مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۰۳ ب.ظ

آپاندیس

هشدار!

خواندن این مطلب،دل می خواهد.هرکجای این سطرها که رسیدید و حس کردید حالتان خوش نیست،رهایش کنید.

این مطلب شرح حالی ست از روزهایی که عمل جراحی آپاندیس را انجام داده ام.تکرار می کنم!در صورتی که از خواندن مطالب بیمارستانی و امثالهم دچار بدحالی می شوید،از این پست بگذرید.


زیبا عمل آپاندیس داشته است.این را از استوری اش فهمیدم.از آنجا که نوشته بود از درد عمل آپاندیس (دور از جانش) نمرده اما از 30 ساعت ناشتایی (باز هم دور از جانش) خواهد مرد.


یاد خودم می افتم.یاد تابستان سال گذشته.یاد آن شب که با دردی بدتر از همه ی دل دردهای پیشینم از روی زمین بلندم کردند و من آنقدری فشارم پایین آمده بود که دست هایم اصلا حس نداشت.پوشیدن لباس برایم مقدور نبود.از پله ها پایین رفتنم مکافات بود.

یاد آن شبی که دکتر درمانگاه گفت ببریدش بیمارستان.یاد شبی که تا رسیدن به بیمارستان بارهای بار عق زدم و هربار از درد همان ناحیه ی آپاندیس به خودم می پیچیدم.

یاد فشارهای مداومی که دکترها یکی پس از دیگری به همان ناحیه وارد می کردند و من هربار دادم به هوا می رفت.که دست خودم نبود.درد داشتم.

آن شب باید آزمایش خون می دادم.دادم.گفتند عفونت بیش از حد مجاز.

آن شب باید سونوگرافی می کردند مرا.گفتند سونوی بیمارستان تعطیل است.ببریدش به فلان آدرس.و ما رفتیم به فلان آدرس و گفتند دو ساعت دیگر نوبت شماست و من به ناله افتادم که دیگر نمی توانم.تمامش کنید.یک مسکن بزنید من از این درد خلاص شوم.

و برگشتیم به بیمارستان و پدر و مادرم پا به پای من جان می دادند و دکتر می گفت بدون سونو که نمی شود.و برگه ی آزمایش خون مرا دید و انگاری حس کرد بدون سونو هم می شود.

آن شب من بستری شدم و گفتند فردا صبح عمل داری.تا فردا هم خبر از مسکن نیست.

صبح شد.لباس های اتاق عمل را دادند.همان لباسی را که برای پدرم هم بزرگ بود.چه برسد به من.

و روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم و به این فکر کردم که من از خود عمل نمی ترسم اما از بعدش چرا...


صدای پرستارها توی گوشم بود.تازه تازه به هوش می آمدم.در همان مرز هوشیاری و بی هوشی گفتم:آرام تر صحبت کنید. ( چقدر شبیه به پیرزن های غرغرو بودم ) و آرام تر صحبت کردند.

و حس کردم چه درد مزخرفی دارم: درد دارم.

- خب دخترجان عمل کرده ای دیگر.درد دارد.

-کی مرا می برید بیرون؟

-الان می آیند می برندت به بخش زنان.

و بردند مرا به بخش زنان.

پرستار از در بیرون نرفته زنگ کنار تخت را فشار دادم و گفتم : کاسه.کاسه بدهید دستم.

و خواستم (گلاب به رویتان) بالا بیاورم که ناگهان ... با بدترین دردی که تا به حال تجربه کرده بودم،مواجه شدم.با بدترین درد.

فکرش را بکن!حتی دیگر نتوانی درست حسابی بالا بیاوری چون با هربار عق زدن چنان دردی در سراسر شکمت بپیچد که فریادت دست خودت نباشد.

پرستار گفت:راحت باش.درد دارد.راحت باش.

خواستم بگریم.اگر بالا نمی آوردم تمام مدت حس تهوع با من باقی می ماند.اما نمی توانستم.نمی توانستم.دردش نمی گذاشت.منصرف شدم.دراز کشیدم.

غذا آوردند.میلیم به غذا نبود.

تند و تند به خاطر سرم ها باید به سرویس بهداشتی می رفتم و هربار نشستن و بلند شدنم دردناک بود.اما باز هم نه به دردناکی هنگام عق زدن.

کم کم راه رفتم.دکتر زخمم را دید و گفت می تواند مرخص شود.زخمم را دیدم و گفتم همه ی این دردها برای همین زخم سه سانتی ست؟مگر می شود؟

و در نهایت مرخص شدم...


دو روز بعد دوباره به بیمارستان برگشتیم.علت:عفونت ثانویه!

تب داشتم.عفونت بی نهایت بالا رفته بود.از روی اعداد و ارقام حس میکردم تمام بدنم پر از عفونت است.همچنان میلم به غذا نبود.آنتی بیویتک ها پدرم را درآورده بودند.سرم ها.سرویس بهداشتی.سر و صدای باقی بیماران.آآآآآآه خداااااای من.

دانشجوهای پزشکی می آمدند بالای سرم و من مثال خوبی برای "عفونت بعد از عمل"شان بودم.

آن روزها اصلا حال و حوصله ی چک کردن تلفن همراهم را نداشتم.همین که مادرم از پشت تلفن به این و آن میگفت یاسمن بیمارستان است و عمل آپاندیس داشته است کفایت می کرد دیگر.حوصله ی عیادت نداشتم که.

آنتی بیوتیک ها از طریق سرم وارد بدنم می شدند و از آنجا که بدنم ضعیف تر از هر زمان شده بود و اندک غذایی هم نمیخوردم،بلاصله بعد از تزریق،حالی به حالی میشدم.تنفسم رو به کندی می رفت.تمام تنم یخ می کرد.

دستم کبود بود از جای سرم ها.انگار رگ هام خشک شده بود.سرم زدن مجدد مکافات بود.

اما به هرترتیب آن روزها هم گذشت و مرخص شدم...


بالاخره توانستم چیزی در گلو بگذارم.هنوز ضعیف بودم اما همینکه دو قاشق غذا در معده ام می رفت جای شکرش باقی بود.بخیه را کشیدم.در یکی از همان روزها که رو به بهبودی بودم متخصص عفونی پمادی را برای محل بخیه تجویز کرد.پماد را زدم.خب فکر کردم همه چیز طبیعی ست.اما کم کم فهمیدم نبود.جای زخم در حال باز شدن بود!

همکار خاله ام که متخصص داخلی بود می گفت مورد مشابهی شبیه من داشته.دوباره بخیه زده.دوباره....

ترسیدم.خدایا بار دیگر نه....

زنگ زدیم بیمارستان.وقت گرفتیم.باید جراح را می دیدیم...


گفت مجبورم با حرکات سریع، باند را روی محل زخم بکشم.ممکن است بسوزد یا درد بگیرد اما تحمل کن.میخواهم ببینم عفونت تا چه میزان است.و باند را محکم روی محل زخم کشید.قابل تحمل بود.

بعد دکتر رفت پیش خانواده ام و گفت:از امروز پانسمان عسل می گذارید.فلان روز هم می آیید ببینیم در چه وضع است.درست می شود.نگران نباشید.بدنش به نخ داخلی حساسیت داده...


یک ماه و نیم از روز عمل می گذشت.یک چیزی در همین حدود.خیلی ها در تمام این مدت گمان می کردند این منم که نازنازی بازی در آورده ام وگرنه عمل آپاندیس که نهایت یک هفته بیشتر آدم را درگیر نمی کند!حق داشتند.عمل آپاندیس عملی نیست که همه ی آدم ها را انقدر اذیت کند.اما مرا کرد.هم با عفونت بالا و  هم با حساسیت به نخ داخلی.می دانید؟من در تمام آن روزها میل به مراوده با آدم ها نداشتم.اینستاگرامم را هم پاک کرده بودم.همه چیز برایم بیخود بود و الکی.هیچکس جای من نبود.همه از نگاه خودشان قضاوتم می کردند.و من دلم می گرفت از حرف هایشان.

زخم رفته رفته بسته شد.جراح نگاهی به زخم انداخت و گفت:خوب خوبی.دیگر نیاز نیست بیایی اینجا.فقط یادت باشد به این نخ حساسیت داری.نخ کرومیک.

اوضاع رفته رفته بهتر شد.در همان روزها در یکی از جشنواره های ادبی،دلنوشته ام رتبه دار شد.من می گویم هدیه بود.هدیه ای از جانب امام رضا جان.آن هم در جواب تمام گله کردن هایم از خدا.


من به زیبا فکر میکنم و به این چند روزی که قطعا برایش بهتر از روزهای من خواهد گذشت.همین که میل به غذا دارد نشانه ی خیلی خوبی است.برایش آرزوی بهبودی سریع را کردم.آرزوی گذر از این روزها به زودی زود...


به زخم آپاندیس خودم نگاه میکنم.رنگش دیگر هم رنگ بدنم شده.تنها مشکلش اینجاست که جای بخیه به خاطر باز شدن زخم در آن روزها،از چیزی که باید می بود،بزرگتر است و مشخص تر.

اما من می گویم همین برای خودش نشانه ای است.نشانه ای که هر بار با دیدنش به خاطر گذر از آن روزها شکرگزار خدا باشم و یادم باشد چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم.و یادم باشد در آن روزها چقدر الکی با خدا قهر کردم و یادم باشد هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز بالاتر از سلامتی،نیست که نیست.

خدایا! شکرت...

۹۷/۱۰/۱۲
یاس گل

نظرات  (۶)


خدا همه ی مرضارو شفا بده ،دیدی آدم تا مریض نشه نمیفهمه سلامتی چقد مهمه؟!
الهی که همیشه سلامت باشی!
:)
پاسخ:
آره واقعا
زینب تنت سلامت
سرت سلامت
زنده باشی
یاسمن،دستام یخ کرده!
حالا میفهمم چرا یه مدت اینستا نبودی!دلیلش این بود یا چیز دیگه؟
به هر حال واقعا و واقعا ناراحت شدم!چقدر اذیت شدی.....چقدر درد😕😢
ان شاالله که دیگه توی زندگی ات تکرار نخواهد شد.و چقدر خبر برنده شدنت بهت چسبیده بود،مگه نه؟
یاسمن میگم اگه این مسئله ربطی به حذف کردن اینستا نداره،پس چرا به من هیچی نگفته بودی😢😢
تو هم شدی مثل سارا!آدم رو نصفه جون میکنی بعد میگی چی شده بود!😅
پاسخ:
وای متینا
بعد مدت ها که میای چقدر اومدنت میچسبه
آره 
اون زمان که اینستام پاک شد سر همین بود.
من هم آرزو دارم تنت همیشه سلامت باشه.و حافظ این سلامتی باشی.ببخش اگر ناراحتت کردم با این پست.
صد البته که اون جایزه چسبید.واقعا حالم رو بهتر تونست بکنه از لحاظ روحی

وای چه سخت...
ان شاءالله دیگه از این اتفاقا نیفته
خداروشکر به خیر گذشت

پاسخ:
همینطوره.واقعا خدا رو شکر
سلااامت باشید 🌷
عزیزم چقدر درد کشیدی ...بعضی درد ها بااینکه بیماری خاصی نیستند ولی آدم رو از پا می ندازند!بی تاب و بی قرارشون میکنه!
واقعا هیچ چیزی به اندازه سلامتی روان و جسم مهم نیست! تا هست آدم قدرش رو نمی دونه کافیه از دستش بده حتی موقت و به امید برگشت اون وقت بیشتر قدردان میشه! 
من وقتی از دنیا دلم می گیره می گم چرا حتی برای نعمت خواب هم شکر گذار نباشیم! نعمت راه رفتن، بینایی،چشایی ووووووو
ان شالله همیشه همه مون سلامت روان و جسممون رو داشته باشیم ....
پاسخ:
آره زهرا.یه وقتا (بیشتر وقتا) حواسمون نیست به چیزهایی که داریم و تک تکش بزرگترین نعمته.
یادمه یکی نوشته بود که تک تک سلول های بدنت ثانیه به ثانیه در حال فعالیتن تا تو به اهدافت برسی.حیف نیست که قدردان این سلول ها نباشی یا با بی هدفی زندگیت رو بگذرونی؟
نقل به مضمون
۱۵ دی ۹۷ ، ۱۰:۰۲ جوجه، ولی تیغی
میدونی یاسمن...یکم دلم گرفت که تا حالا نمیدونستم. بدی دوست مجازی بودن همینه!  منم پارسال همین موقعی که تو اینستا نبودی سیاه سرفه گرفتم.توی همه ی این کلمه هایی که نوشته بودی دردت رو حس کردم. من واقعا اینا رو تجربه کردم.واقعا خدا رو شکر که سالمیم.
پاسخ:
اوه خدای من
منم نمیدونستم!چیزی هم در موردش نوشتی؟حتما خیلی بد بوده. 
ولی وااااقعا شکر بابت این روزها
امیدوارم حافظ سلامتی مون باشیم 
واقعا و وقتی ازمون گرفته میشه دچار یه تلنگر می شیم ...
چه قدر قشنگ بود نوشته ت ....من از بیهوده وقت تلف کردن اعصابم خورد میشه ....زندگی بدون هدف و بدون تلاش برای اهداف  بی روح و سردی میاره ....
پاسخ:
آره اون جمله خیلی خوب بود.منم از یه جا دیگه دیدمش و خوندم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">