مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۸ مطلب با موضوع «چه تماشایی بود!» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

قلعه متحرک هاول و نیلوفرهای آبی

چند روز پیش که سراغ جراح سوم رفته بودیم، وقتی بیمار در انتظار رسیدن نوبتش نشسته بود، پیاده تا مرکز خرید مارکیز قدم زدم. از کتابفروشی‌اش یک چوق الف یا نشان‌گذار جدید گرفتم با طرح نقاشی گل‌های نیلوفرآبیِ کلود مونه. بعد هم به کافه لمیزِ آنجا رفتم و یک شکلات گرم سفارش دادم و برگشتم سمت مطب.

امروز سونوگرافیستی که آخرین جراح، ما را نزد آن فرستاده بود خبرهای خوبی داد. (مثل جراح دوم) و به بیمار -که شاید بهتر باشد دیگر نگوییم بیمار- گفت چیز مشکوکی نمی‌بینم و احتمالا سونوگرافی قبلی‌ات جالب نبوده است. اما این را هم گفت که اتفاقات چند هفته اخیر برایت درس و تجربه‌ای شود تا هر شش ماه یک‌بار سلامتی‌ات را بررسی کنی. با این حساب می‌ماند یک ام‌آرآی که آن هم به آن طرف سال افتاده است. از اینکه این دم نوروزی دلمان گرم شده است به خبرهای امیدوارکننده خدا را بارها و بارها شاکریم. با این تفاوت که حالا بیش از پیش می‌توانیم حال آن‌هایی که عزیزانشان بیمارند و مدام از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌روند درک کنیم و بیشتر از گذشته دعاگویشان باشیم.

دیروز در اینستاگرام چند ثانیه از انیمه قلعه متحرک هاول را دیدم و مشتاق شدم تا نسخه کاملش را ببینم. دیدمش و حس کردم بعد مدت‌ها چیزی دیده‌ام که دوستش دارم. از دنیای جادویی و خیال‌انگیزش گرفته تا موسیقی فوق‌العاده زیبا و شنیدنی‌اش. امروز هم رفتم سراغ انیمه نجوای درون به این امید که شاید همان حسی را که از قلعه متحرک هاول گرفته بودم در خودم تکرار کنم اما مثل آن نبود و با آن برابری نمی‌کرد.

با تحصیلات تکمیلی دانشگاه هم تماس گرفتم تا بدانم کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام تا کجا پیش رفته است. اول گفتند باید با دانشکده تماس بگیری چون پرونده هنوز به دست ما نرسیده است اما دانشکده گفت پرونده را چهارشنبه هفته پیش تحویل تحصیلات تکملیلی داده است. این‌طور شد که فهمیدم باید آن‌طرف سال پیگیر باقی مراحل شوم.

حالا نیلوفر آبی کلود مونه لای کتاب معانی‌ام است. پدر و خواهرم با آش و حلیم و نان‌های افطاری به خانه برگشتنه‌اند و بعد از آن باید با خواهر بار سفر ببندیم.

دلم می‌خواهد به زودی نوشتن اولین مقاله مستخرج از پایان‌نامه را آغاز کنم.

برای سال جدید برنامه‌ها دارم.

 

موسیقی قلعه متحرک هاول

نیلوفرهای آبی کلود مونه

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۲
یاس گل
يكشنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۳۸ ب.ظ

به قدر وسع

 

در مینی سریالِ آسوکا از مجموعۀ جنگ ستارگان، هنگامی که آسوکا و یارانش برای پیدا کردن سابین راهی به جز اطمینان کردن به نهنگ‌های فضایی ندارند، هویانگ از آسوکا می‌پرسد: مطمئنی اون‌ها می‌دونن سابین رو کجا بردن؟ آسوکا می‌گوید: نمی‌دونم. هویانگ از پاسخ آسوکا جا می‌خورد و می‌گوید: چی؟ و آسوکا ادامه می‌دهد: گفتم نمی‌دونم. ببینیم به کجا می‌رسه.

هویانگ با نگرانی می‌گوید: ممکنه به هرجایی برسه! اما آسوکا می‌گوید: می‌دونم. ولی بهتر از یه جا نشستنه.

با پاسخ آسوکا یاد  همان بیتی می‌افتم که از دوره کارشناسی در ذهنم ثبت شده است. بیتی از سعدی که من آن را برای اولین بار از استاد درس اصول مهندسی شنیده بودم:

 

به راهِ بادیه رفتن بِه از نشستنِ باطل

وگر مراد نیابم به قدرِ وُسع بکوشم

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۸ ب.ظ

از پروفسور ادوارد پروم به اِیمی

منصفانه نیست که نسبت به مرگ احساس غم و ترس داشته باشیم. ذهن انسان هرگز نمی‌تونه ابدیت رو درک کنه. ما حتی نمی‌تونیم عشق رو به درستی درک کنیم. نمی خوام گریه کنی. پشت هرچیزی منطقی هست.
من فکر می کنم در لحظه تولد، همه ما موهبت نامیرایی رو داریم. حتما می پرسی پس چرا می میریم؟! چون در طول حیاتمون ما یک اشتباه مرتکب می‌شیم. فقط یکی. و این اشتباه موهبت حیات جاودان رو از ما می‌گیره...
من فهمیدم اشتباه من چی بود. همه این فرصت رو پیدا نمی کنن ولی من کردم‌.
اشتباه من این بود که تو رو زودتر ندیدم و وقت بیشتری با تو سپری نکردم. به نظرم همین دلیل کافیه که موهبت زندگی جاودان ازم گرفته بشه.
ولی به لطف تو عزیزم این سه ماه گذشته برام خیلی زیبا بودن.
دارم دنبال یه پایان مناسب می گردم ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که بگم : عاشقتم.

فیلم سینمایی مکاتبه

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ

از اِیمی به پروفسور ادوارد پروم

جادوگر عزیزم!
وقتی داشتی این نامه‌ها رو می نوشتی و ویدئوها رو ضبط می‌کردی می‌دونستی که یه جوری به دستم می‌رسن و من می‌بینمشون اما من الان می‌دونم که تو هرگز پیام‌های من رو دریافت نمی‌کنی ولی به هر حال تلاشم رو می‌کنم.
تا وقتی تو اینجا بودی کهکشانِ زندگی من تا حدودی منسجم بود ولی الان داره از هم می‌پاشه و نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.

 

 فیلم سینمایی مکاتبه

 

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۳
یاس گل
چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ

تالکین

یک جا هست که تالکین(نویسنده ی ارباب حلقه ها و هابیت) قبل از نوشتنِ یکی از مشهورترین آثارش،با کمی کلافگی به همسرش میگوید:امروز نتونستم هیچی بنویسم.
و همسرش پاسخ می دهد :قبلا فقط برای سرگرمی می نوشتی!کاش تصمیم می گرفتی از نوشتن چی می خوای یا اینکه کاملا رهاش می کردی.

۳ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۲۶
یاس گل
جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۱ ب.ظ

ونگوگ وارد می شود

همین روز اولی به نظرم می آید که 99 برایم پیام هایی دارد.روزی که برای خرید تقویم بوک مارکی به شهرکتاب رفته بودم،در ابتدا قصد داشتم مانند پارسال،طرح شخصیت های فانتزی را انتخاب کنم.اما با دیدن طرح نقاشی های ونگوگ نظرم عوض شد.

به خاطر مطالعه ی رشته ی انتخابی کنکورم،توجه ام نسبت به نقاشی و موسیقی دچار تغییر شده بود و حالا حس می کردم دوست دارم پای تماشای نقاشی های معروف بنشینم.

دیروز هم مردد شدم که تصویر پروفایلم را تغییر دهم به یکی از نقاشی های ونگوگ.

اما حضور ونگوگ فقط در تقویم سال جدید و عکس پروفایلم خلاصه نشد.بلکه امروز حوالی ساعت 10 ، به طور اتفاقی پای تماشای فیلمی به نام "بر دروازه ی ابدیت" نشستم.فیلمی درباره ی زندگی ونسان ونگوگ که از شبکه ی چهار سیما پخش شد و دوستش داشتم.

به نظر شما پیام سال جدید به من چیست؟

 

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۱
یاس گل
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ب.ظ

مستر منتالیست و دنیای جدید من

می دانم!

می دانم که اینجا یک پایگاه خبری نیست،یک خبرگزاری نیست.روزنامه و آنتن تلویزیون نیست که میلیون میلیون مخاطب پای حرف هایت نشسته باشند و کلمه به کلمه ی آن را،در لحظه،این دست و آن دست کنند.

اینجا فقط یک وبلاگ شخصی است.جایی که در آن با شما از احساساتم گفته ام.از خیال پردازی های توقف ناپذیرم.از روزهایی که برای هفته نامه ی دوچرخه معرفی کتاب نوشته ام و برای یک برنامه ی تلویزیونی نویسندگی کرده ام.

شما تقریبا چیزهای زیادی درباره ی من می دانید و در عین حال چیز زیادی نمی دانید!چون من هر روزِ روز،با وجه تازه ای از خودم رو به رو می شوم،با نسخه ی جدیدی از خودم ملاقات میکنم و با او دست می دهم.

اینجا برایتان از کتاب ها،نویسنده ها،فیلم ها و موسیقی ها بسیار گفته ام.از چیزهایی که دنیای کوچک و بیست و پنج،شش ساله ی مرا تا به اینجا ساخته اند.

و حالا می خواهم از آن صورت تازه ای از خودم با شما صحبت کنم که به تازگی به کشف آن رسیده ام:سعید فتحی روشن!

البته که سعید فتحی روشن،وجه تازه ای از من نیست.بلکه آنچه که در قاب عصر جدید،عرضه و ارزانی کرده است،مرا به آشناییِ با علاقه مندی تازه ای در نهاد خودم رسانیده است.مردی که - جادویی نیست - حالا برای من شبیه به آن خواننده ای است که پس از شنیدن آخرین آلبوم موسیقی اش به وجد آمده ام و تهییج شده ام.یا کتابی که نویسنده اش توانسته است مرا به بالاترین حد از خیال پردازی برساند و برای دیگر بار بدون پاسپورت و شناسنامه از مرزهای واقعیت فراری ام دهد و پناهنده بر سرزمین خیالم کند.سعید فتحی روشن کارش،نه نویسندگی است،نه نوازندگی نه هرآنچه که تا دیروز گمان می کردم تمام دنیای کوچک - و در عین حال بزرگ من - در آن ها خلاصه می شود.اما از روزی که او را و ماجراهای او را در مسابقه ی استعدادیابی عصر جدید دیده ام و به اندازه ی آنچه که از او دیده ام شناختمش،برایم متفاوت شده است.

من هرگز شعبده را کار جالب توجه ای نیافته بودم.به این معنا که روحیات من همیشه سمت و سوی دیگری داشته است.اما ایشان توانست دیدگاه مرا در این خصوص تکانی اساسی دهد و موجب شود از زاویه ای دیگر به آن نگاه کنم.از این زاویه که چه در شعبده و چه در ذهن خوانی،تکیه بر اصول،تکنیک و علمی است که اوی شعبده باز و ذهن خوان از آن ها باخبر است و مخاطب نه.چیزهایی در برابرت اتفاق می افتد که برای توی مخاطب هنوز دارای دلیل و منطق مشخص نیست و برای او چرا.برای تو نادیدنی است و برای او مشهود.همه ی  ماجرا همین است و البته اگر همه ی این ماجرا توسط هر شخص دیگری جز فتحی روشن روی صحنه می آمد،محال بود توجه مرا بر انگیزد.

مستر منتالیست اصلا شبیه به سایر آن ها که من دیده ام نیست.رفتار و منش متفاوتی دارد.لااقل در اجراهای عصر جدید(تنها جایی که او را دیده ام)اهل ادا و اطوار نبوده است.متانت،وقار،کاریزما(یا همان جذابیت غیرعادی حرص درآر)،کم حرفی،آرامش و ... همه ی آن چیزهایی است که از او،فتحی روشن بزرگ را ساخته است.

حالا شما تصور کنید که من اجرای اول ایشان را ندیدم.به اجرای دوم رسیدم.اجرای سوم را هم ندیدم،به اجرای فینال رسیدم.و تنها با دو اجرا رای دهنده ی به ایشان شدم.اما خوشا به حال شما که اجراهای وی را  تمام و کمال دیده اید.

خوب یادم است که سر اجرای دوم-یعنی اجرای اولی که من دیدمش-در بهت و گیجی مانده بودم.می فهمیدم که اتفاقی افتاده است و خب نمی فهمیدم دقیقا چه اتفاقی.همه چیز برای من جالب بود و البته تمایلی به دانستن فرایند این اتفاق ها و سر درآوردن از پشت پرده ی آن نداشتم.اصلا همین در بهت باقی ماندن را دوست  می داشتم.

روز اجرای نهایی با فضاسازی اسرار آمیز او،احساس می کردم دکتر بشیر حسینی منم.منم که وارد آن دالان می شوم.اتاق در بسته و نیمه روشن آنجا،برایم تداعی کننده ی بازی های اتاق فرار بود و راستش را بخواهید همان جا به ذهنم رسید که چرا آقای منتالیست یک چنین مجموعه ای شبیه به اتاق های فرار راه نمی اندازد؟البته اتاقی که دیگر قرار بر فرار کردن از آن نیست و فقط باید در برابرش بنشینی و بازی های ذهن خوانی او برای دقایقی تو را با خود پیش ببرد.

ممکن است کمی مبالغه آمیز به نظر برسد اما بعدها،وقتی بازپخش اعلام نتایج هر مرحله از مسابقه را نگاه می کردم،می توانستم از روی حالات چهره و رفتار سعید فتحی روشن،حال او را درک کنم.در یکی از برنامه های اعلام نتایج که پس از صعود به مرحله ی بالاتر،به بغض رسیدند،بغض کردم.آنجا جایی است که تمام سال هایی که برای رسیدن به رویاهایت تلاش کرده ای جلوی چشمت می آیند و در درون،با خودت،در گفتگویی که آیا این بار روز شانس من خواهد بود؟آیا این بار خداوند درهای رحمتش را به شکلی متفاوت تر به رویم خواهد گشود؟یا که قرار است دوباره به همان روزهای پیش از این برگردم و کمتر کسی نامم را بشناسد و کارم را بداند؟وقتی اشک در چشمانش جمع شد گریستم.داشتم رویاهای خودم را روی صحنه می دیدم.رویای دور خودم را در خصوص نویسندگی.با خودم می گفتم یعنی ممکن است من هم روزی در نویسندگی به چنین مرحله ای برسم و روی سکویی برای تعیین بهترین نویسندگان دنیا یا همین ایران،قرار بگیرم و چنان احساسی را تجربه کنم؟

از آراء شما اطلاعی ندارم و نمی دانم به طور ویژه طرفدار کدام فینالیست بوده اید اما من در نهایت به پارسا خائف و سعید فتحی روشن رای دادم.نه به این معنی که اجرای سایر فینالیست ها برایم جالب نبوده است که همه ی آن ها شایستگی این برد را داشتند و البته بدون در نظر گرفتن رتبه،همگی برنده ی این مجموعه بوده اند.

من حتی از دریافت عنوان چهارمی ایشان هم خشنود شدم چرا که لبخند نقش بسته بر لب ایشان،رضایت مرا هم می توانست برانگیزد.

همین دیروز قسمت اول "این مرد جادویی نیست" را بارگیری کردم و منتظرم در فرصتی به تماشایش بنشینم.فعلا دوست ندارم دنبال علمی که ایشان پی اش رفته و برایش سال ها زحمت کشیده است و دوره دیده است بروم هرچند که اساسا آدم کنجکاو و جستجوگری هستم و کارهای ذهنی برایم شگفت انگیز است.اما بعید نیست روزی در تمام نرم افزارهای او عضو شوم،تمام فیلم هایش را ببینم و نه به قصد اینکه شبیه به او بشوم،فقط به قصد اینکه جواب برخی سوالات ذهن بی قرار خودم را پیدا کنم،چیزهایی از او بیاموزم.

نمی دانم مردم آیا او را برای همیشه در خاطر نگاه خواهند داشت و در دل حفظ خواهند کرد یا نه.نمی دانم آیا مثل بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و ... ،ممکن است که به مرور از ذهن ها پاک شود و این داستان دردناک فراموش شدن برای او هم اتفاق بیفتد یا نه؟اما مستر منتالیست برای من همیشگی شد.

این مرد جادویی نیست.

تنها مرد شعبده باز و منتالیستی که دوست دارمش... .

 

سعید فتحی روشن

 

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۶
یاس گل
شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۰۶ ب.ظ

امروز و هفته ی پیش رو

رفتم قانون مورفی را دیدم.بس که دوستان در استوری های شان نوشته بودند که آی خندیده اند و آی خندیده اند.

خب فیلم خوبی بود.بانمک بود.امیرجدیدی نمکین بازی کرده بود.دلمان هم که برای دیوانه بازی های رامبد جوان تنگ شده بود.اما من تصور می کردم بنا بر تعریف دوستان قرار است از دقیقه ی اول تا آخر یک سره دستمان رو شکممان باشد و پخش زمین شویم و اشک همینطور از چشممان بریزد!

بعد از فیلم هم رفتم نشر چشمه.من مانده ام که چرا قیمت برگه های چسب دار آنجا انقدر گران است!اصلا چرا باید به خاطر یک تکه کاغذ چسب دار کوچک،26هزار تومان بدهم؟می توانم بروم شهر کتاب و با قیمتی بسیار کمتر یکی از همین ها را تهیه کنم.تازه!کتابی را هم که می خواستم نداشت.البته چند جای دیگر هم نداشتند.آخرش باید بروم سمت انقلاب.

دلم برای سر زدن به کتابخانه خیلی تنگ است.نه فقط سرزدن.آن را که انجام می دهم.تصمیم گرفته ام هفته ای یک بار بروم نیم ساعت هم که شده بنشینم و توی کتاب هایی که دلم برای خواندشان تنگ است غرق شوم.مثلا می خوام هربار بروم و دو تا از ضرب المثل های آن کتاب را بخوانم.داستان ضرب المثل ها را بدانم.یا دانستنی ها را باز کنم و حیوانات گمنامی را که فراموششان کرده ام پیدا کنم و چیزهای به روزتری یاد بگیرم.دوباره بروم سراغ کتاب های نجوم.در بخش نوجوان بنشینم و برای نیم ساعت آن کتاب ها را ورق بزنم.چون کتاب های مرجع را نمی دهند ببرم.باید همان جا بخوانم.البته اگر آقای کتابدار باشد می گذارد ببرم.یک بار یکی از خانم های کتابدار هم اجازه داد.ولی خودم وجدان درد گرفتم که چرا باید با بقیه فرق داشته باشی؟

هنوز درس 26 زبان را نخوانده ام.فردا باید بروم سر کلاس.

از همین حالا هم انتظار تماشای بازی ایران-ژاپن را می کشم.البته از همان پنجشنبه.

کاش این هفته را کمی بهتر بگذرانم.الان اگر احمد حلت بود می گفت باید بگویید:حتما این هفته را به شکل فوق العاده ای می سازم.

خب پس بگذارید من هم همین را بگویم:تمام تلاشم را میکنم تا این هفته با برنامه ریزی بهتری پیش بروم.با اجرایی کردن برنامه ریزی ها.قطعا هفته ی خوبی در انتظار من است...

۵ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۰۶
یاس گل
شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ب.ظ

خانواده ی شگفت انگیز

شخصیت منفی داستان یک زخم عمیق روی سینه دارد.یک داغ بر دل.او از همه ی ابرقهرمان ها بیزار است.پدرش عکس او،عاشق ابرقهرمان ها بود.

یک شب وقتی دزد به خانه ی پدر او می زند،پدر به جای نجات جان خود و پناه بردن به اتاق امن،زنگ می زند به ابرقهرمان ها و منتظر آمدن آن ها می شود.آن ها نیستند که جواب تلفن مرد را دهند.در نتیجه او آن شب به دست دزدها کشته می شود بی که تلاش برای نجات جانش کرده باشد!

این همان داغی ست که روی سینه ی شخصیت منفی داستان باقی مانده.

"انیمیشن شگفت انگیزهای 2"شاید یکی از بهترین گفتگوها را از زبان همین شخصیت منفی روایت می کند.آن هم درست در سکانس و پلان هایی که همه مبهوت خانم لاستیکی هستند.در صحنه ای که تصویر و صدای شخصیت منفی در حال پخش از تلویزیون است و خانوم شگفت انگیز یا همان خانم لاستیکی دارد از روی رد یاب محل دقیق زندگی آدم بدِ را پیدا می کند.

اینجای داستان کمتر کسی به حرف هایی که شخصیت منفی بر زبان می آورد گوش می کند.اما او در حال گفتن حرف های مهمی ست:


«حرف زدن یادتون رفته.می شینید پای وراجی مجری و مهموناش رو می بینید.

بازی و مسابقه یادتون رفته بعد می شینید مسابقه ی تلویزیونی تماشا می کنید.

سفرهاتون،رابطه هاتون،خطر کردنتون...هرچیز با معنایی تو زندگی دارید کپی ش رو بسته بندی می کنن و تو جعبه تلویزیونی تحویلتون میدن.تا روز به روز بیشتر حبس بشید.بیشتر منفعل بشید.بشید مشتری های دریده ای که از مصرف کردن سیر نمیشن و همیشه هم خواهان اند.

روز به روز مطیع تر میشید.زندگی تون رو به باد می دید.دلتون رو به ناجی گری ابرقهرمان ها خوش می کنید و در عوض خودتون روز به روز ضعیف تر و بی اختیار تر میشید.

به خیالتون خوشید.که بهتون خدمت میشه.ولی این شمایید که خدمت می کنید.خدمت به ایده های دروغی که هیچ کاری از دستشون بر نمیاد...»


وقتی برای بار دوم و سوم انیمیشن را روی همین صحنه بازمی گردانم می بینم این دقیقا بلایی ست که سرمان آمده.نه از جانب تلویزیون.از جانب تمام رسانه های اجتماعی.به خصووووص شبکه های اجتماعی!

این ها را به دوستم می گویم.می گوید:«من فکر میکنم اشاره ی ریزی به مسئله ی منجی دارد.»منظورش این است که چه بسا کارگردان و نویسنده در پی این بوده اند که مردم را نسبت به منجی های جهان در هر یک از ادیان دچار تردید کنند.

نمی دانم.اما مدت هاست که دیگر از همین انیمیشن هایی که به عقیده ی خیلی ها توطئه گرایانه ساخته می شود،جنبه های مثبتش را بیرون می کشم.

ابرقهرمان ها همیشه پیروزند در آخر ماجرا.من مثل شخصیت منفی داستان مخالف حضور ابرقهرمان ها نیستم.اما می دانم که لا به لای صحبت هاش دارد می فهماند دست روی دست گذاشتن تا رسیدن منجی ، نه تنها باعث نجاتمان نمی شود،که هلاکمان هم می کند!

این چیزی است که از داستان برداشت میکنم.اینکه حضور ابرقهرمان ها نباید موجب شود که فکر کنیم دیگر چون آن ها هستند نیاز نیست ما به قدر وسعمان،برای خودمان،تلاش کنیم.

حتی اگر یک کارگردان به سفارش دولت های خبیث چنین چیزی ساخته باشد من بهترین برداشت را از این انیمیشن داشته ام!

۱ نظر ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۴:۲۰
یاس گل
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ب.ظ

من یک روز در یک داستان تمام خواهم شد

سال گذشته هم همینطور شد!

اجازه دهید اینطور شروع کنم؛معمولا جشنواره ی فیلم های سینمایی نوروز سیما،برایم فرصتی است برای پیدا کردن فیلم های مورد علاقه ام.این جستجو معمولا به فیلم هایی ختم می شود که عنصر خیال در آن ها نقش فوق العاده ای دارد و از فیلمنامه ی متفاوتی-از نگاه من- برخوردار است.فیلمی که می تواند مرا پای تلویزیون میخکوب کند،درست مثل یک کودک 4،5 ساله که وقتی در حال تماشای انیمیشن موردعلاقه اش باشد جوری در فضای داستان قرار می گیرد که از ترس از دست دادن یک پلان، فرصتی برای جواب دادن به سوالات اطرافیان ندارد خواه این سوالات درباره ی داستان باشد خواه دیگر موضوعات.

سال گذشته درست در روز سیزدهم فروردین ماه،فیلم طعم شیرین خیالِ کمال تبریزی با من این کار را کرد.فیلمی که اتفاقا از نظر بسیاری از منتقدان حرفه ای و غیرحرفه ای چندان هم فیلم جالبی نبود.

وسط های فیلم وقتی که مجبور بودم برای به جا آوردن مراسم سیزده بدر با خانواده از خانه بیرون روم خلقم کج بود.در آخر نیز آنقدر در طی یکی دو ماه مغازه ها را گشتم تا در نهایت سی دی آن را پیدا کردم و بارها دیدمش.

اما امسال...شاید هنوز زود باشد که دقیقا بگویم کدام فیلم یا کدام فیلم ها با من چنین کاری را کردند اما از بابت یکی از آن ها کاملا مطمئنم و آن:سه گانه ی هابیت!

از یکم تا ششم فروردین راس ساعت هفت بااشتیاق پای شبکه نمایش می نشستم.خدا می داند که وقتی درست در این ساعت میهمان ها سر می رسیدند اوضاع چگونه بود.انگار نه انگار که مهمان آمده!روی نزدیک ترین مبل به تلویزیون می نشستم و سرم به جای اینکه رو به میهمانان باشد رو به نمایشگر تلویزیون بود.باید حتما کسی مرا خطاب می کرد تا سرم را برگردانم به سمتش و ببینم چه می گوید:

-اینا چیه میبینی؟

-چقدر زشتن!

-خوشت میاد ازینا؟

و من خوشم می آمد.از بیلبو،از گندالف از تراندوئیل از تورین سپر بلوط از...

راستی گفتم تراندوئیل ... و آه تراندوئیل ...الف شاه...

نمی دانم که پیش از این ها این مسئله را با شما در میان گذاشته ام یا خیر!

من یک روز در یک داستان خودم را جا خواهم گذاشت...

من یک روز در یک داستان تمام خواهم شد...و آن روز،روز پیوستن من به تمام شخصیت هاست.شخصیت هایی که بیشتر آدم ها آنان را هرگز باور نداشتند و من بارها به آن ها گفته بودم که دنیای داستان ها دنیایی است سرشار از زندگی!

شاید آن داستان داستانی باشد که در آینده خودم به نگارش آن دست خواهم زد شاید هم داستانی دیگر از نویسنده ای دیگر...در هر داستان که تمام شدم مرا در همان داستان جستجو کنید و بدانید که من در لا به لای همان نوشته ها به زندگی خود ادامه خواهم داد.


۴ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۸
یاس گل