیرد و از طرفی برای آرامش تو،این نعمت را از تو خواهد گرفت.

-کاملا داری درست می گویی.منطقی حرف می زنی.

-پس به خودت بیا دختر.هر اتفاقی هم که بیفتد مهم نیست.تو فقط سعی کن هر بار،موقع نوشتن،به بهترین شکل از خودت برسی.بدون ترس از هرگونه شکست یا رد شدن اثر.باشد؟

-باشد.سعی میکنم.سعی میکنم.

-به خودت آرامش بده.به خودت برس.هر جا که از چیزی بترسی،خودت را ضعیف می یابی.ضعیف می بینی.چون وجود یک نیروی عظیم،وجود قدرتمندترین نیرو در پشت سرت را فراموش کرده ای.تو در لحظه لحظه های ترست،خدا را ضعیف دیده ای.خودت را...تو در این لحظه ها ایمانت را از دست داده ای.ایمانت را...

۲ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۳۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ب.ظ

توی همیشه شگفت انگیز

امشب درِ یک رویا به سوی من باز خواهد شد و در آن با دست هایی به اندازه ی آغوش تو باز،در دشت هایی تماماً سبز،سبزِ از طراوت،خواهم دوید...
تو همیشه در ابتدا،تو همیشه در انتها،تو همیشه در میانه ی مسیر،ایستاده ای...
تو،
همیشه،
همه جا...

براده های یک ذهن:
این آهنگ... :
《 من خدایی با تو اینجا از تو می سازم که نیست 》
تمام این آهنگ...
۱ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ

این قسمت:شگفتی!

واقعا خوشحالم از اینکه در کتابخانه انتخابش کردم!

بگذارید برایتان توضیح دهم.

برق کتابخانه دچار مشکل شده بود.کتابدار پیشنهاد کرد برای پیدا کردن کتابی که به دنبالش بودم،سری به قسمت نوجوان بزنم.کتاب های نوجوان چندماهی میشد که به یک اتاق نسبتا کوچک در همان ابتدای راهرو اصلی کتابخانه منتقل شده بود.وقتی در آستانه ی در ورودی اتاق ایستادم،دیدم که اتاق،زیادی تاریک است.هرچه این ور و آن ورم را نگاه کردم کلید روشن کردن چراغ را پیدا نکردم.

به هرحال وارد همان اتاق تاریک شدم و شروع به گشتن کردم.

جدا از کتابی که دنبالش بودم،یکی دو کتاب دیگر هم برای مطالعه در نظر داشتم که اتفاقا هر دوی آن ها را پیدا کردم.

یکی از این کتاب ها،کتاب شگفتی بود!به گمانم یک سال پیش(شاید هم دورتر)،در صفحه ی سارا نجفی عکسی از آن دیده بودم و خوب به خاطر داشتم که سارا چقدر از آن تعریف کرده بود.احساس میکردم این تابستان زمان مناسبی برای خواندن آن می تواند باشد.

همین دیروز شروع کردم به خواندن آن.نمی توانم بگویم چقدر از انتخابش راضی هستم.کتاب درباره ی پسری به نام آگوست می باشد که دارای یک نقص مادرزادی است.شما آن زن و شوهر جوانی را که به برنامه ی امسال ماه عسل آمده بودند،به خاطر دارید؟یادتان هست که مرد جوان دچار یک نقص کروموزومی بود و به همین خاطر ظاهرش با آدم های دیگر متفاوت بود؟خب باید بگویم آگوست هم به همان نقص مبتلاست و داستان،داستان زندگی اوست از وقتی که دیگر باید وارد مدرسه شود.وارد دوران راهنمایی.چرا که تا پیش از این در خانه و نزد مادرش درس میخواند.

آن قدر از خواندن این کتاب خرسندم که حتی قصد تماشای فیلم سینمایی آن را هم دارم.فیلمی که اتفاقا محصول سال 2017 است و باید بعد از به پایان رسیدن کتاب،حتما ببینمش.

راستش این روزها به یک چیز دیگر هم فکر میکنم.به اینکه اگر در دوچرخه هر از گاهی هم،من بتوانم در قسمت معرفی کتاب فعالیتی داشته باشم،معرکه می شود.مطمئنم که خیلی خوب از پس آن بر می آیم اما مسئله اینجاست که نمی دانم در صورت در میان گذاشتنش با دوچرخه با چه پاسخی رو به رو می شوم.به هرحال هرچه باشد،اگر که فرناز و فاطمه و باقی بچه ها می توانند امروز در دوچرخه بنویسند،حاصل حفظ ارتباط قوی شان با دفتر دوچرخه است.حاصل رفت و آمدها و چیز یاد گرفتن ها.چیزی که من انجامش ندادم و حتی همین حالا هم اگر بگویند برای معرفی کتاب باید به دفتر دوچرخه در حال رفت و آمد باشی احتمالش زیاد است که بگویم:اوه نه!

اوووف.باید کمی برنامه ریزی هایم را درست و حسابی تر بچینم و ببینم که چه می شود.


براده های یک ذهن:

به شما گفته بودم که من از رفت و آمدهای مکرر فراری ام؟به شما گفته بودم که حتی از صحبت کردن های تلفنی هم تا حد امکان دوری می کنم؟به جاهای شلوغ که می رسم واقعا برای لحظاتی گیج می شوم و ترجیح می دهم زودتر از آنجا خارج شوم؟

من اینی هستم که دارم به شما می گویم.مدلم همین است.پس اگر رفتارهای مشابه به چیزی که می گویم از من دیدید فقط بدانید که یاسمن همین جور آدم است.البته تمام موارد بالا استثنائاتی هم دارند و آن در مورد افرادی ست که از صمیم قلب دوستشان دارم.خیلی خیلی زیاد

۷ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۴
یاس گل
شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ب.ظ

کتابدارها،سیستم و من!

من به شما قول می دهم.من همین جا به شما قول می دهم که از این به بعد،هر وقت برای تمدید یک کتاب با کتابخانه تماس میگیرم حتما صدای خودم و شخص مسئول پشت خط را حین مکالمه ضبط نمایم!ضبط نمایم و تا روزی که مطمئن نشده ام درخواست تمدید کتاب من به درستی ثبت شده،آن را از تلفن همراهم پاک نکنم.

من به شما قول می دهم.قول می دهم هر بار پس از تمدید، وضعیت امانات کتاب هایم را در سیستم بررسی کنم.یا حتی به هنگام تحویل یک کتاب.

من از این سوراخ سه مرتبه گزیده شده ام و پشت دستم را داغ کرده ام که دیگر به بیشتر این تمدیدهای تلفنی اعتماد نکنم.زیرا که امروز برای بار سوم و در کتابخانه ای دیگر،دیدم که برایم دیرکرد ثبت شده و حرف هایم مبنی بر اینکه:من تماس گرفتم آقا.تمدیدش کردم.چه دیرکردی؟،اعتباری ندارد و سندی برای اثبات آن موجود نیست.


براده های یک ذهن:

این ها را نگذارید به حساب بدعملکردی کتابدارها.در بیشتر مواقع ایراد کار از کتابدار نیست.سیستم ها به واقع دچار مشکل اند.

ضمن اینکه من واقعا در این میان محبت ها و لطف هایی از کتابدارها نیز دیده ام.جدی می گویم.

۵ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۷
یاس گل
سه شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۵ ب.ظ

4سال دیگر...

4 سال دیگر من در کجای زندگی ام ایستاده ام؟

این سوالی است که بعد از بازی باشکوه و تاریخی ایران در برابر پرتغال،از خودم پرسیدم.

بیست و هشت نه سالگی ام را پیش رویم قرار دادم و درباره اش تصوراتم را روی کاغذ ریختم:

کارشناسی ارشدم را تمام کرده ام و حالا یا باید دانشجوی سال اول دکتری باشم یا منتظر نتایج نهایی کنکور دکتری.

کتاب اولم پیش از این به چاپ رسیده است و با استقبال چشمگیری هم مواجه شد.مشغول پیش بُردِ کتاب دومم هستم و خوانندگانم در انتظار باز شدن درهای جدیدی از داستان ها به روی زندگی شان هستند.

به نظر می رسد کمابیش همکاری هایم با صدا و سیما ادامه دارد.

تقریبا 60درصد هنرهایی که مایل به یادگیری آن ها بوده ام را آموخته ام.

خاله شده ام.

وزنم را به عدد دلخواه خود رسانده ام.

ورزش می کنم.می خندم و همچنان رویا می بافم و آینده ی در  پیش رو را امیدوارانه ادامه می دهم و از آدم های زندگی ام می خواهم تا رسیدن به اهداف و رویاهای منطقی شان،حتی یک قدم کوتاه نیایند و هرگز به ناامیدی نرسند،به بی هدفی،به نمی دانم چه میخواهم از زندگی!

زینب می گوید:جرویس هم پیدایش می شود.

می گویم:نمی دانم.خیلی تصویر روشنی از حضور یا عدم حضور او در این سن و سال ندارم.گاهی حتی تا 35سالگی ام پیش رفته ام  و او را در سایه روشن تخیلاتم از زندگی آینده ندیده ام.

می گویم:در عوض تو فرزند اولت را زیر بغل زده ای!

به 4 سال دیگر خودم فکر میکنم و می بینم دوباره با یک کاسه چیپس ساده و ماست چکیده در کنار آن،با یک ظرف سالاد روی میز،با یک جعبه پاپ کرن توی دستم،در حالی که از توی ظرف کناری یک شیرینی تر شکلاتی و پرخامه در دهان می گذارم،برای برد های پی در پی ایران در جام جهانی جیغ می کشم و می گویم:چه خوب که برای امروزمان از 4سال پیش جنگیده ایم.برای رسیدن به آرزوهایمان...


براده های یک ذهن:

4سال دیگر به کجای زندگی ات رسیده ای؟

۱۵ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

باز هم تو،هولدن...

دیشب اتفاق عجیبی برایم افتاد!

در روزهایی که مشغول به خواندن ناطور دشت بودم از هولدن بدم می آمد.این را قبل تر هم در یک پست، مفصل برایتان شرح داده ام.

به اواخر کتاب که می رسید،دلم برای او می سوخت و دیروز...

خدای من!

ناگهان احساس کردم دلم برایت هولدن واقعا تنگ شده است!!!

یاد انتهای کتاب،یاد فصل بیست و شش،پاراگراف آخر داستان افتادم که می گفت:


تنها چیزی که می دانم این است که دلم برای تمام آن هایی که چیزی درباره شان گفتم تنگ می شود.مثلا حتی استرادلیتر و آکلی.فکر میکنم که حتی برای موریس بی پدر و مادر هم دلم تنگ می شود.جدا مسخره است.اگر از من می شنوید،هیچ وقت چیزی به کسی نگویید.اگر بگویید،یواش یواش دلتان برای همه تنگ می شود.


هولدن لعنتی...

این دقیقا چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.

من درباره ی تو،چیزها نوشتم و حالا...

می بینی که...دلتنگم...


 براده های یک ذهن:

جی دی سلینجر!چطور توانستی با من این کار را بکنی؟

۶ نظر ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۳
یاس گل