مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجاب» ثبت شده است

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۰۱ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت آخر

در ادامه ی پست قبلی

 

دانشگاه تمام شد.

باید چه کار می کردم؟دو سال با آن همه سختی و سماجت و چه و چه،با چادر به دانشگاه رفتم و آمدم.حالا اگر یکی از دوستان و هم کلاسی هایم مرا در خیابان بدون چادر می دید چه فکری می کرد؟چه قضاوتی؟

این اتفاقی بود که خواه ناخواه برایم پیش می آمد.

یک نفر مرا دید و به نرمی گفت:پس چادرت کو؟

دیگری دید و با خنده و شوخی گفت:لات شدی!

یک نفر دیگر هم با تعجب گفت:فقط دانشگاه نامحرم داشت؟

همه ی این ها در حالی بود که من همچنان محجبه بودم،فقط چادر نداشتم.

تصمیم گرفتم ارتباطم را محدود کنم.تصمیم گرفتم دیگر دور و بر دانشگاه آفتابی نشوم.فقط به دفاع یکی از دوستانم رفتم و خدا را شکر کردم که جلسه اش به نسبت خلوت بود و به آن صورت کسی مرا ندید.اما دفاع آن یکی دوستم نرفتم.ترسیدم.ترسیدم همه همان سوال های بالا را از من بپرسند و جور دیگری درباره ام فکر کنند.

در لاک خودم فرو رفتم.

در فراغت و خلوتیِ روزهای بعد از دانشگاهم،فرصت بیشتری برای حضور در اینستاگرام داشتم.از طریق همین فضا،کم کم با صفحه ی بانوان محجبه ی مانتو روسری-چه در داخل و چه خارج از ایران-آشنا شدم و توجه ام به طرز پوشش آن ها جلب شد.غیر از این بود که آن ها هم به طرزی شکیل حدود حجابشان را رعایت کرده بودند؟پس من چرا از آنچه که بودم احساس شرم داشتم؟چه بلایی سر دیدگاهم آمده بود؟

چند سال از آن روزها گذشت تا بالاخره با شرایط شخصی ام کنار آمدم.آنچه که بودم را پذیرفتم.رفته رفته رابطه ام با خانواده خوب شد.دیگر مادرم از دست لجبازی هایم حرص نمی خورد یا لااقل کمتر اذیت میشد.

من که می دانستم به چیزی به نام حجاب علاقه مندم،حالا چه فرقی می کرد که چادر سرم باشد یا نه.

یاد روزهای قبل از چادر سر کردنم افتادم.یاد روزهایی که به خاطر پذیرفته شدن در جمع هایی که دوستشان داشتم،برای اثبات باورهایم،چادر را انتخاب کردم.یاد تمام روزهایی که حس کردم مانتو روسری های محجبه را چندان مذهبی نمی دانند و دلم گرفته بود.

این بار تصمیمم را بر اساس علاقه ی واقعی خودم و جدای از تاثیرپذیری به خاطر حرف و رفتار دیگران گرفتم.من تصمیم گرفتم با انتخاب آگاهانه ی خودم،یک محجبه ی مانتو روسری باشم.

زمان زیادی برد تا آن دیدگاه صفر و صدی ام را هم به تعادل برسانم.که کسی را از روی ظاهر و نوع پوششش در ذهنم دسته بندی نکنم و همه را دوست داشته باشم.

یکی از دوستانم که ماجرای چند سال پیش مرا به خاطر داشت،تا مدت ها خواستگارهایی را معرفی می کرد که شرط اصلی شان داشتن چادر بود.و من هم می خندیدم و می گفتم:شرایط من تغییر کرده.حالا دیگر چیزی که هستم را دوست دارم و همین سبک لباس پوشیدن را هم آگاهانه و با علاقه انتخاب کرده ام.دیگر این موضوع برایم ملاک و معیار نیست.

ماجرا و روایت من درباره ی تصمیم و انتخابم،همین جا تمام می شود.اما اگر راضی به انتشار این ماجرا شدم حتما دلیل مهمی داشته ام.

اول از همه اینکه نه قصد تایید پوشش خاصی را داشتم نه زیر سوال بردنش.آنچه خواندید صرفا بخشی از داستان زندگی ام بود.می خواستم این را بگویم:که اگر شما فردی مذهبی هستید،اگر در یک گروه یا تشکل مذهبی فعالیت می کنید،هرگاه کسی با ظاهری متفاوت از شما،به قصد همراهی و مشارکت،به جمع تان اضافه شد،با این شخص جوری برخورد نکنید که گمان کند دین و مذهب فقط برای شماست.

کافی است شما به راستی مومن و یک انسان شریف باشید.یقین داشته باشید که رفتار صحیح شما بالاخره در زندگی آن آدم اثر خواهد گذاشت.شاید این تاثیر در نوع پوشش آن فرد نباشد اما همین که باوری درست در او ایجاد کند،ارزشش کم نیست.

و از همه ی این ها مهم تر اینکه،هرگز خودتان را از کسی که شبیه شما نیست،فهمیده تر،پاک تر،بالاتر و مقدس تر ندانید.

 

من اَر حق شناسم،وگر خودنمای

برون با تو دارم،درون با خدای

 

پایان

 

 

۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۰۱
یاس گل
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۵۰ ب.ظ

تحقیقی،جبری،سلیقه ای - قسمت اول

هرگز مطمئن نبودم که روزی قصد انتشار یا قصد صحبت پیرامون این ماجرا را داشته باشم.ماجرای یکی از تصمیم ها یا انتخاب های نسبتا مهم زندگی ام.

اما در بعد از ظهر روز سه شنبه(یعنی همین نیم ساعت پیش) تصمیم گرفتم درباره ی بخشی از آن بنویسم.

مطالب را در ذهنم دسته بندی کردم و دیدم بهتر است در چند پست پیاپی منتشر شود،نه در یک پست طولانی.

و حالا پشت دستگاه نشسته ام تا اولین پست از این مجموعه را برایتان به اشتراک بگذارم:ماجرای انتخاب نوع پوششم و مسیری که تا به اینجا طی کرده ام.

 

اینکه دقیقا از چه زمانی مسئله ی پوشش برایم دغدغه شد نمی دانم.اما به خاطر می آورم که اولین جرقه های آن یا اولین مرحله از کششم،زمانی اتفاق افتاد که کلاس پنجم بودم.مدرسه ی ما یک مدرسه ی مذهبی نبود اما آن سال یکی از برنامه های کلاسی ما این بود که اسماء الحسنی و سوره ی واقعه را حفظ کنیم.در واقع این تصمیمِ شخصیِ معلممان بود.حفظ کردن این دو،بخشی از نمره ی کلاسی ما را تشکیل می داد و برای خودمان هم جذاب بود.

در همان سال یکی از دوستان خانوادگی ما به منزل آمده بود.بعد از ورودش به اتاق،مانتوی بنفش و کوچک مرا از چوب رختی آویزان دید و گفت:این مانتو برای کیست؟ گفتند:مال یاسمن. پرسید:مگر یاسمن مانتو می پوشد؟یازده سال بیشتر ندارد که! و خانواده هم لبخند زدند و گفتند:ما هم مجبورش نمی کنیم.خودش دوست دارد.

و راست هم می گفتند.خودم دوست داشتم.

طی سال های بعد این روند تا حدودی ادامه داشت.تا اینکه به کلاس سوم راهنمایی رسیدم و علاقه مندی ام به معلم درس دینی،روی بخشی از باورهایم تاثیر گذاشت.البته صحیح تر آن است که بگویم روی تقویت باورها تاثیر گذاشت نه آنکه موجب شکل گیری شان شود.

هرکجا که می رفتم به این فکر می کردم که اگر معلم دینی ما در آن محیط باشد و مثلا ببیند که روسری ام را جلو آورده ام یا هدبند زده ام خوشش می آید؟خواهرم هم همیشه می خندید و می گفت:آخر چرا فکر می کنی هرجا که می رویم خانم شما هم باید انجا باشد؟

همه چیز موقتی بود.دو سال بعد به دوم دبیرستان رسیدم و مدرسه ام عوض شد،پوشش ام هم تغییر کرد.باورهایم نه اما میزان پایبندی ام به اصولی که به آن ها معتقد بودم واقعا تغییر کرد.

در پایان سال تحصیلی،یک نفر از مدرسه با من تماس گرفت و گفت:یادت است از طرف انجمن اسلامی امدند و با چند نفر از جمله خودت مصاحبه ی عقیدتی انجام دادند؟خب تو امتیاز آوردی و قرار است بیایی در کارهای انجمن همراهمان باشی.یادت باشد فلان تاریخ در فلان سالن همایش حاضر شوی.آقای "ر" سخنرانی دارد و باید برویم.

از اینکه برای انجمن اسلامی انتخاب شده بودم تعجب کردم.خیال می کردم حتما باید چادری باشم تا کسی انتخابم کند یا به این طور فضاها راه پیدا کنم.

من در آن همایش شرکت کردم و کنار دخترهایی نشستم که 90 درصدشان چادری بودند.سخنرانی آقای "ر" در آن سن و سال،برایم بسیار جذاب و تازه بود و تا مدت ها ذهنم را درگیر کرده بود.

البته بعد از آن همایش،من هرگز عضو انجمن اسلامی یا حتی بسیج نشدم چون قبل از آنکه سال تحصیلی جدید شروع شود دوباره مدرسه ام را عوض کردم و در نتیجه فرد دیگری برای کار موردنظرشان(در آن مدرسه)انتخاب شد.

و بالاخره آن روزها هم گذشت و من به مقطع پیش دانشگاهی رسیدم ...

 

ادامه دارد

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۵۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

من حجاب را دوست دارم

دو سه روزی بود که بنر اطلاع رسانی "جلسه سخنرانی و گفتمان فرهنگی با موضوع حجاب و عفاف با حضور خانوم دکتر حاج عبد الباقی" را در راهروی دانشگاه نصب کرده بودند.

ساعت 12 بود و اندک دقایقی از اتمام کلاس صنایع لبنی 1 می گذشت.قرار نبود که بمانم.میانه ی راه سری به دفتر فرهنگ دانشکده زدم.فاطمه گفت:کلاس داری؟گفتم:نه!

یکی از کارمندان دفتر فرهنگ هم چیزی گفت که در کل مضمونش ضرورت حضور در جلسه گفتمان بود.

این شد که تصمیم بر ماندن گرفته شد.

در آمفی تئاتر دانشکده منتظر ماندیم و دقایقی بعد دکتر حاج عبدالباقی نیز آمدند و گفتمان آغاز شد.هرچند دقیقه صدای باز و بسته شدن در و جابه جا کردن صندلی ها بود که وقفه می انداخت میان صحبت های استاد.این شد که استاد هم تقاضا کردند به دلیل آنکه در میانه بحث هستیم دیگر دانشجوی جدیدی وارد سالن نشود.میگویم استاد چون گرچه هرگز در این دانشکده تدریسی از جانب ایشان برای ما نبود اما در همان یکی دو ساعت برای من به منزله آموزش بود و یادگیری.

دکتر عبدالباقی به صحبت های خود ادامه دادند.از توجه به موقعیت حقوقی و حقیقی هر انسان گفتند.از اینکه هر اقدامی چه نیک و چه بد بر شخصیت حقوقی ما نیز تاثیر می گذارد.اشاره کردند به اینکه مثلا شخصیت حقوقی من میشود دانشجوی فلان دانشگاه بودن.حال اگر کار مثبتی انجام دهم این افتخار به نام دانشگاه من نیز تمام میشود و می شود افتخاری برای آن دانشگاه.یا به عکس.حرکت نامطلوبی اگر از من دانشجو سر زند هر جا که خبرش بپیچد نام دانشگاه من نیز به آن گره خورده است.از این رو است که موقعیت برخی ها متفاوت می شود.از این رو است که قرآن برای آن که همسر پیامبر است نیکی اش را دو برابر و بدی را هم دو برابر میکند چرا که او همسر پیامبر است و هر کار او به نام پیامبر و به نام اسلام تمام خواهد شد.

دکتر حاج عبدالباقی از تبرج(خودنمایی) زنان می گوید و از اینکه منظور از مراقبت گفتار برای یک زن چیست.نمی گوید تو حق نداری با نامحرم هم صحبت شوی بلکه حدود را به طور صریح بازگو می کند و می گوید حواس محتوای حرف هایمان باشیم.مراقب لحن صحبتمان. بعد هم مختصری به بیان چرایی پوشش می پردازد.

جلسه به انتهای خود می رسد و به خاطر می آورم شرایط خاص یکی از دوستان متاهل را.سریع می روم سراغ استاد و مسئله را با ایشان مطرح میکنم.مشاوره می دهند و راهنمایی هایی که اگر این گونه شود بهتر است یامثلا اینکه از این راه اقدام کن و ... .

دوباره به دفتر فرهنگ باز می گردم.ایلیای 6ساله-که فرزند یکی از کامندان دانشکده است- نیز به جمع ما اضافه می شود.هم بازی می شویم و از دوستانش برای ما می گوید.بعد می گوید که فلان دوستش حرف های بدی می زند و آرام می آید در گوش من و می گوید که آن دوست بدش فلان حرف را زده.

قصد رفتن می کنم که ایلیا می گوید:کی اینجایی؟(منظورش از اینجا این است که چه روزهایی در دفتر فرهنگ هستی) و می گویم فلان روزها.

از دفتر خارج می شوم.

ایلیا از پنجره دفتر فرهنگ من و فاطمه را یک چشمی نگاه می کند و دست تکان می دهد........


۵ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۶
یاس گل