مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ب.ظ

عمارت سلطان بیگم و نقاشی "پشت"شیشه

سرم توی گوشی بود.خواهرم گفت:وای از اون خونه ها که تو دوست داری!

سرم را بالا آوردم و دیدم،شبکه ی پنج سیما دارد،نمایی از یک عمارت را نشان می دهد.با همان پله ها،گلدان ها،حوض وسط حیاط و آن پنجره ها...

دوباره سرم رفت توی گوشی.خواهرم گفت:وای یاسمن!

سرم را دوباره بالا آوردم و وانمود کردم که حواسم هست.آن لحظه داشتم با زینب درباره ی فهرست هدیه های تولدی که مایل به دریافتشان هست،صحبت می کردم.باید برای تولدش چیزی می خریدم.چیزی که دوست می داشت.

زیرچشمی حواسم به عمارت بود و حالا،دوربین وارد عمارت شده بود و کم کم به آینه کاری ها و مقرنس ها رسیده بود.یک موسیقی دلنشینی سوار بر این نماها بود که آدم را ناخودآگاه از فضای گوشی بیرون می کشید.تو بگو جادو می کرد.جادو بلد بود.یک چنین چیزی.

دیدم آرام آرام دارم محو این عمارت میشوم.این عمارت چیزهای بیشتری هم داشت که می شد عاشقش شد.چیزهایی متفاوت تر.جدای از پنجره های رنگی و حوض و گلدان و/یا شمعدانی ها.

تلالو نور و بازتاب آن از آینه ها،برخورد آن با رنگ به رنگ پنجره ها،پخش رنگ در فضای اتاق،سقف هایی که از مکعب مکعب های چوبیِ نقاشی شده بود،دری که نقاشی گل مرغی روی آن بودو ...و یک چیز دیگر...نقاشی،نقاشی پشت شیشه،پشت آینه!این یکی را برای اولین بار بود که می شناختم.یا لااقل بار اولی بود که متوجه اش بودم.تصور اولم این بود که این همان نقاشی روی شیشه است.ته دلم گفتم،بالاخره یادت می گیرم.و ترجیح دادم فعلا،غرق در فضای سحرانگیز آن عمارت شوم.

موسیقی،حسرت عمیقی در دل می گذاشت.حسرتی از این جنس که چرا فارغ التحصیلان اکنون رشته ی معماری،کمتر به سراغ پیاده سازی اصالتمان در خانه ها،در ساختمان ها می روند.که چرا کمتر مهندس معماری دغدغه هایی این چنین دارد.

این حسرت و این موسیقی در نهایت مرا به بغض رساند.بغضی که یک آرزو را در آن لحظات ملکوتی در دلم زنده می کرد:خدایا!چنان ثروتی بر من ببخش که بتوانم گوشه گوشه هایی از خانه ام را در آینده،چنین کنم.

معرفی عمارت سلطان بیگم تهران به پایان رسید و تلویزیون را خاموش کردم.

در فضای مجازی به جستجو درباره ی آنچه که از نقاشی روی شیشه دیده بودم پرداختم و تازه دریافتم،چیزی که به دنبالش هستم دقیقا خود نقاشی پشت شیشه است،نه روی آن!و این دو متفاوت از یکدیگرند.

اتفاقا برخلاف نقاشی روی شیشه،که در بیشتر جاها،آموزش داده می شود.پیدا کردن جایی برای فراگیری این یکی هنر،کمی سخت است.از همین روست که می گویند،نقاشی پشت شیشه؛هنر از یادها رفته!

در دلم،حسی شبیه به خطر انقراض یوزپلنگ ایرانی را با خود به همراه دارد.

خدایا!این خاک،این سرزمین چقدر ثروتمند است و ما چقدر فقیر!این خاک چقدر غنی و ما نسبت به دارایی آن تا چه اندازه غافل...

باید بروم سراغ قوطی آرزوهایم و جای آرزوی قبلیِ یادگیری نقاشی روی شیشه،بنویسم:نقاشی "پشت" شیشه.پشت آن.

باید پول هایم را جمع کنم.باید یک جایی از روزهای آتی زندگی ام را برای یادگیری این هنر بازکنم.

نظرات  (۱۲)

سلام یاسمن
این نوشته ات چه قدر منو  تو خودم برد تو عبارت ها و جمله هایی که مدتهاست تو ذهنم خونه کرده.
چه قدر منو یاد شهرم انداختی.یاد زبانم ،ترکی سنقر(که در حال انقراضه.)
چه قدر منو یاد زادگاه و شهر کودکیم،کرمانشاه انداختی 
یاد تکیه معاون الملک
یاد آینه کاریاش 
یاد حوض و شمدانی و نورش
یاد دردهای وطن
یاد خودم یاسمن،خودم!
پاسخ:
زینب دقیقا همه اینا ما رو یاد خودمون میندازه.خود خود خودمون.چیزی که داریم از دستش میدیم.توی پوشش.توی هنرها.توی سبک زندگی
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۰ پریسا سادات ..
من نقاشی روی شیشه رو بلدم پشت شیشه هم البته خیلی تفاوت نداره اونم بلدم البته یه تفاوت هایی دارن آخرشم روی نقاشی پشت شیشه باید ورق طلا بزنی !
پاسخ:
چقدر عالی پریسا.چقدر عالی
تفاوتی که ازش حرف میزنم ظرافت و دقتیه که پشت شیشه میطلبه و به مراتب بیشتره.خودت واردی.دقیقا عکس روی شیشه و باقی نقاشی ها،این یکی رنگ آمیزیش از جزء به کله.این طور که اطلاع پیدا کردم تو نقاشی روی شیشه اشتباهات رو میشه رفع کرد اما تو پشت شیشه امکان رفع وجود نداره و بایستی رنگ ها رو پاک کرد و از نو شروع کرد.
با یکی از کسانی هم که تدریس پشت شیشه رو داره صحبت کوتاهی داشتم ایشون هم تایید کردن تفاوت های کار رو.حتی بعضی مدرس ها کاملا مغایر از روی شیشه میدوننش و میگن وقتی هر دو اثر جلو چشم بیننده قرار بگیره متوجه تفاوتش میشن.
پریسا میگم یه چیزی.این هنر به شدت منسوخ شده.میگم تو که بلدی خیلی حفظش کن.خیلی زیاد.
واقعا خوشحال شدم گفتی هر دو رو بلدی.
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۶ پریسا سادات ..
:)
آره مثلا روی شیشه اگه یه رنگو اشتباه بزنی اگه روش یه رنگ دیگه بزنی اون رنگ معلوم نمیشه اما پشت شیشه باید حتما پاکش کرد چون کاملا معلوم میشه!
:))))
پاسخ:
پریسا از کدوم شهر هستی؟چون حتما جایی هستی که تمرکز روی این هنر درش بوده.هرجایی سراغ این هنر نمیرن.
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۶ پریسا سادات ..
من تهرانی ام !
خودم رفتم سراغش و کلاسشو رفتم:)
تو هم حتما پیدا می کنی که بری یاد بگیری
البته حتما هم نباید کلاس رفت اینترنتی هم میشه یاد گرفت:)
پاسخ:
وای دختر تو معرکه ای.گفتم الان میگی اصفهانی شیرازی جایی.
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۶ یــ🦋گـ🌈 ـانـ🌞ـه
:))امیدوارم هرچه زودتر به ارزوتون برسید
پاسخ:
خییییییلی متشکرم.بسیار زیاد.خدا خیر بده به شما
فکر کنم نیاز به حس نو دارم :)
پاسخ:
حس نو!چه قشنگ.یه حس تازه
سلام
وای منو یاد داییم انداختی وقتی سرباز بود حدودای ۷۷ پشت آینه نقاشی و خطاطی کرده بود و به عنوان یادگاری سربازیشون به مامانم هدیه داده بود که خیلی هم قشنگ بود...
کلا داریم به سمت مدرنیته میریم و سنت های قشنگ رو بعضا به فراموشی میسپریم ...بااینکه شمالی نیستم عاشق خونه های قدیمی شمالی از نوع چوبیش هستم و لباساشون ولی مدرنیته کاری کرده که لباس های سنتی هم فقط مگه برای مراسم های خاص بعضا یه عده بپوشن ... کلا از گویش های محلی گرفته تا بعضی رسم و آیین های قدیمی و خوب هر قوم و منطقه ایران تا سبک زندگی و ...رو تحت تاثیر قرار داده که در حال انقراضه همین طور شاید بی ربط باشه به موضوع مطلب فرهنگ هم که در فضای مجازی یه عده هویت خودشون رو فراموش میکنند و شروع به فحاشی و پرخاشگری میکنند ... کلا من انقدر حرص میخورم رو این موارد که از بچگی یاد دارم پدرمم چون حساس بود روی زبان فارسی تاکید به خوندن فرهنگ نامه معین و حذف زبان های خارجی مثل "مرسی" در صحبت هامون داشتن ....و خودباختگی فرهنگی و فراموشی این موارد یعنی زنگ خطر ...
وای چقدر طولانی شد...
پاسخ:
چند ماه پیشا وقتی معنی اسم کشورمون رو فهمیدم هم افتخار کردم هم غصه م شد.چون دیدم الان از اون نجابته و اصالته خیلی چیزها رو نداریم.من همون روزا آرزو کردم یه ایرانی واقعی بشم

سلام یاسمن...همه این ها رو گفتی و حس کردم که خودم این متن رو نوشته ام!

من عاشق خانه هایی با شیشه های رنگی و سقف های گنبدی ام!


پ/ن:امروز روز خبرنگاره....روزت مبارک یاسمن عزیزم :دی


امضا:یک عدد نیمچه نویسنده!

پاسخ:
عزیییزدلی تو
تا اینجا اومدی و تبریک گفتی
مبارک خودت
۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۳ پریسا سادات ..
روز خبرنگار رو بهت تبریک میگم:)))
پاسخ:
پریسا تو از کجا میدونی؟از پست ها فهمیدی؟خیییلی ممنونم ازت.خیلی
امیدوارم یه روز که خیلی هم دور نیست، رویاهات واقعی شن...

پاسخ:
آه چه آرزوی قشنگی برام کردی.متشکرم.همچنین امیدوارم به رویاهات نزدیک و نزدیک تر بشی.
۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۸ نـسـیــــم دریـــا
سلام خواهر مهندس و نویسنده ی گلم:
پست بسیار زیبا و جالبی بود ... مثل همیشه ... ان شاءالله همیشه در راه پرفروغ موفقیت همراه با سلامتی پیش بری و من در کنارت تا آخر خط آرزوهات هستم********
دوستدار همیشگی شما
 *نسیـــــم*
پاسخ:
خواهر گل منی
عشق منی
نفس منی
سلااام یاسمن:)
رفتم الان عکسای این عمارت و تو گوگل دیدم:) و همینطور نقاشی پشت شیشه رو. چیز خیلی جالبیه! توی کلیساها هم ازش استفاده میکردن. نمیدونم حالا ما خیلی چیزای دیگه هم داریم که از یاد رفتن. و این خیلی بده.
راستی چرا هی پستاتو رمز میذاری! این چه کاریه آخه! نمیگی ما از فضولی میمیریم، فکر می کنیم خبریه و این حرفا؟ :}}}
پاسخ:
وای نیکو چقدر خوشحالم که رفتی پی اش.
میبینی؟خیلی خوووبه.
دمت گرم.خوشم اومد از جستجوگریت
راستی برا رمز هم الان میام پیشت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">