مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ

یک عصر جمعه ای در ساختمان روزنامه همشهری

کوچه ی تورج را بالا می روم و سعی میکنم شالم را محکم تر دور صورتم بپیچم.آبریزش بینی ام از شدت سرما شروع می شود و برای قطع آن چاره ای نیست جز رسیدن به یک جای گرم.

وارد ساختمان روزنامه همشهری که می شوم حس میکنم نیاز نیست منتظر بچه ها بمانم تا در آسانسور عکس سلفی بگیریم.یک راست می روم بالا و در دفتر دوچرخه یاسمن را می بینم.یاسمن می خندد و با نگاه به ساعت می گوید:چقدر آن تایم.

ساعت مچی ام را نگاه می کنم و کیف میکنم که دقیقا راس ساعت در دفتر حاضر شده ام.مرحبا به خودم.

نیکو هم با یک دقیقه تاخیر می رسد.یک مرحبا هم توی دلم باید به او بگویم.

بچه ها یکی یکی سر می رسند و نیلوفر کتاب خوش رنگ و لعابی را می دهد به دست فاطمه .فاطمه می گوید:کتابمان است.

می گیرمش و با دیدن اسم نیلوفر و فرناز و فاطمه به عنوان گردآورندگان کتاب ذوق میکنم.رو به نیلوفر بلندبالایم می گویم:بچه ها!حواستان هست چقدر خوبید؟چرا اصلا به روی خودتان نمی آورید؟

فکر میکنم این هم از ویژگی های شخصیتی بیش تر بچه های دوچرخه است.یا نسبت به موفقیت های شیرین شان ، ذوق شان را نشان نمی دهند یا واقعا گمان می کنند کار خاصی نکرده اند!

من ترجیح می دهم اولی باشد تا دومی.چرا که اگر قدر کارشان را ندانند و برایشان چندان اهمیتی نداشته باشد و احساس مفید بودن نکنند این اصلا چیز خوبی نیست.

وارد اتاق کوچک تر دوچرخه می شویم و شروع می کنیم به تمرین.قرار است پادکست ویژه ی تولد دوچرخه را ضبط کنیم.

آقای طباطبایی هم اضافه می شوند و ضبط آغاز می شود.توی دلم بچه ها را تشویق میکنم.از نظر من همه ی آن ها واقعا خوبند.به گمانم صدای یاسمن،فاطمه و آریا بیش تر از بقیه توی کار نهایی مشخص باشد.صدای من و نیلوفر و نیکو و همین طور محمدحسین کمتر.چون کمتر حرف می زنیم.چون به قدر آن سه نفر دیگر حرف زدن برایمان راحت نیست یا حرف زیادی برای گفتن نداریم.

طبق معمول من و فاطمه زودتر از باقی بچه ها از دفتر خارج می شویم.از ساختمان همشهری که می زنیم بیرون فاطمه آن سمتی می رود و من این سمتی.کوچه ی بلند بالا و غالبا تاریک تورج در شب،برایم ترسناک می شود.دوباره آبریزش بینی ام شروع می شود و شال را محکم می پیچم دور دهان و بینی ام.

سوار اتوبوس می شوم و می رسم به ایستگاهی که پدر منتظرم ایستاده است.

سوار ماشین پدر می شوم.

توی راه به این فکر میکنم کار نهایی چقدر فوق العاده از آب در خواهد آمد.مشتاق شنیدنش می شوم.

تلفن همراهم را در می آورم.

در صفحه ام عکس بچه ها را استوری می گذارم و می نویسم: 

رادیو دوچرخه ای ها و ضبط پادکست ویژه ی تولد...

۹۷/۱۰/۲۲
یاس گل

نظرات  (۱۲)

خیلی خوبه که توی  کارهای فرهنگی شرکت میکنی
یکی از دوستای منم توی همین گروه ها هست و من از شنیدن کارهاش واقعا کیف میکنم
ولی دوستم مثل شما نویسنده نیس و فقط میخونه 
خیلی خوب مینویسی...آفرین
:)
میشه همراه نوشته هات محیط رو تصور کرد

پاسخ:
احتمالا اون دوستت هم تو صفحه ی یکی دیگه در مورد تو میگه:من یه دوستی دارم که نقاشی های فوق العاده ای میکشه و خیلی هنرمنده...
:)
مرسی عزیزم
لطف داری یاسمن جان
سلام
احساس کردم منم اونجا بودم از بس میشد قشنگ تصورش کرد نوشته ی قشنگت رو 😊
پاسخ:
دیگه کلا لطف تو برای من ثابت شده ست.البته جالبه که بیشتر وقتایی که خاطرات دوچرخه رو می نویسم این حالت برا خیلی ها پیش میاد و میگن انگار اونجا بودیم.در مورد دوچرخه
۲۴ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۳ وجوج جیم
قبول نیست
چرا تو ونیکو و نیلوفر؟چرا همه خفنای دوچرخه دور هم جمع شدن یهو؟
اصلا آقای ایلاتی رو چرا نبردین؟:/

پاسخ:
چون ایلاتی سرباز شده نمیتونه بیاد

سلام یاسمن!
خوبی؟
توصیفات از کوچه تورج رو خیلی دوست داشتم.خودمم تجربه کردم ترسناک بودنش رو..(:
راستی
آدرس پیجت رو بده فالوت کنم(اگه خواستی)

پاسخ:
سلام افسانه.چطوووری دختر؟
اااع
من فکر می کردم داریم همو دنبال می کنیم.نمی کردیم؟ :))
ممنونم عزیزم از هنر خوبته دیگه ...آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟(قلم قشنگت)
پاسخ:
ممنونتم زهرا جان
ممنونتم
منم فکر می کردم خیلی کم حرف زدم. ولی همین الان که دارم گوشش می دم، صدای خودم همه اش هست! فقط قاطی شده با صدای نیلوفر...
و صدای تو هم خیلی رادیویی و درخشانه:)
+به وجوج: تو را به آقای ایلاتی چه کار؟:دی
پاسخ:
وای تو که خیلی خوب بودی
پر از انرژی
مادر من که اونجا نبوده میگه چقدر بگو بخند داشتید
نمیدونه همش فیلمه

آره این وجیهه هی ایلاتی ایلاتی میکنه
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۱ وجوج جیم
اوه فکرشو بکن
الان هرروز صبح توی این سرما باید پاشه بره ورزش کنه.بیچاره:))))
حداقل میتونیم خوشحال باشیم که سربازی نمیریم:)
پاسخ:
آره هااااا
مثل اینکه روزای سختی رو میگذرونه
اولش فیلم بودا ولی بعد به یه جایی رسیدیم که واقعنی داشتیم با هم حال میکردیم! دست کم به من حال داد با شماها:)
پاسخ:
تو خیلی خوب بودی
خیلی
یاسمن منم می خوااااااااااام
منم دفتر دوچرخه رو می خواااااااام
(وی پاهایش را بر زمین می کوبد و محکم تر کلمات را تایپ می کند)
یاسمننننن....این خود نامردیه!
آخه چجوری یه نفر می تونه هم مهربون باشه و هم هنرمند
هم نویسنده باشه و هم خوش صدا و سیما!
اصلا قبول نیست!
(وی همچون کودکی هایش سر خود را برگردانده و قهر می کند!)
پاسخ:
خوش صدا و سیما :))))))))
عالی بود این تیکه از حرفت
متینااااای خوووودمی
🌹
الان ماجرای دوچرخه رو کی نقل میکنه؟
یاسمن که اونجا نشسته بود!
پاسخ:
اوهوووم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">