...
به خانه میکشم خود را
چه بی گدار در قلبم
زبانه میکشی خود را
حسین صفا
براده های یک ذهن:
چاووشی وار بخوانیدش
هنوز برایم شبیه به یک رویاست.شبیه به آخرین خوابی که آدم دیده باشد.شبیه به آخرین خیال پردازی های در پس ذهن!
هنوز انگار که در آنجا،در آن ساختمان،جا مانده باشم.کنار بچه ها.
هنوز انگار که مطهره می آید و در حالی که تلفن همراه محیا را به دست دارد،بازی ها را نشانم می دهد.هنوز به مهدیه بانو می گویم من از جلوی دوربین رفتن استرس دارم.هنوز ساناز به دنبال آب جوش می گردد تا پودر نسکافه اش را در آن خالی کند و صدایش بازتر شود.سیروس نژاد با دوربین تلفن همراهش،فیلم پشت فیلم،از بچه های پشت صحنه می گیرد.
هنوز انگار بلد نباشم آن میکروفون ها را به لباسم وصل کنم و هنوز محبی بگوید و بخندد و بخنداند... .
من در دیروز رویایی ام،در ساختمان شبکه ی امید،در کنار همکاران،با همه استرس ها جا مانده ام.
من هنوز در ضبط آخرین قسمت برنامه،کنار آن ها،جا مانده ام...
نتایج را دیدم.
به خواهرم پیامکی زدم و گفتم.
روی تخت تنها به سقف سفید بالای سرم چشم دوختم و بعد ناگهان،انگار حافظ باشد که در ذهنم بخواند بیتی را که می گوید:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشاده ست
همه چیز به همین سادگی و با همین سرعت تمام شد.
همه چیز از نو،همه چیز تازه،دوباره،برای یک بار دیگر،شروع شد...
احساس کردم او جور دیگری درباره ام فکر میکند.
شاید همین الان الان هم،من دارم درباره او جور دیگری فکر میکنم.
شکلک پوزخند آن روزش و کامنت امروزش،این حس را به من منتقل کرد که او گمان می کند من از همان ها هستم که تا به یک کار و موقعیت جدید می رسند،موقعیت و همکاران قبلی خود را فراموش میکنند.از همان ها که کم کم حساب خودشان را از سایر آدم ها جدا می کنند و دیگر فکر میکنند برای خودشان کسی شده اند.
فاصله ای که او درباره ش حرف می زد برای من مفهوم نبود.
شرایط من هم برای او.
او شاید من را با خودش مقایسه می کرد.خودی که در عین واحد توانایی همکاری با بسیاری از جاها را داشت.
و من خودم را می بینم ،بهتر از هرکس-جز خدا-می شناسم،که برخلاف او،فقط و فقط می توانم درگیر انجام یک کار خاص باشم.یک موقعیت خاص.تمرکز روی یک چیز.ظرفیت برای انجام یک کار به خصوص،نه مجموعه ای از کارهای کوچک و بزرگ.
مشکل اینجاست که ما تفاوت ها،ظرفیت ها و توانایی ها و کشش های یکدیگر را در شرایط یکسان نمی بینیم.
حتم دارم اگر این ها را به خودش بگویم،نظرش نسبت به من کمی لطیف تر می شود.حتم دارم هم که نه،فقط امیدوارم.همین...
دیگر چیزی نمانده.دیگر چیزی به اعلام نتایج نهایی کنکور ارشد باقی نمانده و من،این روزهای آخری،نمی توانم به درستی روی تصور احساساتِ بعد از دیدن نتایج خودم،تمرکز کنم.
نمی توانم خودم را دقیقا در خوشحالی و هیجان مفرط،یا یک جور وازدگی و درماندگی و به بغض رسیدن ببینم.نمی توانم به درستی خود را،در هیچ یک از این ها ببینم.
به آرامش قبل از کنکور خودم غبطه می خورم.به روز کنکور حتی.
به آن روزها که از ته قلب همه چیز را به خداوندی ات واگذار کردم و بیمی از نتیجه ی خوب یا بد کار نداشتم.آن قدر که حتی زمان اعلام نتایج اولیه را هم نمی دانستم.
می دانم...می دانم که همه چیز در دست توست.در دست تویی که تقسیم کننده ی روزی آدم هایی.
پس مرا به آرامش پیش از کنکورم باز گردان.به همان توکل و اعتماد بر خودت.
من به تو نیازمندم...
همیشه
و
همه وقت...