مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ب.ظ

همین ستاره های کوچک را

انگشت هایم را پشت سرم قفل کرده بودم و آسمان هی می ریخت توی چشم هام.آسمانی که سیاه بود.که ابر داشت.که تو را غرق در شگفتی اش می کرد.
-کجای این آسمان را نگاه می کنی؟کدام سو؟
-همین ستاره های کوچک را.همین ستاره های کوچک را...
چقدر از کودکی ام دلم می خواست که زیر بلندای همین آسمان،که زیر این آرامش محض خداوندی،به خواب روم...

۹۷/۰۴/۲۹
یاس گل

نظرات  (۲)

این آسمان عزیز...
پاسخ:
زینب عزیزم
یه کم سرم شلوغ پلوغه.یه مدته نیومدم وبت.به زودی میام
چشم هایم را به آسمان تیره ای دوخته ام که ستاره هایش برایم چشمک می زنند...چشم هایت را می بندی و من در همان تاریکی،ماهت می شوم.....
پاسخ:
اووووووف...چی گفتی...چی گفتی دختر...ماه منی تو.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">