مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ق.ظ

نرسیدن ها

دیشب،تلفن همراهم را خاموش کردم و صوت های رسیده از جانب دوستان را ناشنیده باقی گذاشتم.

کتاب های کنکور ادبیات را دوباره بیرون آوددم و کتاب های کنکور امسالم را جمع کردم.

مادرم گفت: می خواهی باز هم کنکور بدهی؟ گفتم : بله

شب شد.

در تاریکی شب،کم کم فکر ها و پرسش ها به سرم هجوم آوردند: اگر باز هم قبول نشوی چه؟ تو دیگر نمی توانی رتبه ی بیست و چهاری را که امسال به دست آوردی در کنکورهای بعدی کسب کنی. می خواهی تا آخر عمرت در انتظار قبولی در ارشدِ دانشگاه روزانه باقی بمانی؟ با شماتت و سرزنش دیگران چه خواهی کرد؟ و ...

حس کردم فشار زیادی روی من است.

خدا را صدا زدم. گفتم خدایا! این همه آدم به آرزوی تحصیلشان در رشته ای که می خواهند می رسند. این وسط من چرا نمی رسم؟چرا حتی وقتی به رتبه ی خوبی می رسم باز هم به دانشگاه نمی رسم؟ چه کنم؟

با خدا حرف زدم و آینده را به روشنی روزهای گذشته ندیدم. تاریک هم ندیدم. بلکه خیلی مبهم دیدم.پر از "نمی دانم" دیدم.

حالا این هفته به قدر کافی وقت دارم تا به هدف های تازه فکر کنم.

اما هنوز کشش صحبت با دیگران را درباره ی کنکورم ندارم.

۹۹/۰۸/۰۶
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">