مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۱ ب.ظ

حرف های غیرمشترک

حرف های مشترکمان،دارد هر روز،روز به روز،از هم دور،از هم دورتر می شود.

این را وقتی فهمیدم،که فردای روز دیدارمان،دریافتم،روز پیشش،من،لا به لای حرف های او،جایی برای صحبت از حرفام،درددل هام،از این روزهای خودم،نداشتم.

و وقتی،این چند ماهی که گذشت را پیش کشیدم تا ببینم در این رفاقت ها،چه صحبت ها به میان آمده است،دیدم تمام صحبت ها حول محور یک چیز واحد می گردد.قبل از ازدواج،حین ازدواج یا بعد از آن.

و آن قدر حرف های ما از هم دور است که وقتی دارم درباره ی یک گروه کتابخوانی حرف می زنم،رفیقم می پرد لا به لای صحبت من و می گوید:یاسمن!ول کن این کتاب و کتابخوانی رو.یه کم هم به بچه هات فکر کن!

-بچه هام؟!!!

-بچه هایی که قراره مادرشون بشی.یه کم به اینا فکر کن...

- ...

من هیچ،من نگاه...


براده های یک ذهن:

می دانم که رفتار آن ها یا صحبت آن ها همه کاملا طبیعی و اتفاقا متناسب با سن و سالشان است.که ما همه در سن ازدواجیم.اما...این وسط دنیای من و دنیای آن ها،دارد بی نهایت از هم فاصله می گیرد.و من همین هستم.همین.همینی که دوستش دارم.خدا را چه دیدید.شاید یک روز هم،یک نفر هم شبیه به من،همین من،پیدا شود و ناگهان ببینیم درست وسط دنیای مشترک و متفاوت هم افتادیم.

۱۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۹ ب.ظ

برای مخاطبان خاص!!!!

فکرش را بکنید،که یک نویسنده،یک شاعر،بیاید و التماستان کند تا آخرین اثر او را هر چه زودتر از نزدیک ترین کتابفروشی محل،خریداری کنید.
تصور کنید که یک کارگردان یا تهیه کننده،عاجزانه در صفحه اش از شما تقاضا کند،به پای تماشای آخرین کار سینمایی یا تلویزیونی اش بنشینید.
فوق فوقش چند نفری در یک جور رودربایستی گیر می کنند و چند نفر دیگری هم از سر دلسوزی،به خواندن یا تماشای اثر مشغول می شوند.اما هیچکس،هیچکس از خاطر نمی برد که این نویسنده،این شاعر،این تهیه کننده یا کارگردان،چقدر برای دیده شدن کارش-که اتفاقا زحمت زیادی هم برایش کشیده بود-خودش را خرد و کوچک،خودش را حقیر کرد.
و این،حکایت این روزهای من و امثال من است که در چنین شرایطی،نه می توانند به التماس بیفتند و مخاطب طلب کنند و نه می توانند از کنار این بی مخاطبی یا خوب خوبش؛خاموشی و سکوت مخاطبان، آسوده بگذرند.
در اینکه این حرفه،علاقه ی قلبی و آرزوی شخصی من بوده است و حالا،با رساندن کار،در هر هفته،به شور و شعفی درونی و دلپذیر می رسم،در این شکی نیست.در اینکه سپاسگزار خداوندگاری هستم که آرزوهای پیشین آدم ها را،بیشتر از خود آن ها به یاد دارد،هم شکی نیست.اما کار رسانه-چه رسانه های مکتوب و چه رسانه های دیداری یا شنیداری-مگر نه اینکه مخاطب می طلبد؟مگر نه اینکه تو برای مخاطب می نویسی و اصلا اگر مخاطبی نباشد،کار تو هم بی معنی ست؟پس برای که می نویسی؟
یکی از دلایلی که معمولا پس از انتشار اثر دوستان یا نوجوانان در روزنامه،نظرم را به آن ها منتقل کرده و می گویم و بر زبان می آورم،این است که بدانند اثر آن ها مورد تماشا قرار گرفته است و دیده شده.
در این کم مخاطبی رسانه ای،و در این خاموشی و سکوت،من نیز دلم تنها به همان آدم هایی خوش است که اصلا نمی شناسم شان و در شهرها و روستاهایی دور از اینجا،به پای تماشای کارم می نشینند و گاهی دستی بر پیامک برده و تعریفی می کنند.تعریف هایی که باز هم آن ها را نه خواهم خواند و نه خواهم شنید.
تنها دلم به همان چند نفر قرص است که از قضا بیشتر آن ها،حتی در دایره ی دوستان و آشنایانم نیز نیستند.و در دل خیال خواهم کرد که من هم مخاطب های خاص خودم را دارم.هرچند اندک.هر چند دور...

براده های یک ذهن:
همیشه فکر می کردم،چقدر بی معرفتم که هنوز کتاب شعر او را نخریده ام.بعدتر دیدم این فقط او نیست که با چنین وضعیتی دچار است و خود من نیز،حالا که برای مدتی محدود مشغول به خلق اثرم،با وضعیتی بدتر از او دچار و درگیرم.چرا که برای خرید اثر او همچنان وقت هست اما برای تماشای رایگان اثر من! فقط چند ماه فرصت باقی است.
۹ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۹
یاس گل
شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۱۲ ب.ظ

جیم.پ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۲
یاس گل
جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۴۸ ب.ظ

من هیچ تصور روشنی از تو...ندارم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ب.ظ

عمارت سلطان بیگم و نقاشی "پشت"شیشه

سرم توی گوشی بود.خواهرم گفت:وای از اون خونه ها که تو دوست داری!

سرم را بالا آوردم و دیدم،شبکه ی پنج سیما دارد،نمایی از یک عمارت را نشان می دهد.با همان پله ها،گلدان ها،حوض وسط حیاط و آن پنجره ها...

دوباره سرم رفت توی گوشی.خواهرم گفت:وای یاسمن!

سرم را دوباره بالا آوردم و وانمود کردم که حواسم هست.آن لحظه داشتم با زینب درباره ی فهرست هدیه های تولدی که مایل به دریافتشان هست،صحبت می کردم.باید برای تولدش چیزی می خریدم.چیزی که دوست می داشت.

زیرچشمی حواسم به عمارت بود و حالا،دوربین وارد عمارت شده بود و کم کم به آینه کاری ها و مقرنس ها رسیده بود.یک موسیقی دلنشینی سوار بر این نماها بود که آدم را ناخودآگاه از فضای گوشی بیرون می کشید.تو بگو جادو می کرد.جادو بلد بود.یک چنین چیزی.

دیدم آرام آرام دارم محو این عمارت میشوم.این عمارت چیزهای بیشتری هم داشت که می شد عاشقش شد.چیزهایی متفاوت تر.جدای از پنجره های رنگی و حوض و گلدان و/یا شمعدانی ها.

تلالو نور و بازتاب آن از آینه ها،برخورد آن با رنگ به رنگ پنجره ها،پخش رنگ در فضای اتاق،سقف هایی که از مکعب مکعب های چوبیِ نقاشی شده بود،دری که نقاشی گل مرغی روی آن بودو ...و یک چیز دیگر...نقاشی،نقاشی پشت شیشه،پشت آینه!این یکی را برای اولین بار بود که می شناختم.یا لااقل بار اولی بود که متوجه اش بودم.تصور اولم این بود که این همان نقاشی روی شیشه است.ته دلم گفتم،بالاخره یادت می گیرم.و ترجیح دادم فعلا،غرق در فضای سحرانگیز آن عمارت شوم.

موسیقی،حسرت عمیقی در دل می گذاشت.حسرتی از این جنس که چرا فارغ التحصیلان اکنون رشته ی معماری،کمتر به سراغ پیاده سازی اصالتمان در خانه ها،در ساختمان ها می روند.که چرا کمتر مهندس معماری دغدغه هایی این چنین دارد.

این حسرت و این موسیقی در نهایت مرا به بغض رساند.بغضی که یک آرزو را در آن لحظات ملکوتی در دلم زنده می کرد:خدایا!چنان ثروتی بر من ببخش که بتوانم گوشه گوشه هایی از خانه ام را در آینده،چنین کنم.

معرفی عمارت سلطان بیگم تهران به پایان رسید و تلویزیون را خاموش کردم.

در فضای مجازی به جستجو درباره ی آنچه که از نقاشی روی شیشه دیده بودم پرداختم و تازه دریافتم،چیزی که به دنبالش هستم دقیقا خود نقاشی پشت شیشه است،نه روی آن!و این دو متفاوت از یکدیگرند.

اتفاقا برخلاف نقاشی روی شیشه،که در بیشتر جاها،آموزش داده می شود.پیدا کردن جایی برای فراگیری این یکی هنر،کمی سخت است.از همین روست که می گویند،نقاشی پشت شیشه؛هنر از یادها رفته!

در دلم،حسی شبیه به خطر انقراض یوزپلنگ ایرانی را با خود به همراه دارد.

خدایا!این خاک،این سرزمین چقدر ثروتمند است و ما چقدر فقیر!این خاک چقدر غنی و ما نسبت به دارایی آن تا چه اندازه غافل...

باید بروم سراغ قوطی آرزوهایم و جای آرزوی قبلیِ یادگیری نقاشی روی شیشه،بنویسم:نقاشی "پشت" شیشه.پشت آن.

باید پول هایم را جمع کنم.باید یک جایی از روزهای آتی زندگی ام را برای یادگیری این هنر بازکنم.

۱۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۴
یاس گل
شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۶ ب.ظ

شغل:نویسنده

در تنظیمات پروفایل می چرخم و می رسم به گزینه ی فعال سازی کسب و کار.صرفا برای اینکه امتحانش کنم روی گزینه ی هنر می زنم.یک هنر طوسی رنگ زیر عکس پروفایلم درج می شود.می گویم:پس بقیه اینطوری فعالش میکنن!

بر می گردم به انتخاب سایر گزینه ها.می روم روی گزینه مردم.دسته ی فرعی برایم باز می شود و از آن میان،روی نویسنده،کلیک می کنم.

زیر عکس پروفایلم،درج می شود:نویسنده

ذوق می کنم.می روم برای نیلوفر دایرکت می زنم و می گویم:نیلوفر توام گزینه روزنامه نگار رو فعال کن.

می گوید:فکر نمیکنم با یکی دو تا مطلب چاپ شدن ازم،بتونم بنویسم روزنامه نگار.ضمن اینکه ثبات کاریم معلوم نیست.

می دانم چه می گوید.من هم اگر تا کنون همیشه از نوشتن نام نویسنده در پروفایلم ترسیده ام،ترس الکی گنده کردنم را داشته ام.ترس اینکه،یک نویسنده ی واقعی تر بیاید در صفحه ام و ته دلش بگوید:چه غلطا.چه خودشو نویسنده فرض کرده!

من همیشه از همین ها ترسیده ام.

می روم دوباره در قسمت تنظیمات.می خواهم عنوان نویسنده را حذف کنم.نمی شود.هرکار میکنم نمی شود.

به زینب می گویم:به نظرت بد نیست نوشتم؟

-:یاسمن تو کارت الان نویسندگیه.قبل ورودت به این کار هم می نوشتی.

به الهام می نویسم:به نظرت خودمو الکی بزرگ نکردم؟

می گوید:اصلا.تا تو خودتو باور نداشته باشی بقیه هم ندارن.

همه حرف ها این وسط درست است.همه دارند درست می گویند.چه نیلوفر.چه زینب.چه الهام.

می روم توی تنظیمات.می گردم و می گردم.

بالاخره گزینه ی بازگرداندن حساب به حالت شخصی را پیدا می کنم.صفحه ام مثل روز اولش می شود.بی هیچ عنوان.

می آیم از صفحه بیرون.

توی ذهنم به این فکر میکنم که:بالاخره کی می تونم بنویسم نویسنده؟اصلا چرا هربار که سوال میشه شغل،نمیتونم با اطمینان بگم نویسنده.چرا هی من و من می کنم.اصلا...اکه هی...

دوباره به صفحه ی خالی بدون عنوانم خیره می شوم.دلم میخواهد با جرات بنویسم:نویسنده!

۶ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۶
یاس گل
جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۲ ب.ظ

من؛امید،یک سال دارم!

هرچیز،که در این جهان متولد می شود،دارد،نوعی از حیات را تجربه می کند.
من،حتی پیش از اینکه در ادبیات با چیزی بنام آنیمیسم آشنا شوم(با تفکر جاندارانگاری برای همه چیز)،احتمالا از همان بچگی،به چنین چیزی معتقد بوده ام.حتی به حیات و زندگیِ فکرهای جدیدی که در سرم متولد میشد.
حالا که در یک سالگی شبکه ی امید ایستاده ایم،داشتم با خودم فکر می کردم امید،در حال تجربه ی چه نوعی از زندگی است؟شکل و شمایل شبکه ها که شبیه آدم ها نیست.آن ها شبیه به همان لوگوی روی صفحه شان هستند.آن ها شخصیت شان شبیه به همان چیزی است،که غالب برنامه هاشان،حول آن محور موضوعی،می چرخد.مثلا شبکه سه،همیشه در حال ورزش است.احتمالا یک لباس اسپرت هم بر تنش هست.یا شبکه ی چهار یک فرهیخته ی درست و حسابی است.از همین ها که عینک شیشه گرد می زنند و یک عالم کتاب در دستشان است.یا شبکه ی شما به شکل عجیبی می تواند به لهجه ها و گویش های مختلفی از ایران تسلط داشته باشد.یا شبکه سلامت با آن روپوش پزشکی،در حال پرسیدن شرح حال و وضعیت جسمانی،از سایر شبکه هاست.
اما شبکه ی امید.امید از همان بچه گی اش نوجوان بوده است.100سالش هم که بشود،مویش سفید نمی شود و عصا به دست نمی گیرد.او در سرنوشتش اینطور رقم خورده که همیشه ی همیشه نوجوان باقی بماند.همیشه در حال بپر بپر.اهل بگو بخند،پرانرژی،در پی کشف  ناشناخته ها،در پی آرزوها،رویاهای شیرین.
خب بعید نیست که شبیه به سایر نوجوان ها نیز گاهی دچار تشویش شود و دچار سردرگمی!اما تمام خوبی اش به همین است که در این"نمی شود"،"غیرممکن است"،"نمی توانم" و ... محصور نمی ماند.خودش را از منجلاب ناامیدی ها بیرون می کشد.همیشه به فردا و فرداهای خود امید دارد.
همیشه،و،تا،همه وقت...

۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۴۲ ب.ظ

رادیو دوچرخه و ادامه ی این روزها

امروز عصری،با فرناز،درباره ی احتمال جدا شدنم از تیم رادیو دوچرخه حرف می زدم.از اینکه،با توجه به فعالیت های کاری جدیدم،امکان ادامه ی همکاری با رادیو دوچرخه،دیگر بعید است.
البته بعد از گفتن این حرف ها،چیزهای دیگری هم فهمیدم.و لازم شد در یکی دو هفته ی پیش رو،در یکی از جلسات کتابخوانی دوچرخه حاضر شوم و با دفتر،درباره این موضوع صحبت کنم.
جدا شدنم از رادیو دوچرخه،می تواند فرصت بیشتری برای استراحت در طول هفته،در اختیارم قرار دهد و از طرفی،فکرم برای تمرکز روی کار فعلی،آزاد تر میشود.
فکر میکنم،وقتش رسیده،که تغییراتی در برخی ارکان رادیو دوچرخه ایجاد شود.
۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۲
یاس گل
شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۰ ب.ظ

ما هیچ،او همه

خسوف...

دیشب وقتی لحظه به لحظه ی آن خسوف به تصویر کشیده میشد،یکی از شبکه های سیما خوش سلیقگی فوق العاده ای از خود نشان داد و این تصاویر را با آهنگ ماه من از حمید هیراد همراه کرد.

نمی توانم از حس و حال آن لحظه چیز زیادی بنویسم.

تنها یک لحظه خودم را در برابر دنیای عظیمی از شگفتی آفرینش احساس کردم.برای این جور لحظه ها در مراتب بالاتر و عرفانی تر،از عنوان مقام حیرت یاد می کنند.مقام حیرت.همان مقامی که پیامبر در دعای خود از خداوند میخواست که حیرتش را بیشتر کند.

این جور لحظه ها که من فقط شکلی بسیار کوچک از آن را می توانم تا حدی لمس کنم،جور عجیبی است.انگار یکهو از درون خالی می شوی.خالی.خالی و خالی تر...

انگار هیچ می شوی.

انگار می خواهی غرق در آن "همه" شوی...آن "همه" ...


براده های یک ذهن:

عشق تو شد دنیای من...پنهان من پیدای من

۷ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۰
یاس گل
شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ب.ظ

من مسلمانم-قسمت سوم

مطالعه ی شخصی من درباره ی امام جواد(ع)،با خواندن 4کتاب از زندگینامه و احادیث امام،بالاخره،به پایان رسید.نه به این معنا که پس از این دیگر به سراغ مطالعه ی بیشتر درباره ی امام نهم شیعیان نخواهم رفت اما در حال حاضر به آن میزان اطلاعات که مورد نیازم بود رسیده ام.حالا دیگر اگر کسی درباره ی امام جواد از من تعریفی بخواهد،صحبتم صرفا در اینکه امام چندم است و پدرش کیست و پسرش که،خلاصه نخواهد شد.می توانم از تولد او بگویم و از اتفاقات مختلفی که در سال های مختلف زندگی برایش افتاده.

حالا من نسبت به هر زمان دیگر در زندگی ام،از امام جواد بیشتر می دانم.و این برای من یعنی یک پله بالاتر.

الهام هم مطالعه درباره یزندگی حضرت عباس را به تازگی آغاز کرده است و  با کتاب سقای آب و ادب از سید مهدی شجاعی.

اما موضوع دیگری است که آن را هنوز با الهام در میان نگذاشته ام تا یک وقت در مطالعه اش عجله به کار نبرد.

من قصد کردم در فاصله ی مطالعه بین دو امام،این وسط سراغ یکی از سوره های قرآن نیز بروم.یعنی قبل از اینکه مطالعه درباره ی امام دیگری را آغاز کنیم،درست شبیه به آغاز مطالعات امام شناسی مان،سراغ سوره های قرآن هم برویم.

به این ترتیب تنوعی هم در موضوعات مطالعاتی مان ایجاد خواهد شد که جذابیت مسیر را بالاتر می رود.

به همین منظور سراغ نام سوره های قرآن رفتم و فکر کردم؛می خواهم از کدام سوره آغاز کنم؟سوره ای که در حد بقره طولانی نباشد.سوره ای که خیلی هم کوتاه نباشد.سوره ای که...که به نام یکی از حیوانات باشد!اصلا سوره به نام همان موجودی باشد که از آن میترسم:عنکبوت!

(چند سال پیش نیز که از مورچه میترسیدم(!!!) به سراغ سوره ی نمل رفتم.البته آن زمان به قصد ریختن ترسم از مورچه و پی بردن به شان و منزلت واقعی آن.و خب اثر هم کرد و دیگر از مورچه نمی ترسم.)

بله.سوره ی عنکبوت انتخاب اول من برای بیشتر دانستن شد.پس به کتابخانه رفتم و از میان مجموعه کتاب های تفسیر نور،سراغ همان جلدی رفتم که سوره ی عنکبوت را نیز شامل میشد.

تا الان که مشغول به نوشتن این پست هستم 30 آیه را پشت سر گذاشته ام.هر روز 5آیه به همراه تفسیر و فکر کردن درباره ی آن.

این مسیر برایم بسیار دوست داشتنی است.

شما فکر می کنید،انتخاب الهام در میان سوره ها،کدام سوره خواهد بود؟

فرقی نمی کند.

مهم این است که ما تصمیم به بیشتر دانستن درباره ی دینمان گرفته ایم.من که می توانم لبخند خداوند و تشویق های پی در پی او را بالای سرمان احساس کنم.شما چطور؟


۱ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۰
یاس گل