مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۰ ب.ظ

سنکا و کوتاهی عمر

به دوره ی امپراطوری روم رسیده ام.دوره ای که ادبیات آن آهسته آهسته رو به انحطاط نسبی می رود.

به آثار منثور سِنِکا می رسم و مجموعه رسالات اخلاقی "گفتگوها".باکنِر،در توضیح مضمونِ بابِ"کوتاهی عمر" نوشته است:

اگر زندگی را تلف نکنیم،به قدر کافی فرصت داریم.

تاریخ ادبیات جهان را می بندم و فکر می کنم ما به اندازه ی تمام کارهایی که از پیش برای داستان زندگی مان برنامه ریزی شده است و در اندیشه ی آنیم،فرصت داریم.

مسئله خود مائیم!

مائیم که وقتمان را پای آدم ها،پای صفحه ها،پای چیزهایی که نقشی در داستان زندگی ما و  پیشرفتمان ندارند تلف می کنیم... .

 

 

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۰
یاس گل
يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ق.ظ

دوست داشتن های اشتباهی

می خواستم در این باب،حرف ها بزنم،چیزها بنویسم.در باب دوست داشتن های اشتباهی.

اما به نظرم آمد که تنها همین تصویر،خود همه چیز است،اگر که سرسری و روزنامه وار از روی آن نگذریم و همین عبارت،دعای گاه به گاهمان باشد:

که خدایا!مهر آدم هایی را که از آن ما نیستند،از دل ما بردار.

احساسات واهی مان را،مغلوب و شکست خورده ی عقل و منطق کن.

آمین

 

براده های یک ذهن:

تصویر از story کتابفروشی سوره مهر

۴ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۳۲
یاس گل
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ب.ظ

مستر منتالیست و دنیای جدید من

می دانم!

می دانم که اینجا یک پایگاه خبری نیست،یک خبرگزاری نیست.روزنامه و آنتن تلویزیون نیست که میلیون میلیون مخاطب پای حرف هایت نشسته باشند و کلمه به کلمه ی آن را،در لحظه،این دست و آن دست کنند.

اینجا فقط یک وبلاگ شخصی است.جایی که در آن با شما از احساساتم گفته ام.از خیال پردازی های توقف ناپذیرم.از روزهایی که برای هفته نامه ی دوچرخه معرفی کتاب نوشته ام و برای یک برنامه ی تلویزیونی نویسندگی کرده ام.

شما تقریبا چیزهای زیادی درباره ی من می دانید و در عین حال چیز زیادی نمی دانید!چون من هر روزِ روز،با وجه تازه ای از خودم رو به رو می شوم،با نسخه ی جدیدی از خودم ملاقات میکنم و با او دست می دهم.

اینجا برایتان از کتاب ها،نویسنده ها،فیلم ها و موسیقی ها بسیار گفته ام.از چیزهایی که دنیای کوچک و بیست و پنج،شش ساله ی مرا تا به اینجا ساخته اند.

و حالا می خواهم از آن صورت تازه ای از خودم با شما صحبت کنم که به تازگی به کشف آن رسیده ام:سعید فتحی روشن!

البته که سعید فتحی روشن،وجه تازه ای از من نیست.بلکه آنچه که در قاب عصر جدید،عرضه و ارزانی کرده است،مرا به آشناییِ با علاقه مندی تازه ای در نهاد خودم رسانیده است.مردی که - جادویی نیست - حالا برای من شبیه به آن خواننده ای است که پس از شنیدن آخرین آلبوم موسیقی اش به وجد آمده ام و تهییج شده ام.یا کتابی که نویسنده اش توانسته است مرا به بالاترین حد از خیال پردازی برساند و برای دیگر بار بدون پاسپورت و شناسنامه از مرزهای واقعیت فراری ام دهد و پناهنده بر سرزمین خیالم کند.سعید فتحی روشن کارش،نه نویسندگی است،نه نوازندگی نه هرآنچه که تا دیروز گمان می کردم تمام دنیای کوچک - و در عین حال بزرگ من - در آن ها خلاصه می شود.اما از روزی که او را و ماجراهای او را در مسابقه ی استعدادیابی عصر جدید دیده ام و به اندازه ی آنچه که از او دیده ام شناختمش،برایم متفاوت شده است.

من هرگز شعبده را کار جالب توجه ای نیافته بودم.به این معنا که روحیات من همیشه سمت و سوی دیگری داشته است.اما ایشان توانست دیدگاه مرا در این خصوص تکانی اساسی دهد و موجب شود از زاویه ای دیگر به آن نگاه کنم.از این زاویه که چه در شعبده و چه در ذهن خوانی،تکیه بر اصول،تکنیک و علمی است که اوی شعبده باز و ذهن خوان از آن ها باخبر است و مخاطب نه.چیزهایی در برابرت اتفاق می افتد که برای توی مخاطب هنوز دارای دلیل و منطق مشخص نیست و برای او چرا.برای تو نادیدنی است و برای او مشهود.همه ی  ماجرا همین است و البته اگر همه ی این ماجرا توسط هر شخص دیگری جز فتحی روشن روی صحنه می آمد،محال بود توجه مرا بر انگیزد.

مستر منتالیست اصلا شبیه به سایر آن ها که من دیده ام نیست.رفتار و منش متفاوتی دارد.لااقل در اجراهای عصر جدید(تنها جایی که او را دیده ام)اهل ادا و اطوار نبوده است.متانت،وقار،کاریزما(یا همان جذابیت غیرعادی حرص درآر)،کم حرفی،آرامش و ... همه ی آن چیزهایی است که از او،فتحی روشن بزرگ را ساخته است.

حالا شما تصور کنید که من اجرای اول ایشان را ندیدم.به اجرای دوم رسیدم.اجرای سوم را هم ندیدم،به اجرای فینال رسیدم.و تنها با دو اجرا رای دهنده ی به ایشان شدم.اما خوشا به حال شما که اجراهای وی را  تمام و کمال دیده اید.

خوب یادم است که سر اجرای دوم-یعنی اجرای اولی که من دیدمش-در بهت و گیجی مانده بودم.می فهمیدم که اتفاقی افتاده است و خب نمی فهمیدم دقیقا چه اتفاقی.همه چیز برای من جالب بود و البته تمایلی به دانستن فرایند این اتفاق ها و سر درآوردن از پشت پرده ی آن نداشتم.اصلا همین در بهت باقی ماندن را دوست  می داشتم.

روز اجرای نهایی با فضاسازی اسرار آمیز او،احساس می کردم دکتر بشیر حسینی منم.منم که وارد آن دالان می شوم.اتاق در بسته و نیمه روشن آنجا،برایم تداعی کننده ی بازی های اتاق فرار بود و راستش را بخواهید همان جا به ذهنم رسید که چرا آقای منتالیست یک چنین مجموعه ای شبیه به اتاق های فرار راه نمی اندازد؟البته اتاقی که دیگر قرار بر فرار کردن از آن نیست و فقط باید در برابرش بنشینی و بازی های ذهن خوانی او برای دقایقی تو را با خود پیش ببرد.

ممکن است کمی مبالغه آمیز به نظر برسد اما بعدها،وقتی بازپخش اعلام نتایج هر مرحله از مسابقه را نگاه می کردم،می توانستم از روی حالات چهره و رفتار سعید فتحی روشن،حال او را درک کنم.در یکی از برنامه های اعلام نتایج که پس از صعود به مرحله ی بالاتر،به بغض رسیدند،بغض کردم.آنجا جایی است که تمام سال هایی که برای رسیدن به رویاهایت تلاش کرده ای جلوی چشمت می آیند و در درون،با خودت،در گفتگویی که آیا این بار روز شانس من خواهد بود؟آیا این بار خداوند درهای رحمتش را به شکلی متفاوت تر به رویم خواهد گشود؟یا که قرار است دوباره به همان روزهای پیش از این برگردم و کمتر کسی نامم را بشناسد و کارم را بداند؟وقتی اشک در چشمانش جمع شد گریستم.داشتم رویاهای خودم را روی صحنه می دیدم.رویای دور خودم را در خصوص نویسندگی.با خودم می گفتم یعنی ممکن است من هم روزی در نویسندگی به چنین مرحله ای برسم و روی سکویی برای تعیین بهترین نویسندگان دنیا یا همین ایران،قرار بگیرم و چنان احساسی را تجربه کنم؟

از آراء شما اطلاعی ندارم و نمی دانم به طور ویژه طرفدار کدام فینالیست بوده اید اما من در نهایت به پارسا خائف و سعید فتحی روشن رای دادم.نه به این معنی که اجرای سایر فینالیست ها برایم جالب نبوده است که همه ی آن ها شایستگی این برد را داشتند و البته بدون در نظر گرفتن رتبه،همگی برنده ی این مجموعه بوده اند.

من حتی از دریافت عنوان چهارمی ایشان هم خشنود شدم چرا که لبخند نقش بسته بر لب ایشان،رضایت مرا هم می توانست برانگیزد.

همین دیروز قسمت اول "این مرد جادویی نیست" را بارگیری کردم و منتظرم در فرصتی به تماشایش بنشینم.فعلا دوست ندارم دنبال علمی که ایشان پی اش رفته و برایش سال ها زحمت کشیده است و دوره دیده است بروم هرچند که اساسا آدم کنجکاو و جستجوگری هستم و کارهای ذهنی برایم شگفت انگیز است.اما بعید نیست روزی در تمام نرم افزارهای او عضو شوم،تمام فیلم هایش را ببینم و نه به قصد اینکه شبیه به او بشوم،فقط به قصد اینکه جواب برخی سوالات ذهن بی قرار خودم را پیدا کنم،چیزهایی از او بیاموزم.

نمی دانم مردم آیا او را برای همیشه در خاطر نگاه خواهند داشت و در دل حفظ خواهند کرد یا نه.نمی دانم آیا مثل بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و ... ،ممکن است که به مرور از ذهن ها پاک شود و این داستان دردناک فراموش شدن برای او هم اتفاق بیفتد یا نه؟اما مستر منتالیست برای من همیشگی شد.

این مرد جادویی نیست.

تنها مرد شعبده باز و منتالیستی که دوست دارمش... .

 

سعید فتحی روشن

 

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۶
یاس گل
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ

و این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود

یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.

چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.

و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.

نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟

دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال زنان می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.

اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.

عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.

و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟

برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله...اُه...خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟

و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.

-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.

و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟

خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم ...

- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را...

و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.

آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.

برگشتیم.

هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.

من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.

آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.

و همه ی این ها باور کردنی نبود.

و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.

پناه بر خیال...

 

براده های یک ذهن:

این یک داستان است.

و اساسا این یک داستان نیست.

 

آن سوی روزنه:

بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید اینجا

 

۱۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۰
یاس گل