قبل از آمدن هزار حرف نگفته،براى گفتن نزد تو،آماده میکنم...از روزگارم...از زندگى‌ام...از اطرافیانم...و از درد دل خودم.اما اصلا منطقى نیست.نمى‌دانم چه میشود که تا سراغت مى‌آیم زبانم قفل میشود.آرام میشوم و فقط به خودت خیره میشوم.

البته به خودت که نه....به مزار آسمانى‌ات!

یادت مى‌آید روزى که براى اولین بار شناختم تو را،نامت را و فداکارى بزرگت را؟کم سن و سال تر از اکنونم بودم.چشمانم را بستم.عددى را در ذهنم تجسم کردم.یکى یکى قبرها را شمردم تا به سنگ مزارت رسیدم.

از همان اول نامت بر دلم نشست:شهید سعید حاج سید احمدى.تو هم براى خودت هنرمندى بودى آقا!...فیلمبردار سپاه....

گاهى با اینکه سکوت اختیار میکردم و تو فقط از آن سوى دنیا،اشک هاى ناشى از فشارهاى روحى این دنیایم را میدیدى،خودت از همه ى ماجرا باخبر میشدى.این را زمانى فهمیدم،که مدتى بعد از ملاقاتت،گرفتاریم حل میشد.

هربار گره از کارم باز کردى با وساطتت.هربار به جز... !!!

خب لابد قسمت نبوده یا به صلاحم نبوده.ولى مرا که میشناسى!لجباز و یک دنده.تا حاجتم برآورده نشود ول کن نیستم.

  /**/

این بار هم آمده ام تا خواسته ام را براى بار هزارم تکرار کنم.تکرار کنم اما به نوعى دیگر...شاید کمى عاقلانه تر.

یادت نرود که این بار به معبودم بگویى سرانجام داستانم را نیک رقم بزند.پایان ماجرا را طورى تمام کند که تازه،آغاز ماجرایى دیگر باشد.میدانى از چه حرف میزنم.به قول شاعر:

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهى که زبان من و توست

راستى پاک یادم رفته بود.در این سال جدید که فقط چند روزى از آغاز آن گذشته است،ما زمینى ها را بسیار دعا کن.سلام ویژه ى ما را هم به اهالى آسمان برسان .به امید آنکه با دعاى امثال شما سالمان نیک بگذرد.

 

سخن مسافر:نمى‌دونم چرا وقتى نوشته ها کمى به سمت معنویات متمایل میشه،تعداد نظرها کاهش چشمگیرى پیدا میکنه.گویا بین این 2،رابطه ى عکس برقراره!