حکمتی دارد چنین دل کندنی...
خیابان ولی عصر بدون ترافیک می توانست زیباتر از این باشد.
پیر درخت های سر به زیر و تو در توی آن بدون آلودگی های همیشگی تهران میتوانست زیباتر جوانه زند،سبز شود،برگ ریزانی شگرف داشته باشد و سپید پوش شود.
به همین ها فکر میکنم که شماره ی آشنایی بر صفحه تلفن همراهم می افتد؛دوچرخه!
پس از پاسخگویی و صحبت های صورت گرفته با مدیر داخلی نشریه،تا رسیدن به منزل بارها و بارها خدا را شکر میکنم و احساس میکنم که چه ناگهانی و زودهنگام به آرزوی دیرینه خود رسیده ام:
دعوت به همکاری در ضمیمه نوجوان روزنامه همشهری یعنی دوچرخه!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
به ابتدای خیابان تورج که می رسم در دلم غوغایی است.مشتاقانه قدم به قدم طی میکنم این مسیر را با همان احساس خوشایند کامیابی.
نگاهی به ساختمان بزرگ روزنامه همشهری می اندازم و در طبقه پنجم دوچرخه را می یابم.
وارد که میشوم از دیدن تک تک کسانی که روزی از قهرمانان دوران نوجوانی ام بوده اند به وجد می آیم.در و دیوار آن پر است از کاردستی ها و نقاشی هایی که نوجوانان دیروز و امروز دوچرخه نثار او کرده اند.هدیه های دست ساز خود را میان آن ها می یابم.خبرنگاران قدیم دوچرخه نیز که حالا برای خود جوانی شده اند یکی یکی سر می رسند.
جلسه آغاز می شود.
حساب کار دستمان می آید.
روزنامه نگاری شوخی نیست...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
تمام شب را به جلسه امروز دوچرخه فکر میکنم.به اینکه چقدر شرایط امروز من و شرایط آغاز یک فعالیت روزنامه نگارانه در دوچرخه از هم دور و ناسازگارند.
سعی میکنم راهی بیابم برای پس زدن تصمیم های عاقلانه،برای خط کشیدن بر ناسازگاری ها.
اما...
نمی توانم.
نمی شود.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
صبح تا ظهر را درگیر افکار دیشبم هستم.
چگونه میشود آدمی درست در لحظه رسیدن به آرزوی دیرینه اش از آرزوی خود صرف نظر کند بنابر دلایل عقلانی!؟
چه تصمیم سختی!
تماس میگیرم.
انصراف می دهم.
به همین راحتی...
به همین ... ســـخــــتــــــی!
براده های یک ذهن:
امتحان های سخت این گونه اند
باید بگذری از دلبستگی هایی که ...
(عکس:بخشی از یادگاری های دوچرخه ای)