مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ب.ظ

فکر منطقی

«می خواهی چه کار کنی؟کتاب ها را ببین؟ اگر فلانی تو را ببیند و بپرسد کنکور را چه کردی،چه میگویی؟اصلا دیگران با خودشان چه فکر خواهند کرد؟می گویند عرضه ی قبولی نداشت؟از اولش هم قیافه می آمد؟مال این حرف ها نبود؟وااای که اگر بخواهم از نو شروع کنم،در این وقت سال چقدر همه چیز فشرده پیش خواهد رفت.خدایا چه کار کنم؟ و ... »


این ها تمام پرسش ها و آزارهای فکری و ذهنی من در طی این مدت بود.اینکه بالاخره می خواهی چه کار کنی؟

نزدیک به یک ماه گذشت و من به چیزهای تازه تری رسیدم.به فکرهای پخته تری.

و بالاخره همین پریشب بود که یکی از منطقی ترینِ فکرها در شباهنگام و پیش از خواب،در ذهنم متولد شد.فکری که میگفت:بیا و منطقی باش.به من بگو در صورت شروع مطالعه ی کنکوری(همانند سال پیش)،چه اتفاقی در جریان زندگی ات خواهد افتاد؟و در برنامه ریزی روزانه ات تا اردیبهشت سال 98...

کمی وقت خواستم تا به همین موضوع فکر کنم.و پس از آن،در پاسخ گفتم:خب تقریبا خیلی چیزها به هم می ریزد.برای مثال نمی توانم چندان روی کلاس های زبانم حساب کنم.خوب خاطرم هست که مدرسان شریف هم توصیه کرده بود،در سالی که درگیر کنکور هستید،در کلاس زبان ثبت نام نکنید.چرا که زبان،به خودی خود،در طول هفته نیازمند گذاشتن وقت برای مطالعه می باشد و این از مدت زمان درس خواندن کنکوری شما می کاهد.و درست هم می گفت.مثلا همین سه شنبه ی پیش که کمی کمتر زبان خواندم،در کلاس از انجام یک مکالمه ی درست،ناتوان ماندم!(من در کلاس های مکالمه ی زبان شرکت میکنم)

آن فکر منطقی،کمی به حرف هایم فکر کرد و گفت:خب.دیگر چه؟

-دیگر اینکه من یک چیز دیگر را هم از دست خواهم داد.سال گذشته تمرکز من روی خواندن درس ها بود و در نتیجه از تمرکز کافی برای نوشتن-خصوصا داستان-بهره مند نبودم.بنابراین باید نوشتن تخصصی را هم کنار بگذارم و حتی اگر پروژه ی کاری دیگری پیشنهاد شد،از همکاری صرف نظر کنم.

-و دیگر چه؟

و دیگر اینکه...خب سال پیش تحرک من پایین آمد و خودش مشکلاتی را در سلامت جسمانی ام ایجاد کرد...

آن فکر منطقی در ذهن من،شبیه به مشاوری که پشت میزش نشسته باشد و به انتهای چیزی که از اول میخواسته،رسیده باشد،لبخند زد و به صندلی اش تکیه داد و گفت:و حالا فقط باید از خودت بپرسی چنین چیزی را می خواهی یا نه!

-نمی خواهم!نمی خواهم که حالا،حالا که قلمم گرم است،دست از نوشتن بکشم.نمی خواهم دوباره زبان را رها کنم.یا تحرک را.

-به من بگو ببینم!تو چند سال داری و در این شرایط سنی اولویتت روی ادامه تحصیل و مقطع ارشد است یا کار!کاری که به آن علاقه مندی...

-من در آستانه ی بیست و پنج سالگی ام ایستاده ام،و فکر میکنم این سن،سن خاصی است.سنی که دیگر آدم باید تکلیف زندگی اش را برای پنج سالِ باقی مانده از جوانی،مشخص کند.در مسیر افتاده باشد.خصوصا اگر که می داند از زندگی چه می خواهد.در این سن،دیگر کسی را به خاطر اینکه ارشد یا دکتری نخوانده است،سرزنش نمی کنند.اما به محض اینکه بگویند:چه کاره ای؟و تو نتوانی با اطمینان پاسخ مشخص و واضحی به آن شخص بدهی،روی تو حساب چندانی باز نخواهند کرد.اصلا فراز و نشیب وضعیت اقتصادی زندگی خودت هم زیاد می شود.به هرحال برای زندگی کار لازم است.درآمد لازم است.نمی خواهم سال پشت سال بگذرد و همچنان بگویم :یک نویسنده ی پروژه ای،گاه به گاه.می خواهم به رویای بزرگ خود رسیده و با اطمینان،واضح،شفاف،بگویم:یک نویسنده ی حرفه ای.حرفه ای!

دیگر سن و سال پاسخ دادن به پرسش"می خواهی چه کاره شوی،گذشته است".الان فقط باید به سوال"اکنون چه کاره ای "پاسخ داد.

سال گذشته برای من ارشد در اولویت بود و اکنون نویسندگی.یعنی کار!

فکر منطقی از پشت میز بلند شد.رو به روی من آمد و دستش را به سمتم دراز کرد.با یکدیگر دست دادیم و گفت:حالا می توانی زندگی کنی.تو دیگر نیازی به مشاوره نداری.

و مرا تا درب خروج،همراهی کرد.

از پیش فکر منطقی که آمدم،به چیزهای دیگری نیز فکر کردم.به اینکه چگونه با حسرت همیشگیِ تحصیل در رشته ادبیات،کنار بیایم.

و فکر کردم،تنها چیزی که می تواند سبب تسکین روح من شود،خواندن است!نه برای کنکور!یک جور سیر مطالعاتی تخصصی در حوزه ای که دوست دارمش.

مثلا در هر روز،چقدر وقت آزاد پیدا میکنم؟اصلا هرچقدر.در همان مدت زمان یکی از کتاب های کنکور را بردارم،بخوانم و البته سعی کنم مطالب را به خاطر بسپارم.رفته رفته،اگر که در این امر،پیوستگی وتداوم داشته باشم،به جایی خواهم رسید که احساس کنم واقعا با یک دانشجوی کارشناسی ادبیات،تفاوت چندانی ندارم.(جز در برخی موارد که فقط از طریق تحصیل در دانشگاه به دست می آید و انکار ناپذیر است)

آن روز نمی دانم من در چند سالگی ام ایستاده باشم.مهم نیست.اما در هر سنی هم که باشم،می توانم با خیال راحت در کنکور ارشد شرکت کنم.در حالی که کارم را دارم.زبانم را تقویت کرده ام و از هیچ چیز زندگی ام نزده ام.

اصلا آمدیم و کنکور به کلی برداشته شد.اصلا شاید گفتند شما که مهندسی خوانده ای اجازه ی ورود به ادبیات نداری و قوانین با چند سال پیش،فرق کرده است.خب بگویند.من سراغ کتاب های تخصصی مقطع ارشد خواهم رفت و همین روند را درباره ی آن ها تکرار خواهم کرد.

خواستم با فکر منطقی تماس بگیرم و بگویم که چقدر از او ممنونم.اما...فکر منطقی خودش همه چیز را در ذهنم خوانده بود...او،در جای دیگری جز ذهن من نبود.دیگر نیازی به تماس نبود...

۷ نظر ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۲:۱۷
یاس گل
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دلتنگ چه چیز از دوران کودکی ات هستی؟

چیزی که من از آن حرف می زنم دلتنگی برای بچگی کردن نیست!چرا که فکر میکنم من در همین روزهای جوانی نیز همچنان به قدر کافی بچگی میکنم!!

در واقع من از دلتنگی برای چیزهای صد البته مهم تری حرف می زنم.

خب،در زندگی هر آدمی،بسته به طول عمر،بالاخره یک دوران اوجی هم وجود دارد.چیزی که من بسیار دلتنگ آن هستم همین دوران اوج زندگی ام یعنی دوران کودکی است.دقیق تر بگویم از 9 تا 15 سالگی!نرسیده به 15 سالگی...

آن روزها بزرگترین تکلیف زندگی ام،وظیفه ام یا هرچیز دیگری که بشود گمان کرد از بایدهای زندگی یک آدم به حساب می آید،درس خواندن بود.خوب درس خواندن.بعد از بازگشت از مدرسه و کمی استراحت و صرف نهار،می نشستم پای درس و مشقم،نه با اجبار،با اختیار.درس های روز بعد را بارها برای خودم تکرار میکردم.آنقدر می خواندم تا ملکه ی ذهنم شود.اصلا من یکی از همان خر خوان ها بودم.درست حدس زدید.

اما گمان نکنید که تنها کار زندگی ام همین بود.همه چیز زندگی ام متناسب و به جا بود.

از دیگر کارهایی که اغلب آن هم جزئی از برنامه ی زندگی ام بود کتاب خواندن بود.چطور کتاب هایی؟بسته به شرایط و علاقه مندی های هر سن و سال از زندگی ام موضوع آن نیز متفاوت بود.مثلا آن روزها که رویای فضانوردی را در سر می پروراندم؛مطالعه ام پیرامون علم نجوم و مبحث ویژه ی موجودات فرازمینی بود.وقتی که تصمیم گرفتم باستان شناسی را به عنوان شغل آینده ام انتخاب کنم،می رفتم سراغ کتاب های مرتبط،نظیر عجایب هفتگانه یا شهرهای مدفون شده زیر خاک،خاکستر،دریا و ... .در برهه ای دیگر توجه ویژه ای روی مسئله مهدویت داشتم و در کتاب ها دنبال چرایی غیبت،کجا بودن آن امام و امثالهم می گشتم.بعدتر اشتیاق زیادی به حیوانات پیدا کردم و فکر کردم اصلا چرا یک دامپزشک نباشم؟و بیشتر کتاب هایم به سمت و سوی شناخت حیوانات  رفت.در کنار تمام این ها رمان های تخیلی و ترسناک هم که دیگر جای خود داشت.یا کتاب های جذاب علوم ترسناک.

مهم ترین نکته ای که در کتابخوانی من وجود داشت این بود که کتاب نمی خواندم تا پز کتابخوانی ام را به دیگران دهم،که قیافه ی انسان های فرهیخته و درست و حسابی را به خود بگیرم.نه!من اصلا در آن سن و سال نمی دانستم که کتاب خواندن از جمله مسائل ارتقاء دهنده سطح زندگی افراد در یک جامعه است!شبیه به این روزها هم انقدر تبلیغ و ترویج کتابخوانی مطرح نبود.کتاب می خواندم چون احساس می کردم باید بدانم.قدم زدن کودکی ام را در راهروهای مدرسه،وقتی کتاب جدیدی از کتابخانه امانت می گرفتم،به خاطر دارم.

البته که کودکی من فقط در خواندن و خواندن و خواندن خلاصه نمیشد!من پس از انجام تکالیفم با سه چهار دوستی که در همسایگی مان بودند،بازی می کردم.گاه بدمینتون،گاه وسطی،گاه ... هرچه.من در برنامه ام البته که جایی برای بازی و سرگرمی داشتم.

ده ساله بودم که فیلمی قدیمی از زندگی حضرت مسیح را دیدم.بعدتر زندگی حضرت موسی را.انیمیشن های رایج آن روزها را هم که می دیدم.حتی به زبان اصلی.باز هم نمی دانستم که همه ی این ها دارد به بالا رفتن سطح اطلاعاتم از جهان دور و بر کمک می کند.فکر می کردم لابد همه ی بچه ها دارند همین کارها را می کنند.

کلاس زبانمم که به راه بود.به واسطه همین زبان آموزی وقتی بچه های تنبل و زرنگ مدرسه،همه امتحان زبان را خراب کردند،تنها کسی که نمره ی بیست کلاس را گرفت و به شدت مورد توجه قرار گرفت،خودم بودم!و با همه این ها همچنان فکر میکردم خب همه باید همین طور باشند.همه.

در سلامتی کامل به سر می بردم.زندگی سالمی داشتم.مثبت بودم.وقتی بچه ها درباره ی دوستی با پسرها صحبت می کردند من ترجیح می دادم به دوستی با آدم فضایی ها فکر کنم!یا به همان درس و فیلم و سایر چیزها.

همچنین یک بچه ی کاملا درونگرا محسوب میشدم.بیشتر اوقات در خودم بودم.طوری که وقتی در روز معلم،بچه ها به معلم درس دین و زندگی مان گفتند :مجیدی شما را دوست دارد!چنان با تعجب نگاهم کرد و گفت:مجیییدی؟!مگر مجیدی از این چیزها هم بلد است؟ که انگار هرکس شبیه به من است لزوما احساس هم ندارد!

من واقعا تعداد دوستان زیادی نداشتم.از آن بچه ها نبودم که سر هر زنگ تفریح کلی آدم دورش جمع شوند.تعداد دوستانم اندک بودند.خیلی ها هم که فقط برای رفع اشکال درسی خودشان کنار من بودند.و عجیب ماجرا اینکه من از این تنهایی رنج نمی بردم.برایم کفایت می کرد همین چند تا دانه دوست.

همه این ها،کودکی من بود،دوران اوج زندگی ام.اما از 15 سالگی به بعد اتفاقات دیگری در زندگی ام افتاد و کم کم همه چیز دچار تغییر شد.من می گویم حتی دچار افول.

شاید در سنین بعد از 15 سالگی هم بشود ویژگی های مثبتی،مثل همین فعالیت در هفته نامه دوچرخه پیدا کرد اما ویژگی های منفی بیشتر از ویژگی های مثبت شد.البته باز هم دختر مثبتی به حساب می آمدم اما خب...هرکس خودش را بهتر از دیگران می شناسد.

صد البته که از رشته ی دوران کارشناسی خود نیز رضایت دارم.برایش زحمت کشیدم.رشته ی فوق العاده خوبی بود.استادانم به معنای واقعی استاد بودند.اما...خود واقعی ام را رفته رفته گم کردم.

باز هم نمی گویم که از فراز و نشیب های شخصیتی در زندگی ام،از گاه بی نهایت کلید کردن روی مسائل مذهبی و سخت کردن زندگی برای خود(به عبارتی جلوتر از پیامبر خدا راه رفتن)،یا به عکس،کمرنگ کردن دین و مذهب و ایمان در زندگی،نمی گویم که از این ها پشیمانم.همین قرار گرفتن در موقعیت های مختلف کمک زیادی به پیدا کردن خود واقعی ام کرد،به شناخت خود.اما خب هربار وقتی به عقب نگاه کردم،یاسمنِ در اوجی را دیدم که از او رفته رفته فاصله می گرفتم.

این روزها صد البته گمان می کنم در شرایطی بهتر از 15 تا 22 سالگی ام قرار دارم.صد البته احساس می کنم فرایند سیر صعودی را دو سه سالی است که آغاز کرده و  طی میکنم.از این رو حال بهتری دارم.اما به من حق بدهید تا زمانی که دوباره ویژگی های مثبت کودکی ام را باز نیابم،خودم را در اوج،در بالاترین سطح از زندگی ام،نبینم و تصور نکنم.

من ترجیح می دهم به جای اکنون خود که انقدر از بی دوستی رنج میبرم،شبیه به همان کودکی هایم،به خلوت خود بازگردم و آرامش را از بودن کنار خودم و در تنهایی به دست آورم.من هرچه در این سال ها تقلا کردم که در کنار آدم ها باشم به آنچه که خواستم نرسیدم.پس باید به این رنج بردن از تنهایی خاتمه دهم و دریابم من با درونگرایی خود سعادتمندترم.

آیا همه این ها که گفتم اسمش ناشکری ست از امروز روز خود؟واقعا اینطور فکر می کنید؟

این اسمش چیز دیگری ست.شما می توانید بگویید کمال گرایی.من می گویم بازگشت به کودکی.

من دلتنگ همین چیزها هستم.نه دلتنگ بچگی کردن.



براده های یک ذهن:

می روم بالا تا اوج،من پر از بال و پرم... "سهراب سپهری"

۷ نظر ۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۳:۰۸
یاس گل
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

یک نفر مرا به کودکی ام بازگرداند

انگار بچگی های خودم،بچگی های خودم نیست.انگار بچگی های خودم،متعلق به یک شخصیت خیالی در پس ذهن است.انگار برای خودم در ذهن یک بچه ی دوست داشتنی ساخته باشم و در موقعیت های مختلفی آرزوی داشتن روزهایی شبیه به روزهای او را داشته باشم.چنین چیزی ست.

این روزها بی نهایت دلتنگ کودکی ام هستم...و نوجوانی...

دلتنگ روزهایی که با تمام درونگرایی ام،زندگی خوبی داشتم.یک زندگی رضایتمند.

من دلم برای آن روزها پر کشیده.

اتفاقا آن روزها تنهاتر از اکنون خود بودم اما سعادتمندتر...

۳ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۹:۰۰
یاس گل
يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

محبوب کودکی ام

صبحی داشتم به دنبال آهنگ های ساده ی انگلیسی می گشتم.به سایتی رسیدم که چند آهنگ ارائه کرده بود.یکی از آهنگ ها را که با حال و هوای بارانی این روزها هم مناسب بود دانلود کردم و به آن گوش سپردم.
عصری وقتی دوباره به همان سایت رفتم ناگهان عنوانی را دیدم که مرا میخکوب کرد.
باورم نمیشد.پس از سال ها...دوباره...آناستازیا!
 رفتم به سراغ آهنگ و با پخشش چنان دچار احساس دلتنگی شدم که اندازه نداشت.خاطرات کودکی ام در برابرم زنده شد.روزهایی که آناستازیا را بارها و بارها روی تکرار می زدم و تماشا می کردم.با همین زبان اصلی.
با عجله به دنبال کلیپ آن هم گشتم و با دیدنش تمام وجودم،سلول به سلول دوباره به کودکی برگشت.
قابل توصیف نیست.قابل توصیف نیست این احساس خوشایند یادآوری خاطرات شیرین کودکی ام...

۳ نظر ۲۲ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۵
یاس گل
پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ

با موراکامی

اصلا قرار نبود که سراغ هاروکی موراکامی بروم.حالا حالاها در برنامه ام نبود.یک سال پیش "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل"او را خواندم.همین.

اما این روزها که به فکر نوشتن یک داستان کوتاه افتادم،پس از جستجو برای یافتن سوژه،به سوژه ای رسیدم که در بخشی از تحقیقات خود ملزم به مطالعه ی کتاب دیگری از موراکامی به عنوان یک نویسنده ژاپنی بود.

در کتابخانه وقتی کتاب "وقتی درباره ی دویدن صحبت می کنم،در چه موردی صحبت می کنم"را برداشتم،یاد یک برنامه ی تلویزیونی افتادم که در آن،کارشناس اشاره ای به دونده بودن موراکامی داشت و تصمیم گرفتم این کتاب را بردارم.

موراکامی در جایی از کتاب می گوید که از نظر او این انصاف نیست که برخی مثل خود او دارای استعداد چاقی اند و برخی مثل همسرش به خودی خود لاغر.

اما کمی بعد ادامه می دهد که اتفاقا او فکر می کند داشتن استعداد چاقی می تواند یک موهبت باشد چرا که او را ملزم به انجام ورزش و رعایت رژیم غذایی می کند در حالی که افراد لاغر احتیاجی به ورزش یا تغییر رژیم غذایی نمی بینند و وقتی پا به سن می گذارند به تدریج بدنشان رو به افول می رود.

به نظر من او کاملا درست می گوید.این چیزی است که من به تدریج به آن رسیده ام و در می یابم با وجود لاغر بودنم به طور حتم نیازمند ورزش و رژیم غذایی صحیح هستم.چرا که بی تحرکی نتایج نامطلوب خود را رفته رفته نشان می دهد.

۴ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۱
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۵ ب.ظ

ادامه ی آن تلگرام لعنتی

همین الان الان که داشتم تا دقایقی پیش،برایتان از بازگشت مجددم به تلگرام غر می زدم،ناگهان در یک نرم افزار دیگر،یک نفر مرا عضو یک گروه جدید کرد!

عجیب ماجرا این که گروه،گروه کلاس زبانمان بود!!

حیرت زده به teacher پیام دادم که،گروه در این جا تشکیل می شود؟؟

حالا منتظر جوابم.منتظرم تا ناباورانه باور کنم خداوند یک چیزی در دل معلم زبانمان انداخت که ناگهان ته دلش گفت:هعی این دختره تلگرام عضو شو نیست.برویم یک نرم افزار دیگر!!

یعنی ممکن است؟دارم خواب می بینم؟نکند همگی هم کلاسی ها هم اکنون در دل در حال فحش دادن به من باشند؟

گیج تر از گیج تر از گیج تر از پیش...

یعنی برای دیگر بار می توانم رقص و پای کوبی خروج از تلگرام را راه بیندازم؟ :))

۳ نظر ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۲:۲۵
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ق.ظ

این تلگرام لعنتی

شما نمی توانید حجم و اندازه ی تنفر من از پیام رسان تلگرام را متصور شوید.نمی توانید درک کنید روزی که تلگرام فیلتر شد تا چه اندازه احساس رضایت می کردم.گمان می کردم با این کار به همراه تمامی دوستانم به یک نرم افزار دیگر مهاجرت خواهیم کرد.تصور می کردم گروه دوچرخه به یک نرم افزار دیگر انتقال خواهد یافت و کارهایمان به طریقی دیگر ارسال خواهد شد.اما هیچ کدام از این ها،هیچ کدام از حدس و گمانه های خیال انگیزم محقق نشد.

همه در برابر این تغییر ایستادند.همه با نصب فیلترشکن ها مشکلی نداشتند و این وسط انگار فقط من بودم که احساس عذاب وجدان می کردم.احساس نوعی خیانت.

روزی که به خاطر مشغول شدن در آن برنامه ی تلویزیونی،دیگر فرصت ادامه ی همکاری با رادیو دوچرخه را نداشتم از یک بابت خیلی خوشحال بودم و آن بیرون آمدنم از تلگرام.من واقعا خوشبخت بودم که با تهیه کننده ای وارد همکاری می شدم که خودش ما را ملزم به استفاده از یکی از نرم افزارهای داخلی کرده بود.نرم افزاری که واقعا از کار کردن در آن خرسند بودم و فضای باکیفیت تری نسبت به سایر نرم افزارهای داخلی داشت.

اما هیچ یک از این ها دوام چندانی نداشت.بعد از اتمام پروژه ی تلویزیونی قصد کردم دوباره با رادیو دوچرخه همکاری کنم.با خودم گفتم فوقش با تلگرام یک نفر دیگر کارها را برایشان می فرستم.اما این تنها موردی نبود که مرا دوباره مجبور به استفاده از تلگرام می کرد!حالا دیگر برای پیگیری فعالیت ها و تمرین های کلاس زبان هم باید عضو تلگرام میشدم.

و امروز دوباره با اکراه فراوان،با اکراهی که اصلا قابل توصیف نیست آن پیام رسان لعنتی را روی تلفن همراه خودم نصب کردم.و طبیعتا پس از آن نیز آن فیلتر شکن لعنتی تر دیگر را.

به محض ورود با خیل پیام هایی که در این مدت برایم ارسال شده بود مواجه شدم.چنان به هم ریخته بودم که دلم می خواست همان لحظه از تلگرام خارج شوم.اما چاره نبود.پیام ها را دیده ندیده درجا پاک کردم.از تمام گروه هایی که پیش تر عضو آن ها بودم خارج شدم.خواستم تمام مخاطبین خودم را هم بلاک کنم اما دیدم اینطوری آن ها فکر می کنند با خود اشخاص مشکل دارم!!

بی قرار بودم.حرص می خوردم.گیج شده بودم.

صوت ها را برای فرناز ارسال کردم.در گروه رادیو دوچرخه باقی ماندم.برای teacher نیز مبنی بر درخواست عضویتم در گروه زبان پیامی فرستادم و بعد اینترنتم را خاموش کردم.

در مسیر کتابخانه مدام تکرار می کردم:take it easy،راحت بگیر،سخت نگیر.

و بعد گفتم واقعا چرا باید سخت بگیرم.می توانم فقط و فقط برای بررسی فعالیت های کلاس زبان و ارسال کارهای دوچرخه از تلگرام استفاده کنم.فقط و فقط.می توانم در صورت ارسال پیام از هر دوست و آشنایی ندیده پیام را پاک کنم و حتی اگر گلایه مند شدند که چرا نمی خوانی برایشان توضیح دهم این جا پیام رسان ارتباطی من با دوستان و آشنایان نیست.عذرخواهم.من فقط برای انجام دو کار به خصوص در این نرم افزار کوووفتی عضوم.همین.

خلاصه اینکه اگر شما هم در دایره ی دوستان من هستید لطفا با دیدن آیدی مسخره ام در تلگرام برایم پیامی نفرستید.بی جواب می ماند.نخوانده می ماند.با عرض معذرت... .


براده های یک ذهن:

-همه این ها که گفتی یعنی اگر در نرم افزار دیگری به تو پیامی دهیم می خوانی و جواب می دهی؟

-من از پیام رسان های شلوغ خوشم نمی آید.همان طور که در دنیای واقعی از مکان های شلوغ خوشم نمی آید.اگر که از دوستان من باشید صد البته که در جای دیگری با شما گفتگو خواهم کرد.اگر که از دوستان من باشید...

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۱:۴۲
یاس گل
شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۹ ب.ظ

کرگدن

سال گذشته،فهرست صد کتابی که باید خواند را از روزنامه ی همشهری بریدم.پیش خودم نگه داشتم تا هر وقت ندانستم چه بخوانم به آن فهرست رجوع کنم و نام کتاب ها را در google جستجو کنم و به مورد دلخواهم برسم.

هفتهی پیش،کرگدنِ اوژن یونسکو را انتخاب کردم.

همین چند دقیقه ی پیش تمام شد.

دلم می خواست درباره اش برایتان بنویسم.اما فرصت زیادی در اختیارم نیست.در عوض رجوع می دهمتان به آدرس زیر تا کمی درباره ی کتاب بیشتر بدانید.

جزء کتاب های دوست داشتنی من قرار گرفت.پیشنهاد می شود.



یادداشتی بر نمایشنامه کرگدن
۴ نظر ۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۶:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ب.ظ

پیش بینی ها و پیشامدها

زندگی همیشه همانطور که شما پیش بینی می کنید پیش نمی رود.مثلا تا همین چندماه پیش،برنامه ام،برای پاییز و زمستان و بهار سال بعد چنین بود که باید از نو برای کنکور ارشد درس بخوانم و ... .

حالا در حالی دارم برایتان این پست را می نویسم که بالاخره در کلاس زبان ثبت نام کردم و تعیین سطح شدم.چیزی که باید به دنبالش می رفتم و ضرورت یادگیری آن را رفته رفته،به مرور،در زندگی ام احساس می کردم.چه در مورد کنکور چه در موقع خواندن مطالبی که مشتاق فهمیدنشان بودم و به زبان مادری ام نبود و ... .

همچنین امروز در حالی برایتان این مطلب را پست میکنم که پس از سر زدن به سه مکان ورزشی مختلف و سنجیدن شرایط هر یک از آن ها برای ثبت نام در ورزش دلخواهم-ورزشی که متناسب با نیازهای امروز من است-به انتخاب نهایی خود نزدیک تر شده ام.

این روزها به نویسندگی جدی تر فکر میکنم و در پی آنم تا قلمم سرد نشده و به خشک طبعی در نویسندگی نرسیده ام،به نوشتن ادامه دهم.

خب تمام این ها،دارند،چیزهایی را در گوشم،لابه لای بادهای سرد و خشک پاییزی،زمزمه می کنند که می گوید:ممکن است با شلوغ شدن روزهایت،نتوانی شبیه به سال گذشته پای درس خواندن بنشینی.فعلا دست نگه دار و صبر کن.اجازه بده تا یکی دوهفته ی پیش رو تکلیف ثبت نامت در کلاس هایت(کلاس هایی که ثبت نام در آن ها هم جزئی از آرزوهایت بودند)مشخص شود.آن وقت اگر که فرصتی در اختیار تو بود حتما برای درس خواندن از نو دفتری باز می کنیم و اگرکه نه مطمئن باش تو در هرحال در مسیر آرزوهای خودت هستی.فقط کمی قوی تر باش و بگو خداوندا زندگی ام را به دست های هدایتگر تو می سپارم... .

خلاصه آنکه،داشتم می گفتم؛زندگی همیشه همانطور که شما پیش بینی می کنید پیش نمی رود...

۸ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۵
یاس گل
دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ق.ظ

می خواهید در آینده،چه کاره شوید

دیشب داشتم به این فکر می کردم که باید در کنار نویسندگی شغل دیگری هم پیدا کنم.

هفته ی گذشته از طرف پیش دبستانی نزدیک خانه مان،پیشنهاد همکاری آمد.اولش خوشحال کننده بود.از این جهت که توانسته ام اعتماد مدیریت را برای این پیشنهاد جلب کنم.به نظر می رسید که در کل شغل شاد و پرنشاطی هم باشد.بالاخره سر و کار آدم با بچه هاست.اما پیشنهاد را با نهایت ادب رد کردم.دو دوتا چهارتای زندگی ام با این شغل جور در نمی آمد.لااقل در این برهه.

برای آدمی مثل من بودن در فضای پرسروصدا سخت است.خیلی سخت.بچه ها برایم جذابیت های فراوانی دارند اما حوصله ی 8ماه بودن هر روزه کنار آن ها را ندارم.از هر نظر که به این شغل فکر می کردم واقعا آن را خارج از ظرفیت خود می دیدم.تیپ شخصیتی ام هم چندان با آن جور در نمی آمد.بچه ها دنبال یک مربی پرانرژی و بانشاطند.نه کسی که مدام تقاضای سکوت داشته باشد!

و به این ترتیب شد که رفته رفته به این فکر افتادم که واقعا چه شغلی در کنار نویسندگی برایم مناسب تر است:

تمام وقت نباشد

محیط پر سر و صدا نباشد یا لااقل امکان کنترل آن وجود داشته باشد

به علاقه مندی هایم نزدیک باشد

و...

احساس کردم بهتربن گزینه همان معلمی ست.یک شغل از صبح تا ظهری برای درس ادبیات.برای چه مقطعی؟مطمئنا ابتدایی نه!برایم چندان تفاوتی با پیش دبستانی ندارد.متوسطه دوم هم نه.شخصیت بچه ها تقریبا تا حد زیادی شکل گرفته است و شیطنت ها به بالاترین حد خود می رسد.صبر ایوب می خواهد که من ندارم.می ماند متوسطه اول.بهترین گزینه است.

خلاصه ی ماجرا اینکه تنها راه ورود به معلمی نیز همان قبولی در رشته ادبیات است.پس باید جدی تر درس بخوانم.

اصلا چه بسا همان روز که تصمیم به ترک قطعی از تهران گرفتم در یک شهر کوچک معلم دانش آموزان آن شهر شوم.چه لذتی ست در این رویا...

۶ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۰:۲۲
یاس گل