مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۴۱ ب.ظ

بهار،آن بهارِ پشت زمستان ها

بهار،برای دیگربار،بر شاخسار جوان درخت ها خواهد شکفت،
و امید،از پنجره های بازِ رو به بهار،به خانه هامان سر خواهد کشید.
آنگاه طبیعت،با شُکوهِ هرچه تمام،به هم آوازی با چلچله ها برخواهد خاست و خورشید،صمیمی تر از پیش،بر سردیِ کم رمقِ آخرین روزهای سال خواهد تابید.
آن سوی تمام زمستان ها هنوز،بهار پشت در است...

۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۱
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ

رویای بهار

خواب دیدم تنم گرم است.
خورشید،بُلند قَد است،
و پس از عبورِ یک زمستان سرد و چموش،
پیکر درخت ها دوباره معطر.
پلک های من سنگین شده بود.
بهار،پشت چشم هام،خوابیده بود.
و کسی،از آن سوی خواب من می گفت:
تعبیر بهار مگر جز بهار خواهد بود؟

۲ نظر ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ق.ظ

فکرهای بیهوده و بحث هایی که درگیرت می کنند

این روزها ویژه برنامه های نوروز را هم کم و بیش دنبال می کنم.

دیشب در شبکه ی پنج،حمید هیراد میهمان محمد علیزاده بود و من به این موضوع فکر می کردم که کسی شبیه به هیراد چطور توانسته است بیش از دو سال،با مردم حرفی از بیماری اش نزند.

دیشب داشتم به خنده های او فکر می کردم و به استقامت و صبوری اش.به اخلاق خوشش.

بعد از آن منتظر میهمانان برنامه ی فرمول یک شدم.وقتی امیرحسین رستمی و امیرکاظمی وارد صحنه شدند با خودم گفتم قرار است به خنده دعوتمان کنند.چه چیز از این بهتر؟اما این اتفاق نیفتاد و آن ماجراهای جنجالی شب گذشته پیش آمد و امروز هم دست به دست در استوری ها چرخید.

خواستم در جواب به همه ی آن هایی که کار امیرحسین رستمی را تحسین کرده بودند نظر خودم را هم بنویسم و جنبه های دیگر قضیه را هم که به چشم آن ها نیامده بود و منِ محاطب را رنجانده بود مطرح کنم اما دیدم الکی الکی باید وارد بحث کردن با دیگران شوم در حالی که کارهای بسیار واجب تری در زندگی دارم.

در کل هرچه بیشتر می گذرد بیشتر می فهمم که حضور در اینستاگرام چقدر در زندگی ام غیرضروری است و چقدر الکی ذهنم را درگیر می کند.ذهنی که باید آرام و خالی از فکرهای بیهوده باشد تا بتواند روی موضوعات مهم ترِ در پیش رو تمرکز کند و انرژی اش را پای آن ها بگذارد.

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۱۷
یاس گل
دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۱۰ ب.ظ

ما؛میراث داران آن تمدن کهن

هربار که می رسم به جملاتی که از آغاز تمدن دنیا سخن می گویند و در میان نام سرزمین هایی که تمدن از آن ها آغاز شده است نام ایران را می بینم،در ابتدا دچار غرور می شوم.می بالم.ذوق می کنم و به یاد می آورم همیشه باید نام ایران را با افتخار بر زبان بیاورم.

اما کمی بعد افسوسی درونم می پیچد و تکثیر می شود و سوالی از خودم می پرسم : هر یک از ما به تنهایی تا چه اندازه میراث دار این تمدن کهنیم؟

تا چه اندازه نماینده ی آن؟

 

براده های یک ذهن:

آن سوی دنیا هرکس از او پرسید از کدام سرزمین می آیی به دروغ جواب داد:یونان. اما شما بدانید:ایرانی بود.

۲ نظر ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۰
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۴۰ ب.ظ

واژگان زبان و مرور خاطرات عید آن سال

بخش واژگان زبان را که باز میکنم و شروع می کنم به حفظ کردن،یاد "او" می افتم.

کوچک بودم که برای اولین بار دیدمش.

تعطیلات نوروز بود و رفته بودیم خانه شان برای عیددیدنی.

او از من کوچکتر بود اما با اعتماد به نفس تر و شاید مغرور تر از من.

با احتساب بر نمرات مدرسه،درس من از او بهتر بود اما او زبانش از من قوی تر بود.زبانش فراتر از آنچه که در مدرسه می آموختم بود.

یادم هست توی اتاقش نشسته بودم و او برایم یک انشای انگلیسی می خواند و من چیز زیادی از حرف هایش نمی فهمیدم.احساس ضعف می کردم.حتما از نظر او یک بچه ی خنگ بودم.

بعد هم بازی سیمس لایف استوری را در رایانه باز کرده بود و من باید از او در مورد کلمات انگلیسی که در بازی بود سوال می کردم و او هم جوری که انگار از ندانستن من کلافه شده باشد پاسخم را می داد.

چند سال بعد از آن،من هم به کلاس زبان رفتم.من هم بازی سیمس لایف استوری را نصب کردم و انقدر بازی اش کردم که خسته شدم.

چند سال بعد زبان را رها کردم.سیمس لایف استوری را هم از کامپیوتر حذف کردم.

حالا خیلی از آن سال ها گذشته است.

دوباره واژه های انگلیسی جلوی رویم است و این ها تصویرهایی است که من به یاد می آورم.تصویرهایی که شاید از نگاه کودکی ام بوده باشد و چندان هم درست نبوده باشد.

هنوز هم دلم می خواهد زبانم را تقویت کنم و جلوتر بروم.

۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۴۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

باید حرکت کنم

باید در مورد برخی چیزها حرف بزنم.حرف زدن و نوشتن درباره ی چیزی،گاهی مرا ملزم به اجرای آن هم می کند.

دو سال پیش که برای شرکت در کنکور ادبیات اقدام کردم،چیزی حدود پنج ماه مطالعه ی 3-4 ساعته داشتم.این میزان مطالعه برای کنکور ارشد ساعت مطالعه ی زیادی محسوب نمی شود.در هرحال به یک رتبه ی سه رقمی دست یافتم و در هیچ یک از دوره های روزانه و شبانه ی تهران،پذیرفته نشدم.البته در مورد دو انتخاب آخرم اوضاع بهتر بود و فاصله ی بسیار کمی با پذیرفته شدگان داشتم.

هدفم مشخص بود.فقط شهر محل سکونتم را می توانستم انتخاب کنم و فقط دوره های روزانه و شبانه.

آن سال گذشت و در کنکور ارشد سال بعدش شرکت نکردم.

تا اینکه نزدیک به تابستان امسال تصمیم تازه ای گرفتم و رشته ی جدیدی را برای شرکت در آزمون انتخاب کردم.رشته ای که البته همچنان به نحوی با ادبیات هم مرتبط است اما برای خودش رشته ی مستقلی محسوب می شود.

زمانی که این تصمیم را گرفتم برخی از اطرافیان گفتند به نظر ما ادبیات بهتر بود اما من هم دلایل خودم را داشتم و بی گدار به آب نزده ام.

تابستان را خوب درس خواندم.به نظرم شروع خوبی بود.

اما پاییز را به درستی درس نخواندم و همچنین دی و بهمن را.

این موضوع یعنی شرط پیوستگی در مطالعه،اهمیت بالایی دارد و من هرچقدر هم که در تابستان خوب شروع کرده باشم،به دلیل تنبلی کردن در فواصل بعدی،فرق زیادی با کسی که کم درس خوانده باشد ندارم.

اما خبر خوب این است که کنکور ارشد به تعویق افتاده است.

هنوز به طور مشخص نمی دانم تاریخ برگزاری آزمون چه زمانی است اما این می تواند یک فرصت بسیار خوب برای شروع دوباره باشد.

با این همه هنوز مسائلی وجود دارد که باید برای خودم حلشان کنم.

خاطرم هست آن سال میزان استفاده ام از فضای مجازی تا حد زیادی کاهش پیدا کرده بود.گاهی برای یک هفته اینترنتم خاموش بود یا مثلا به اینستاگرام هر دو هفته یک بار سر می زدم.تقریبا عالم و آدم می دانستند که من کنکور دارم و همین هم مرا در مسیری که پیش رو داشتم جدی تر می کرد.

اما این بار دلم نخواست با کسی چیزی بگویم.ترجیح دادم تنها در صورت قبولی در موردش حرف بزنم و انگار همین موضوع باعث شد کمی هم به بی خیالی طی کنم.

از ساعت مطالعه ام در روز راضی نیستم.خیلی کم است.خیلی خیلی.

ظرفیت پذیرش رشته ای که انتخاب کرده ام نیز بسیار کم است و سختی های خودش را دارد اما یقین دارم با یک مطالعه ی خوب در این مدت باقی مانده می توانم از پسش بر بیایم.

این ها را دارم منتشر میکنم تا بلکه توی رودربایستی با همین تعداد اندک مخاطبان قرار بگیرم و مثل آن سال بچسبم به درس.

می دانم که به شدت نیازمند ورود دوباره به دانشگاهم و این یکی از آن چیزهایی است که به شوق آن زندگی میکنم.

 

 

۲ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۲۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ

حال خوبم

دیدمت

باز هم در همان لباس

باز هم در همان مکان

 

براده های یک ذهن:

آهنگ اولین لبخند شهاب رمضان

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ب.ظ

حقیقت نامیرای روشنایی

اینکه تو در روشنایی روز،دلت روشن باشد به نور،به طره های پریشان آفتاب،چندان شگفت نیست!

تو در برابر خورشید به تماشای جهان ایستاده ای و زنده از آنی به زندگی.

اما اگر هر بار با رسیدنِ به شب،دچار تاریکی آن شوی و در برابر خود،جز نمایش ممتد سیاهی شب،هیچ نبینی،اگر هر بار با رسیدنِ سیاهه ی لشکر شام از راه،طلوع دوباره ی خورشید را از خاطر ببری و ناامید از تابش دیگربار آن شوی،معنایش این است که تو حقیقت نامیرای روشنایی را باور نکرده ای!

تو به خورشید ایمان نیاورده ای و به این آگاهی نرسیده ای که ندیدن خورشید برابر با نبودن آن نیست.

فراموش نکن که چه شب باشد،چه روز،نه فقط زمین،که یک منظومه به نور و حرارتِ آن زنده است.همیشه و در همه حال...

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۵
یاس گل
چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ق.ظ

بی نظمی

وقتی دچار تشویش می شوم،به حرف زدنِ با تو نیازمندم.

وقتی نگرانی های به جا و نابه جا از چپ و راست بر من هجوم می آورند،به گم شدنِ در آغوش تو محتاج می شوم.

و تو فکر کن که جهان پر از تشویش ها و نگرانی های هر روزه است و این یعنی من در همه حال به سوی توام.

وقتی آشفتگی ها سراغم می آیند حس می کنم تمام سلول های بدنم دچار نوعی بی نظمی شده اند و سر جای همیشگی شان نیستند.

در چنین زمان هایی صحبت کردن با تو می تواند آرام آرام مرا به جای اولم بر گرداند.

هر کلمه از این گفت و گو،یکی از آن سلول های دچار آشفتگی را سر جای اولش بر می گرداند و دوباره نظم در بدنم بر قرار می شود.

 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۸
یاس گل
چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۲ ق.ظ

به مناسبت روز احسان و نیکوکاری

بذری از دست هایت می روید،رشد می کند،بزرگ می شود.

هزار هزار شاخه از آن،به این سو و آن سوی جهان اطرافت سرک می کشد

و هر برگ از آن را،

به دست های کودکی می رساند،

که امید به آینده ای سبز را انتظار می کشید.

امیدی که روزی از دست های بخشنده ی تو برخاسته بود...

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۲
یاس گل