مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۳۸ ب.ظ

کسی شبیه به ادواردو

امروز صبح،به کتابفروشی امامزاده رفتم.گفتم:کتاب "من ادواردو نیستم" را دارید؟

آقای کتابفروش از نردبان بالا رفت و از آن بالا کتاب را پایین آورد.بعد گفت:این یکی کتاب را خوانده ای؟ و کتاب سه دقیقه در قیامت را نشانم داد. بار قبل هم که رفته بودم آنجا،همین سوال را پرسیده بود. در دلم گفتم باشد این را هم می خرم. و خریدم.

امروز ادواردو را خواندم و فکر کردم،این هایی که دین و مذهبشان چیز دیگری بوده و اسلام را برگزیده اند بیشتر از امثال من می توانند مبلغ اسلام باشند.

ادواردو روزهای سختی را گذراند اما حتم دارم جایگاه امروزش در آن دنیا غبطه برانگیز است.

خوش به حالش.

کاش آوازه ی مسلمانی ما خیلی ها را به تفکر در دین دعوت کند نه گریزان از آن.

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۸
یاس گل
دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۰۳ ق.ظ

کارهای عقب افتاده

سال پیش با خودم قرار گذاشته بودم که هر زمان مطلبی از من در دوچرخه چاپ شد،اینجا منتشرش کنم.
امسال علی رغم اینکه همکاری ام بیشتر از هر زمان دیگر با دوچرخه است،جز دو سه یادداشت،کار دیگری را منتشر نکردم.فرصت نکردم.
حالا باید زمان بگذارم و یکی یکی،آن ها را به اینجا انتقال دهم برای اینکه در صفحه ی شخصی ام هم ثبت شوند و محفوظ بمانند.
از شروع ضبط کارهایمان در رادیو دوچرخه هم چند هفته می گذرد و نتوانستم برایتان چیزی بنویسم.
آرام آرام به کارهای عقب افتاده سامان خواهم داد.

۲ نظر ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۳
یاس گل
جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۳۷ ب.ظ

روزهای خوب

چطور می توانم چنین روزهایی را فراموش کنم؟چطور ممکن است در روزهایی که نیازمند دریافت دعاها و شنیدن جملات انگیزه بخش آدم ها هستم،این حضورهای ناگهانی و جملات آرامش بخش انسان ها را از یاد ببرم؟محال است.شدنی نیست.

روزی که نتیجه ی اولیه ی کنکورم آمد،بیش از آنکه از تماشای رتبه ام خوشحال باشم،دچار استرس شدم. می دانستم فقط رتبه آوردن مهم نیست.مهم مصاحبه است و قبولی در مصاحبه.

تمام روزهایی که گذشت را کمابیش در فکر کردن به اینکه "بالاخره چه خواهد شد؟"، "اگر نشد چه می شود؟" و ... گذراندم.

اما امروز پس از یک تماس تلفنی،یقین کردم که من از تماشای قسمت خوب ماجرا غافل مانده ام. من در طی این چند روز،محبت های خالصانه ای را از جانب بندگان خوب خدا دریافت کرده ام. من از مهر آدم های خوب سرریز شده ام.

هرگز در مسیر رسیدن به آرزوهای دیگرم،آدم ها با این کیفیت در کنارم نبوده اند.

یادتان هست که در چند پست پیش گفته بودم جز خدا هیچ کس را ندارم که مرا در رساندنم به آن آرزو یاری کند؟

حرفم را اصلاح میکنم : من خدا و دعای خیر همه ی بندگان خوب خودش را دارم. چه چیز فراتر از این؟

نتیجه ی کنکور ارشد امسال هر چه می خواهد بشود.روزهای خوب من همین روزهایند.

روزهایی که از تماشای این همه خوبی به گریه افتادم و خداوند را سپاس گفتم.

برای همه ی آن هایی که با امید دادن هایشان کنارم بوده اند،رقم خوردن زیباترین اتفاقات در زندگی شان را از خداوند طلب دارم.

 

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۷ ب.ظ

یتیم به مکتب نرفته ی دانا

تو را به صلوات و سلام نمازهام

به اشهد ان محمد رسول الله

تو را به خلوت رازآلود حرا شناخته ام

به وحی نورانی تابیده بر قلبت

 

تو را به عطر گل های محمدی

به مهر و به لبخند،

به زدودن خاکستر و غبار کینه از دل شناخته ام

 

تو را به جز هر آنچه که خوبی هست به چیز دیگری نشناخته ام ای محمد(ص)

 

 

براده های یک ذهن:

باز هم شارلی ابدو ...
 

 

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ب.ظ

رسیدن

هیچ کس نمی تواند نهایت فقر و نیازمندی مرا برای ورود به دانشگاه درک کند. هیچ کس نمی تواند اشتیاق مفرط مرا به ادراک برساند. هیچ کس.

شنبه یا یکشنبه نتایج اولیه اعلام می شود...

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۲
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۸ ب.ظ

فردای پس از سختی ها

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ب.ظ

بریزش دور

برخی چیزها را باید از زندگی ات بریزی دور.چیزهایی که به گذشته ات بر می گردند و اگر قرار به عبرت گرفتن از آن ها بود فقط باید همان عبرت و تجربه ی مفید در ذهنت باقی بماند نه آن چیز به خصوص.

نام برخی آدم ها را هم باید بریزی دور.مثل شماره ی تلفنشان.مثل جزئیات چهره یا حرف هایشان.مثل هرچیزی که تو را یاد او می اندازند و به سمت او می کشانندچون دیگر نه تو به درد آن ها می خوری نه آن ها به درد تو.حتی خاطره ی چندان خوشی هم از آن ها نداری که با یادآوری شان لبخند روی لبت بنشیند و به آرامش برسی.چه بسا باعث آشوبت شوند.

من هرچند وقت یک بار به آن دختر فکر میکنم.گاهی حس می کنم برخی اتفاقات او را هی جلوی راهم می آورند.بعد به یاد می آورم روزی را که بی توجهی اش به من و حرف من،خیلی برایم شکننده بود.

می بینی؟ من حتی همین حالا هم دارم مرورش می کنم.

می خواهم برسم به این حرف که اگر ما با مرور هر روزه ی برخی اتفاقات،هی آن رخدادها و آدم ها را مرور نکنیم ذهنمان خودش بلد است و می داند که چطور اطلاعات اضافی را برایمان حذف کند.اما ما به ذهنمان مجال نمی دهیم.ما با خودمان  در ستمیم.

راستی.از یک نفر شنیده بودم که آلزایمر واکنش ذهن ما به آن دسته از اطلاعاتی ست که همیشه آزارمان می دهد و ما قادر به فراموشی آن نیستیم.ذهن تصمیم به پاک کردن خاطرات می گیرد تا ما به آرامش برسیم.

نمی دانم این حرف او تا چه اندازه علمی ست اما دوست دارم تصور کنم که بیراه نمی گوید.

شاید با فکر کردن به این موضوع کمی بیشتر به خودمان رحم کنیم.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۸
یاس گل
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۳۹ ب.ظ

در جستجوی آب

جهان را در جستجوی آب می گردم.
به جرعه ای سیرابی،نمی رسم.
که پس از تو آب ها در نظرم سراب است و اقیانوس ها سراب و دریاها سراب.
تشنه ام.
بیش از هزار و سیصد و اندی سال است که تشنه ام!
کاسه های ترحم اگر چه از پِیِ هم به سمتم دراز می شوند و می گویند:بنوش! اما،دست ها را پس می زنم و فریاد می کشم: از دست کسی جز او،جز از کاسه ی او آب نمی نوشم.
دست های تو اسم رمزِ همه گریه های عالم است.
تا اسم دست های تو می آید،کاسه ها بر زمین می افتند و آب ها از خجالت سرخ می شوند و سرخی ها،دوباره مرا،یاد تو می اندازند.
صدای تکاپوی اسبی هرسال در گوشم تکرار می شود و من، از پی تشخیصِ سمت و سوی صدا،به دنبالِ اسب و سوارِ بر آن می گردم.
صدای دویدن آن اسب،هی دور و دورتر می شود و جایی در بی مکانیِ زمان،به خاموشی،به سکوت می گراید.
بیش از هزار و سیصد و اندی سال است که منتظرم.منتظر دیدار مجددِ روی ماه آن یکه سواری،که قبلِ رفتن،قول برگشتن داده بود،برگشتن با مشک هایی از آبِ رودِ حقیقت لبریز.
مشک هایی،به اندازه وَ به قدر کفایت،برای سیراب کردن همه تشنگان عالم پس از این همه سال.
جهان را در جستجوی آب می گردم اما،به جرعه ای سیرابی،نمی رسم.که پس از تو آب ها در نظرم ... 

 

براده های یک ذهن: 

برای آن سقا

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۹
یاس گل
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۵۷ ب.ظ

عاشورای حسین

هر سال برای تاسوعا و عاشورا،سمت خانه ی مادربزرگ می رفتیم. آنجا مراسمش پرشورتر بود. مردم در خیابان و روی پل صف می کشیدند برای تماشای مراسم.برای گذر دسته ها از پشت هم. حتی مادربزرگ هم با وجود پادردش یک صندلی می آورد و می نشست برای تماشا.

به رسمِ همیشه قسمتی از اشک های هرساله ام را به عاشورای حسین اختصاص می دهم.روز دهم که می شود تمام احساسم را جمع می کنم برای بعد از اذان ظهر روز دهم در محله ی مادربزرگ. و اذان را می دهند و من کربلا را بدون حسین می بینم و به گریه می افتم. 

امسال که دیگر خبری از دسته های عزاداری و تجمع نیست،اشک هایم را کجا خالی کنم؟ در کدام خیابان؟

۲ نظر ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۵۷
یاس گل