مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتخابات» ثبت شده است

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ق.ظ

مهربان باشیم

سال 88 بود.

سنم به رای دادن نمی رسید.اما به طرفداری کردن و افتادن در جار و جنجال های انتخاباتی که می رسید!

پس طرفدارش شدم.طرفدار آقای ایکس.خیلی هم عیان.عیان چه در گفتار و چه در پوشش!

از آن طرفدارهای شلوغ کار و تند که پوستر کاندیدایش را به کلاسور بزند و دور دستش ... ببندد و در خیابان با رفقا به وقت 10 صبح فریادهای شعاری سر بدهد!

از آن طرفدارها که...

بگذریم.می خواهم به حرف های مهم تری برسم.

88 تلخ گذشت.نامهربان گذشت.پر تنش.در نهایتِ بی وحدتی.


حالا چند سال می گذرد از آن روزها؟8سال.
به روزگاری رسیده ام که دریافته ام،همه ما آزادیم طرفدار هر جناح که می خواهیم باشیم،می توانیم هر که را که بخواهیم دوست بداریم.
اما اجازه نداریم،دوستی ها را به خاظر تمایلات سیاسی مان له کنیم.اجازه نداریم به 88 برگردیم و رو به روی هم بایستیم.
اجازه نداریم نامهربان شویم و از یاد ببریم که همه ما متعلق به یک محدوده ی مرزی از لحاظ جغرافیایی هستیم!
اجازه نداریم تا به کسانی از آن سوی مرزها-خواه ایرانی باشند خواه غیرایرانی-اجازه دهیم تا برای جنگ و دعواهای داخلی تفکراتمان دست و جیغ و هورا بکشند و در دلشان ذوق کنند که آخ جان!این ملت به جان هم افتادند!!
 اجازه نداریم همدیگر را دوست نداشته باشیم...
کار به کار نامزدهای انتخاباتی و جنجال هایشان ندارم.این اقتضای کار آنان است.
دارم درباره ی خودمان حرف می زنم.
درباره ی خودِ خودیِ مان!


براده های یک ذهن:
امسال گرچه در فضاهای عمومی جار نمی زنم که کدام جناحی ام اما مطمئنا طرفدار خاص یکی از نامزدها هستم و از همه مهم تر اینکه دوستانِ طرفدار جناح مخالفمان را هم دوست می دارم.
۲ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۱
یاس گل
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ

یک شناسنامه،یک انگشت!

و دوباره می رسم به صفحه آخر شناسنامه ام!

به یک وظیفه،به یک واجب.

به حق خود،به حق خلق خدا که تو می خوانی اش حق الناس.

به انتخاب،به انتخابات.

به سهم کوچک خود که بزرگ می شود کنار دیگران،در تصمیم گیری ها،در آینده ی این کشور،این خاک،این عشق!

و شکر می کنم ... و شکر میکنم خدای را که از ابتدا سرباز کوچکی در سرانگشت سبابه ام نهاد برای روز مبادا.

و ذوق میکنم،به وجد می آیم از دیدن این رنگ،این آبی،از جوهری شدن این انگشت سرنوشت ساز.

حاضر می شوم.در همین صحنه که ریزبینانه رصد می شود توسط چشم هایی پنهان در سیاهی استکبار.

و فریاد می زنم:نــــــــــه!به انگلیس.به هر آنکس که از آن سوی مرزها تکلیف، تعیین می کند و این و آن.

و آواز سر می دهم:آری!به او....به او که متعهد است.متدین است.شجاع است و نه مرعوب هر آنکس که مرگ بر او باد.به او که هم درد را می شناسد و هم درمان را.

...

یک شناسنامه و یک انگشت.

فردای من را در این دو خلاصه کنید و تمام...




براده های یک ذهن:

و شناسنامه و فهرستی که در انتظار وقت حضور در صحنه است...[اینجا]

۴ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۵
یاس گل