مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ

بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

آن شب،بی خوابی،شبیه به فردی با شکل و شمایلی از تو،به پشت در اتاقم رسیده بود.

بی خوابی اجازه ی ورود می خواست.

خب می توانستم که ملحفه را تا روی سر بالا کشم.می توانستم که از روی تخت برنخیزم.می توانستم که به اجبارِ خوابیدن تن داده و در نهایت پس از گذشت یک یا دو ساعت تقلای مداوم در رخت خواب،آرام آرام دالان ذهنم را رو به رویاهای دلپذیرتری از شب باز کنم.

اما او همچنان پشت در ایستاده بود و مودبانه اجازه ی ورود می خواست!

این شد که چراغ های اتاق در بامداد آن روز روشن شد و او با فنجانی از شکلات داغی غلیظ به میهمانی ام آمد!

گفتم:الان که زمستان نیست.نوشیدنی داغ نمی چسبد!

و او گفت:بی خوابی ها نسبت نزدیکی با سردی شبانگاهان دارند!این را نمی دانستی؟

راست هم می گفت.دستهاش سرد سرد بود وقتی که فنجان داغ را تحویل من می داد.

گفتم:چشم هایت مرا یاد او می اندازد.

و گفت:بی خوابی ها در ذات خود،بی شکل و بی قواره اند.اما هر شب،پشت دالان ذهن آدم ها چیزهایی پیدا می شود که می تواند قالب خوبی برای تجلی  بی خوابی ها باشد.امشب،پشت دالان ذهن تو،او بود که شاعرانه ایستاده بود!

از جا بلند شد و به سمت کتابخانه رفت.کتابی برداشت.صفحه ای باز کرد و شروعِ به خواندن کرد:

"گریز اصل زندگی ست.گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه می کند.بیا بگریزیم...."

و بعد سرش را بالا آورد و لحظاتی در سکوت نگاه هایمان گذشت!

سپس گفت:تو امشب از اجبارِ خوابیدن گریختی!

و گفتم:وگرنه تو داخل این اتاق نمی بودی!

با چشم هاش انگار که در جستجوی چیزی می گشت و پس از چند ثانیه جستجوی بی نتیجه گفت:این اتاق رادیو ندارد؟

-:دارد،صدای مرد گوینده اما خسته است و خواب آور!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

و دوباره سکوت.

بیشتر سکوت بود که میانمان رد و بدل میشد.

و این سکوت یک سکوت دوست داشتنی نبود.خواب می آورد تا بی خوابی.

پشت پنجره ایستادم و به خاموش و روشن پنجره های شهر چشم دوختم.

دیدم که کنارم ایستاده است.با انگشت پنجره ای را نشان داد و گفت:آنجا را ببین.

رد انگشت او مرا می رساند به یک پنجره ی روشن در طبقه سوم خانه ای در ابتدای کوچه.

گفت:بی خوابی او امشب شبیه به دختر فال فروشی ست که امروز او را در میدان شهر دیده بود.

و انگشتش را به سمت پنجره ای دیگر نشانه گرفت و گفت:و آن خانه!بی خوابی او شبیه به مرد آدم کشی ست که او هر روز و هر روز از پشت کامپیوتر در یک بازی با او درگیر می شود.

-:چه وحشتناک!

-:بی خوابی او نزدیک به چند ماه است که تغییر شکل نداده است!

-:کاش تو هم تغییر شکل نمی دادی برای من!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

...

...

...

حالا چند شب است که از آن شب دلپذیر گذشته است و شب هایی هست که دلم می خواهد تمام چراغ های این خانه روشن باشد.

خواب نباشد.

 

صدای آرام و خسته ی مرد گوینده،مسیر رادیو تا خانه را در شبی مهتابی و ستاره باران بپیماید و در حجم خالی اطراف،سکوت این خانه را بر هم زند.

 

یک فنجان شکلات داغ غلیظ کنار دستم باشد.

 

و اویی که در اوج بی خوابی شبانگاه من،با شکل و شمایلی از تو،پشت در ایستاده است و مودبانه برای ساعاتی از بی خوابی،اجازه ی ورود می طلبد!

هرچند که بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند...

 

۹۶/۰۴/۲۵
یاس گل

بی خوابی

نظرات  (۳)

خیلی ادبی بود !

ولی یه غمی سخت توش بود ....


پاسخ:
به گمونم همین طوره...
یه حزن توش گیر کرده
۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۴:۵۴ مسافر اشک
خیلی دوست دارم بدونم بی خوابیت،شبیه کی بوده;-) 
پاسخ:
شبیه به...
خب الان که بیشتر فکر میکنم شاید بد نباشه شبیه به جرویس پندلتون باشه :))
۲۶ تیر ۹۶ ، ۱۰:۱۴ راضیه پالیزدار
گلی عالی بود. کیف کردم. خیال انگیز و پر حس. خیلی خوب بود
پاسخ:
خیلی وقت بود نمیشد بنویسم اینطوری :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">