مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۲ ب.ظ

هولدن!از من نخواه که دوست بدارمت

می دانی چیست هولدن؟

مشکل اینجاست که تو خود جی.دی.سلینجر هستی!این را توی آن فیلم یاغی دشت دیده بودم.همان جا که استاد دانشگاهِ سلینجر جوان به او گفت:هولدن کالفیلد خود تویی،مگر نه؟

بله.مشکل همین جاست.همین جا که من جی.دی.سلینجر را می توانستم دوست داشته باشم اما هولدن را نه!تو را نه...

تو از آن نوجوان های نیویورکی سردرگم بودی.فصل به فصل تو را که می خواندم یا در حال کشیدن سیگار پشت سیگارهایت بودی(آن قدر که گاهی واقعا بوی سیگار را از داخل خانه حس می کردم و هرچه به اطرافیان می گفتم:این بو از کجا می آید می گفتند بویی نمی آید!)،یا به دنبال بارها و کاباره هایی که وقتی گارسون بالای سر آدم می ایستد بلافاصله نپرسد که تو چند سال داری و ما به هم سن و سالان تو مشروب نمی دهیم و یا، فکرت درگیر این دختر و آن دختر بود.

تو مدرسه را رها کرده بودی.یعنی اخراج شده بودی.چون درس نمی خواندی.

جالب بود که تو خود به مسائل جنسی فکر می کردی و حتی یک بار به آن آسانسورچی پول دادی تا یک زن خراب به داخل اتاقت بیاورد اما پایش که می افتاد پشیمان میشدی و ادامه نمی دادی.حتی از استرادلیترهایی که می دانستی آن کاره اند و کار دخترها را تمام می کنند بدت می آمد.حتی دلت می سوخت برای چنین دخترهایی...عجیب نیست؟

در تمامی داستان،هم می توانست حالم از تو به هم بخورد و هم می توانست دلم برای تو بسوزد.

مثلا آن جا که با آن دختره ی موطلاییِ به قول خودت احمق، در کاباره می رقصیدی، از تو و حرف هات عقم می گرفت ... و آن جا که علی رغم برخورداری از یک خانواده ثروتمند و پرورش ات در وضعیت اقتصادی مطلوب،دیگر پولی ته جیبت نمانده بود و خواهر کوچکت فیبی،تمام عیدی هایش را به تو قرض می داد(یعنی همان جا که خودت هم گریه ات گرفت)آنجا دلم برایت سوخت.

راستش یک جای ماجرا حتی برایت دست زدم.آن جا که تلاش کردی در مدرسه ی فیبی آن جمله ی زشتِ و قبیح «دهنتو ... » را پاک کنی.با خودم گفتم عجب!هر چقدر هم که ذهن خودش درگیر این چیزها باشد اما این جور جاها که می شود به غیرت می آید.شاید مثل خیلی های دیگر فکر می کردی بچه ها نباید این چیزها را بدانند اما اگر به سن و سال خودت برسند عیب ندارد!

به هرحال باید بگویم که فهمیدن تو برای آدمی شبیه به من واقعا سخت بود.فهمیدن تو و حتی آدم های بدتر از تویی که دیگر نوجوان هم نیستند اما همچنان در بی هدفی و سردرگرمی روز و شب می گذرانند و غرق در لذت های بیخودکی اند.

اما فکر می کنم بیشتر پسرهای نیویورکی-اصلا غرب و شرق ندارد که!همین ایرانمان هم عجیب به سمت نیویورکی شدن پیش می رود-من فکر می کنم بیشتر پسرهای هر جایی از دنیا،حال و احوال ناطور دشتی تو را خوب می فهمند.

گرچه تصور اینکه خیلی از پسرهای نوجوان سرزمینم درگیر حال و روز تو باشند،واقعا برایم وحشتناک است و آرزو میکنم با گذر از نوجوانی واقعا وضعیت بهتری پیدا کنند و نه بدتر.

بگذریم.

حالا می فهمم که چرا جین وبستر را تا این اندازه دوست دارم.جین وبستری که حتی وقتی درباره ی بدی های نیویورک حرف می زند،لااقل تصویرهای قابل تحمل تری را نشان آدم می دهد.

یا وقتی صحبت از عشق در داستان های او مطرح می شود این قدر ذهن جنسیت مذکر داستان پی جاذبه های صرفا جنسی نیست....

بله...

هولدن!هولدن کالفیلد بیچاره!

از من نخواه که دوست بدارمت اما به یقین تو بهتر از همان استرادلیترهایی.این خودش چیز کمی نیست.لااقل در همان غرب خراب شده.پس...خب،از تو نمی توانم هم متنفر باشم.بله...


 براده های یک ذهن:

ملاکتان برای خواندن یا نخواندن این کتاب،سلیقه ی شخصی من نباشد.مگر اینکه احساس کرده باشید از لحاظ روحی،باوری،اعتقادی و سلیقه ای تا حد زیادی شبیه به خود من هستید.

و موضوع دیگر اینکه،شما می توانید عاشق هولدن باشید و من می توانم عاشقش نباشم و این ابدا به معنای این نیست که ما از هم متنفر باشیم :))) 

ما داریم با تفاوت های یکدیگر و تفاوت در نگاه و دنیامان آشنا می شویم تا بتوانیم از دیدن این همه تنوع در سلیقه، بیشتر دنیا را دوست داشته باشیم.

۹۷/۰۳/۲۹
یاس گل

نظرات  (۶)

تا حالا نخوندم...
پاسخ:
به نظرم با توجه به روحیه ای که ازت تو پست هات دیدم نخونی بهتره
باشه ..
فقط این خیلی گریه آدم میکنه بخونه ؟
پاسخ:
گریه دار نیستا
ولی واقعیت عریان دنیاست که خیلی اعصاب خرد کن میتونه باشه
هولدن یجورایی خود ماست
شاید ما مثل اون دنبال دخترا توی کاباره ها نباشیم اما ما هم پامون یه جایی لرزیده.یه جایی زدیم جاده خاکی و بعد انگار به خودمون اومدیم و دست نگه داشتیم
پسرای ما هم هر جایی رو پیدا کنن شروع می کنن به فحاشی ولی پای خواهر و مادرشون که میرسه غیرتی میشن.
دلگیر نباش از هولدن.دلگیر هم اگر هستی از تمام مردم دنیا دلگیر باش چون هولدن نماینده ماست.
پاسخ:
آره
پای ما هم لرزیده
یه جورایی شاید بهتر باشه بگم هولدن چون راوی داستانه ما صدای درونش رو هم می شنویم
اون وقته که آدم میگه چه خوبه فکر کسی رو نمیخونم وگرنه آدما غیرقابل تحمل میشدن
ولی خب واقعا از اینکه لااقل تو ایران اینجور چیزا یه کم یواشکی تره خوشحالم
الانم خیلی چیزا اینجا علنی هستا ولی واقعا دیدن یه سری صحنه های کتاب تو شهر میتونه دیوونه کنه آدمو.جوری که دقیقا پوچی رو ببینی
سلام یاسمن عزیزم.
چقدر دلم خواست برای این پست و پست اخرت که درباره ناتوردشت هست حرف بزنم.(من یه ترجمه ای ازش دارم که ناتور رو با ت نوشته بخاطر همین دوس دارم با ت بنویسم:)
١)
بله....منم همیشه توو داستانا دنبال شخصیتی میگشتم که منو به خودش جذب کنه. بعضی وقتا خوبی و اخلاقشون و بعضی وقتا حتا بدجنسی و بی رحمی و تنفر امیز بودن شخصیتا برام جذابه. 
اما میدونی؟ هولدن واقعا هیچی نداره. هولدن الکی ترین حالت ممکنه.
چون اصلا حالت ثابتی نداره.  فکر اشفته ای داره. نه میتونه خودشو کنترل کنه که اشتباه نکنه و نه جسارت تجربه کردن چیزایی رو که وسوسه ش میکنن داره!
و این هیچی نداشتنه که جذابش کرده!
قرار نبوده ما هولدن رو دوست داشته باشیم! میدونی چرا؟ چون هولدن" درون" یه فرد دیگه ست. چون درونه! یعنی چیزی نیست که بتونی درکش کنی!
و نمیتونی ازش متنفر باشی! بازم چون درونه! احساسات ما در مورد بیرون آدما جواب میده! و برای درک "درون بقیه" طراحی نشده!
البته بجز احساسمون به خودمون که قضیه ش جداست...اما اینو باید قبول کنیم که احساسات ما این مدلی هستن...
٢)
میدونی منم خیلی وقتا به این فکر میکنم که یه نویسنده شبیه کدوم شخصیت قصه شه! اما باید بدونیم شبیه هیچ کدوم نیست!
واقعا شبیه هیچکدوم نیست!
پس قرار نیس سالینجر، حتما هولدن باشه! اما بنظر نویسنده ها همیشه یه قسمتایی از درون خودشونو توو شخصیتای داستانیشون روو میکنن!

٣)
یاسمن. توو جواب یکی از کامنتا دیدم که گفتی: خوشحالی تو ایران اینجور چیزا یواشکیه...که من با این حرفت مخالفم. چون تنها تجربه ما از نیویورک و چنین چیزایی ک شما گفتی حاصل مطالعه مون هست. اما ببین ! همونطور که وبستر یه تصویر میسازه و سلینجر یه تصویر متفاوت، 
تو جامعه ی خود ما هم چیزایی هستن که شاید نویسنده ای تا حالا جسارت گفتنشون رو نداشته. همونطور که شعرایی مثل دردواره های امین پور یا شعرای فروغ دل ما رو به درد میاره اما مثلا مشیری برامون از گل و بلبل میگه و به ما حس خوبی منتقل میکنه.
یعنی همه جا یه چیزایی هست. یکی میگه یکی نمیگه!
و توو ایران تقریبا کسی نمیتونه بگه!
حالا این کتاب هم به هرحال ترجمه شده اما از ممیزی و سانسور هم توو جامعه ما نباید غافل شد که درواقع نویسنده حق نداره به بعضی از چیزایی که حتی با چشم خودش دیده اشاره کنه! و ابن باعث میشه بنظر برسه که نیست! یا در واقع فکر کنیم اگرم هست، یواشکیه! در حالی که نمیشه اسمشو گذاشت یواشکی! ما علنا میخوایم تظاهر کنیم همه چی خوبه و عالی!
 تجاوز به "چهل و یک" دختر توو ایرانشهر واقعا یواشکی نبود...
اما تکذیب شد.
و از این چهل و یکی فقط سه تاشون شکایت کردن.
این یعنی ما خودمون میخوایم فرض کنیم همه چی خوبه نه میگیم و نه اجازه میدیم که بقیه بگن. 
اینکه سلینجر جسارت گفتن داشته و گفته ، دلیل بر تنفر امیز بودن جامعه شون نیست. که اگه یکی از متجاوزای ایرانشهر تصمیم بگیره داستان رمضان ٩٧ شون رو بنویسه فکر کن ایران چقدر حال به هم زن میشه حتا برای خود ما که داریم توش زندگی میکنیم!

خلاصه اینکه...باید قبول کنیم دور و برمون پر از هولدنه. 
که ما بعضیاشونو واقعا دوست داریم.
و شاید حتا خودمونم یه هولدن باشیم:) کسی چه میدونه!


پاسخ:
نمیدونی چقدر ذوق کردم از این نظر طولانی ت فائزه.واقعا باعث خوشحالیمه.
بریم سراغ یک به یک شون.
1 کاملا داری درست میگی.تایید میکنم و همچنین اعلام موافقت.حق با توئه.هولدن نه میتونه خودشو کنترل کنه و نه جسارت تجربه کردنشون رو داره.

2 همینم هست.یه وقتا میکم اگر قرار باشه عین عین عین خودشو بنویسه لااقل برا مردم زمان خودش که میشناسنش ممکنه خیلی چیز بکری نباشه.چون انگار خاطرات خودشو نوشته تا یه داستان.مردم دنبال چیزایی هستن که نمیدونن.
اما خب بالاخره بین داستان ها یه شخصیت پیدا میشه که نزززدیکترین خصوصیات رو میتونه داشته باشه با اون شخصیت ها.معمولا...

3 منظورم از یواشکی واقعا نبود این جریان ها نیست.منظور اینه که لااقل اون قدری علنی نیست که مثلا تو چشم همه باشه.مثلا این مشروب خوری و ماجراهایی که تو کافه های نیویورک توسط هولدن روایت میشه اینجا شاید توسط یک قشر از جامعه کاملا مشهوده که خودشون درگیرشن.اما مثلا اینطور نیست که من پامو بذارم تو یکی از کافه ها و دقیقا همون چیزها رو ببینم.با اگر ببینم از نظر خیلی ها با عقاید مختلف چندان چیز مطلوبی نیست جلوی مردم.
در مورد بخش های تاریک ماجرا یعنی همین تجاوزها اما متاسفانه چرا.همینطوره که میگی.البته خیلی هم یواشکی دیگه به حساب نمیان داره اخبارشون دست به دست میچرخه اما همین که در مورد اون تجاوز خیلی ها جرات شکایت نمیکنن این نشونه ی خوبی نیست و تایید میکنم حرف هات رو.آه خدا...
کاش دنیا جای بهتری بشه
کاش همه جای دنیا جای قشنگ تری بشه
کاش هولدنای درونمون بتونن تبدیل به قهرمان بشن و از پس مبارزه با قسمتای تاریک وجودشون بر بیان.حتی یه وقتا میگم اصلا شاید هولدن وقتی بزرگتر شه اوضاعش خیلی خوب تر بشه.داستان همچنان در جریانه ...

فااائزه یک دنیاااا ممنون از سر زدنت.از اومدنت.کاش چیزای خوبی برای تعارف کردن داشته باشم و بهت خوش بگذره اینجا
نمیدونم ترغیب شدم این کتاب رو بخونم یانه. اما یادداشتت رو بی نهایت دوست داشتم! مخصوصا جمله های آخر.بزار یه بار دیگه بخونمشون!
پاسخ:
هوووووم
آره دقت کن ببین چقدر روحت میطلبه که بخونیش یا نه!من سعی کردم فضاسازی داستان رو تا حدی انتقال بدم
بازم میگم.شاید برا کسی شبیه من که دلش میخواد همه چی گل و بلبل باشه خوندن این کتاب آزاردهنده بود اما این به این معنی نیست که کتاب بدیه.خیلی هم طرفدار داره چرا که داره واقعیت بدون فیلتری از زندگی ها رو نشون میده
اره بنظر منم بزرگتر میشه و عاقل تر
الان توو سن بلوغه!

منم ممنونم از تو! هیچ قابل نداشت💙💛💜💙💛💜💜
پاسخ:
عزیز مهربون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">