مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۴:۴۶ ب.ظ

این روزها

بنیامین 93 را گوش می دهم،بنیامین 5سال پیش را.

برای تلفن همراهم قابی را خریدم که شیفته اش هستم.

کتابی را از کتابخانه همین امروز ظهری به امانت گرفتم.

هنوز عاشقم به تقویمی که بهار امسال خریده بودم.

خواب های بامزه و ادامه دار می بینم.خواب عمو پورنگ و مادرش را...

۱۰ نظر ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۳ ق.ظ

دانشجو و چیزهای دیگر

از اینکه یک نفر فکر کند چیزی را می داند که من نمی دانم بدم می آید.مثل همان آقاهه که امروز یک جوری در ادامه ی حرفم آن موضوع را گفت که انگار من یک خنگ هپلی هستم و اصلا چنان چیزی را نمی دانستم.در عوض من هم وقتی که موضوع دیگری را پیش کشید دقیقا چیزی به موازات همان موضوع گفتم که حالی اش شود چنان آدمی نیستم.

روز دانشجوست و من دارم به آن دانشجویانی غبطه می خورم که این روزها درگیر سمینار و ارائه و درس و امتحان شان هستند.اگر هم که سرِ رشته ی دلخواهشان باشند که چه بهتر.بیشتر غبطه می خورم.

هنوز هم می گویم برایم تحصیلات دانشگاهی مهم است.این را که می گویم خیلی ها شروع می کنند به گفتن این که مگر همه چیز مدرک است و اگر یک نفر دکتر باشد اما اخلاقش فلان باشد خوب است؟ 

و من نمیفهمم کجای حرفم این را گفتم که از آدم های تحصیل کرده ی گند اخلاق خوشم می آید؟ضمن آنکه برای من هم مدرک مهم نیست اما اصل تحصیل،چرا!بسیار بسیار مهم.اصل تحصیل یعنی میل به دانستن.یعنی یک نفر الکی الکی وارد دانشگاه نشده باشد.انتخاب درستی داشته باشد و بداند که می خواهد در این دنیا کدام مسیر را برای زندگی اش برگزیند.اتفاقا از این هایی هم که وارد دانشگاه می شوند برای هر چیزی جز درس خواندن،حالم به هم می خورد.همین ها شان و مقام دانشجو را پایین آورده اند.همین ها نام "دانشجو" را تا این حد پایین کشیده اند.همین ها.

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ب.ظ

تو

کاش اصلا تو را در خواب هایم نمی دیدم.کاش تو را در سرزمین رویاهایم نمی ساختم.

که اگر چنین می بود،میان آدم های هرشکلی،هر روز،دنبال کسی شبیه به تو نمی گشتم.

کسی را با تو قیاس نمی کردم.

و نمی گفتم هیچ یک از این ها،آنی که من می خواهمش،می شناسمش،نیست.

حالا من،در انتظار آمدن تویی هستم،در انتظار رسیدن تویی،که شاید تنها ،در دنیای خواب های من زنده ای...

من ،از این انتظار ،راضی ام.و فکر میکنم حتی اگر که هرگز کسی شبیه  به تو در حقیقت دنیایم سر نرسد،یا احساسی را که تو در من،در دنیای خیال انگیز من،زنده کرده ای،بیدار نکند،تنها ماندنم تا نهایت عمر،بهتر از با هرکسی جز تو بودن است.

من از این انتظار،راضی ام...


براده های یک ذهن:

《حتی اگر نباشی،می آفرینمت》

۵ نظر ۱۴ آذر ۹۷ ، ۱۳:۳۱
یاس گل
چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ

دوستان

خرسندم از داشتن دوستان دیرینه ای که با دیدن پست های اخیر و به ظاهر خالی از حرفِ من،همچنان رفاقتشان پایدار است و پای دوستی مجازی شان ایستاده اند.

که آنقدری مرا می شناسند که می دانند وقتی پست ها به سمت و سوی به اشتراک گذاشتن ابیات و مصرع ها و ترانه ها پیش می رود حتما به احوال روحی این روزهای من مرتبط است و همان تک بیت،همان ترانه،حرف های زیادی برای گفتن دارد.

هر چند که اگر به من باشد،اگر که به شیفتگی ام به ادبیات غنی فارسی و کهن مان باشد،هرگز حتی همین پست های کوتاه و شاعرانه را پست هایی بی محتوا نمی دانم.هرگز.

در هرحال اینجا خانه ی کوچک من است و حکم خیلی چیزها را دارد.گاه واقعا دفتر خاطرات من است و گاه وسیله ای برای رساندن حرف های مهم تر به شما.

از دوستانی که تا به امروز خواننده ی خانه ی کوچک مجازی من بوده اند سپاسگزارم و از آن ها که این وبلاگ رضایتشان را برنیانگیخته است عذرخواهم.

۷ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۴ ب.ظ

چونی بی من؟

من با رخ چون خزان،زردم بی تو،
تو با رخ چون بهار،چونی بی من؟
۲ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۹:۴۴
یاس گل
يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۸ ب.ظ

عاشقی تو...

تو اگر جسمت بهاران است اما جان تو پاییز
راه را گم کرده ای

عازم مسجد سلیمانی ولیکن میرسی تبریز
عاشقی تو
عاشقی تو


من برای عاشق بی کس
من برای عاشق بی چیز
راه رفتن،گریه کردن زیر باران میکنم تجویز...

محمد صالح علاء


براده های یک ذهن:

خواندن کتاب "دست بردن زیر لباس سیب" را نیازمندم.خواندن صالح علاء را...

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۸
یاس گل
شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ق.ظ

بی مکان،بی زمان

آن بیرون یک مرد دارد نعره می کشد.یک زن جیغ می زند و کیفش را می کوبد روی سر یک نفر دیگر که نمی دانم کیست.

اما من کار به کار این ها ندارم که.

من می نشینم پای صدای علیرضا قربانی و او برایم از توی کامپیوتر شعری از محمدعلی بهمنی را می خواند که همین چند دقیقه ی پیش داشتم وزن عروضی اش را پیدا می کردم:


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو سرودن مرا کم است


تهی می شوم.سبک می شوم و در بی وزنی،بی زمانی،بی مکانیِ عجیبی ورود پیدا میکنم.

هیچ کس،هیچ کس نمی تواند مخاطب این شعر برای من شود.این شعر مرا یاد هیچ کس نمی تواند بیاندازد.تمام آدم ها از نظرم دور می شوند و کوچک.کوچک،کوچکتر.

می روم بالا.فضا پر می شود از یک همه،یک خوب مطلق.

کم می آورم،به بغض می افتم.به گریه.


سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است....

۴ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۱:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۳ ب.ظ

بدون عنوان

اینجا که هرچی می گردم،
راهی به سرپناهی نیست،
روح بزرگ من دیدی دنیا چقدر کوچیکه؟

یوسف/حسین صفا،محسن چاوشی
۱ نظر ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۴:۱۳
یاس گل