احساس میکنم نتیجه ی تمام تلاش های این تابستانم را دیروز دیدم.دیروز بود که آدم های زیادی را کنار خود احساس کردم.
وقتی اسما در بیمارستان،سر شیفت پای تلویزیون نشسته بود و پیام می داد.وقتی ریحانه-که از روز بعد از عروسی ش دیگر خبری از هم نداشتیم-اتفاقی از شبکه ها گذر کرده بود و ناگهان روی برنامه متوقف شده بود.وقتی زینب،از صفحه ی تلویزیون عکس گرفته بود و استوری کرده بود.یا محدثه عکس داخل صفحه ام را استوری می کرد.وقتی بهمن ایلاتی پیام داده بود که دارم می بینمت و کلی انرژی فرستاده بود.وقتی...من چگونه همه این محبت ها را به تحریر درآورم؟
دیروز بعد از مدتها-بعد از مدت های مدید-احساس کردم،آنقدرها هم تنها نیستم.شاید خدا خواست،خدا خواست که برای یک روز هم که شده از این انزوا بیرون بیایم و ببینم هنوز هم دوستان خوبی دارم که در شلوغی روزهایشان دوست می دارندم.
این برنامه هم تمام شد.
خدایا شکرت...
مسئله اینجاست که با تمام درونگرایی ام و دوری ام از جمع و مجامع شلوغ،باز هم نیازمند واژه ی دوست صمیمی هستم.چیزی که تقریبا دیگر ندارم!
به مبارکی درگیری دوستان متاهل با چم و خم زندگی،به مبارکی باز شدن دانشگاه ها و درگیر شدن رفقای دانشجو با درس و دانشگاه و به مبارکی باز شدن مدارس و مشغولیت رفیق های نوجوان با درس و مدرسه،حالا می توانم به این درونگرایی،بیشتر ادامه دهم.
می توانم آهنگ پایانی آلبوم ابراهیم محسن چاوشی را مدام روی تکرار زده و در این تنهایی با او بخوانم:
کسی نمی شنود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوش های خودت رو کن...