«نگار!تو رو مسیح در میان راه فرستاد تا من اشتباه نرم.»

هم چنان تو چشم هایم زل زده بود.سرم را تکان دادم.دستم را جلو بردم و جعبه را گرفتم و گفتم:«اما واقعیت اینه که یه وجود بزرگ تو رو در مسیر من قرار داد.نه من رو در مسیر تو.میفهمی نیکلاس؟»

گفت:«اگه اصرار داری بفهمم،میفهمم.اما در هر حال،الان هم من و هم تو دستمونو به او داده ایم تا ما رو با خودش بالا ببره.»

لبخند زد.

جعبه را باز کردم.

یک زنجیر طلا به همراه یک پلاک.

زنجیر را از تو جعبه  بیرون آوردم.پلاک را در میان انگشت هایم گرفتم.شکل قلب بود و رویش به صورت مورب با حروف انگلیسی شکسته حک شده بود:"مهدی" و زیر آن"مسیح".

به نیکلاس نگاه کردم.

گفت:«از خدا میخوام که هیچوقت قلب ما رو از وجود این دو نفر خالی نکنه.»

زنجیر را از دستم گرفت.قلب را بوسید و گفت:«حالا اگه میخوای میتونی این هدیه رو رد کنی!»

لبخند زدم.زنجیر را از دستش گرفتم و همان جا به گردنم انداختم.

دانه های ریز برف روی پالتوی هر دومان نشسته بود.جعبه خالی را تو جیب پالتویم گذاشتم و در کنار هم شروع کردیم به قدم زدن.بارش برف شدت گرفته بود...

 

لبخند مسیح | سارا عرفانی

 

 

براده های یک ذهن:

بوی ربیع میشنوم،خاکیان خموش!

زین بوی خوش،ملال دو عالم دوا شدن

"مصطفی معارف"

هرکس حلول ماه ربیع الاول را به من نوید دهد من نوید بهشت را به او می دهم  "رسول اکرم(ص)"

حلول ماه ربیع الاول خجسته باد.

آن سوی روزنه:

سال میلادی جدید بدون نفس های اریگ گارنر ...

کلیک کنید[نمی توانم نفس بکشم]