مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلفن همراه» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ

آن مرد،آن کلاس،آن روزها

موی سرش سفید بود.سبیل هایش نیز.اینکه چند سال و چند ماهش بود، به خاطر نمی آورم.اما هرچندسال اش هم که بود کاملا قبراق بود و شاداب.زاویه ی قامتش به هیچ وجه تغییری نکرده بود.انرژی بالایی داشت و دانش آموزان خود را مانند دختر خودش دوست می داشت.ما هم او را شاید مانند پدربزرگمان.استاد زبان مقطع پیش دانشگاهی ما بود.

همان اول سالی توصیه کرد که اگر می خواهید درست و حسابی و کنکوری درس بخوانید،تلفن همراه خود را کنار بگذارید.تعریف می کرد حتی پیش آمده که بعضی دانش آموزان بیایند و با رضایت خود،تلفن همراهشان را تا زمان کنکور تحویل او دهند.

در اواسط آن سال بود که احساس کردم لازم است با او صحبت کنم.به خصوص به این خاطر که چند جلسه ای میشد که از درسم راضی نبود و معمولا این نارضایتی خود را با بی محلی نشان می داد.

بالاخره رفتم و با او صحبت کردم.به نظر خوشحال بود از اینکه تصمیم گرفته ام تغییری در شیوه ی درس خواندنم به وجود بیاورم.حرف هایش جوری بود که انگار داشت از من قول می گرفت تا در جلسات بعدی دوباره او را به رضایت برسانم.

از جلسات بعد مهربان تر شده بود.سر کلاس صدایم می زد، لبخند می زد، از حالات و رفتارش این جور می فهماند که میان من و تو قول و قراری است،یادت که نرفته و سارا این جور وقت ها به من می خندید و متلک می گفت.

اما واقعیت این بود که پس از گذشت مدتی،من پای قول خود نماندم.این شد که کم کم همان نارضایتی قبل-حتی بدتر از قبل-در چهره اش نمایان شد.فکر میکنم جوری شده بود که حتی دیگر از من درس هم نمی پرسید و نارضایتی کامل خود را اعلام می کرد.

من هیچوقت نتوانستم رضایت او را سر کلاس زبان به دست بیاورم.هیچ وقت آن دانش آموز خوب او نبودم.

 چند سال بعد خیلی خیلی اتفاقی او را نزدیک دانشگاهم دیدم.البته از دور.ترسیدم که جلو بروم.می رفتم و چه می گفتم؟می گفتم:سلام.من همانم که زیر قول و قرار درس خواندنش سر کلاس شما زده بود؟همان که دیگر کار به کارش نداشتید؟

فقط از دور نگاهش کردم.همان قامت بدون تغییر در زاویه اش،همان سبیل ها همان موی سفید و همان قبراقی و سرحالی...


حالا تقریبا هربار که از کنار پیش دانشگاهی خود رد می شوم،نگاهی به نمایشگر تبلیغاتی آن می اندازم و عکس و نام استادهای هر ترم را می خوانم.هر بار دلم می خواهد بروم پیدایشان کنم و بگویم سلام.من همانم.

اما یک نفر از درون به من می گوید موفقیت های بهتری کسب کن و بعد با خبرهای خوشحال کننده تری نزد آن ها برو.نزد آن ها که هنوز در همان پیش دانشگاهی درس می دهند.نزد استاد ادبیاتت،استاد ریاضی،زیست شناسی،مشاور و استاد زبانت اگر که هنوز هم همان جا باشند...

برو و بگو که بعدتر،قول های دیگری به خودت دادی و این بار زیر قول هایت نزدی... ایستادی...پای تمام قرارهایت!


براده های یک ذهن:

شاید نتوانم تلفن همراه خود را کنار بگذارم اما باید بتوانم این وابستگی را تنزل دهم.باید بتوانم.من به این مهم در سال 1397 نیازمندم.نه فقط من که همه ی ما؛اگر که اهداف بزرگی در سر داریم.

نوروزتان مبارک

۶ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۸
یاس گل