مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوچرخه» ثبت شده است

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ

برای ثبت آن عصرگاه دلچسب دوچرخه ای

پارک وی از تاکسی پیاده شدم و راه افتادم به سمت خیابان ولی عصر.

کفی پوتین،کف پایم را می زد.

کمی که جلوتر رفتم از دیدن مرد کفاشی که بساطش را روی زمین پهن کرده بود،شادمان شدم.دویدم و یک جفت کفی جدید از او خریدم و انداختمش داخل کیفم تا در اولین فرصت کفی های جدید را جایگزین قبلی ها کنم.

از خیابان رد شدم و یک آبمیوه هویج پرتقال برای خودم گرفتم و راه افتادم به سمت کوچه ی تورج.

همان اول کوچه ای،فاطمه را دیدم.بلافاصله بعد سلام و احوال پرسی گفت:برویم از همین آجیل و خشکبار تواضع کیک را بخریم؟

گفتم:برویم.

کفی پوتین،کف پایم را می زد.

رفتیم و از میان کیک ها،شکلاتی تَرَش را انتخاب کردیم و هی فکر کردیم که حالا روی آن چه بنویسیم!هی فکر کردیم.فکر کردیم و فکرهایمان راه به جایی نبرد.

جعبه کیک را برداشتیم و راه افتادیم به سمت دفتر دوچرخه.

به ساختمان روزنامه ی همشهری که رسیدیم سمانه را دیدیم که پیش از ما داخل لابی منتظر نشسته بود.سلام و علیکی و انتظار برای رسیدنِ باقی اعضا.

از فرصت پیش رو استفاده کردم و کفی ها را از داخل کیف درآوردم.یک نگاه به اطرافم برای سنجش اوضاع انداختم و پوتین را از پایم در آوردم و خواستم که کفی آن را نیز در بیاورم.کفی مال خود کفش بود.در نمی آمد.چسبیده بود.تلاش کردم.نشد.دوباره پوتین را بدون تعویض کفی آن،داخل پایم کردم.

از پشت شیشه دیدیم که آقای حسن زاده و الهه هم آمدند.

فاطمه جعبه کیک را برداشت و سریع دوید به گوشه ای و از جلوی چشم آقای حسن زاده دور شد.

ما هم آقای حسن زاده را همراهی کردیم تا دفتر دوچرخه.

در ابتدای ورودمان دفتر سوت و کور بود.تاریک و خاموش.فقط آقای رستمی به چشم می خورد.

دور هم نشستیم و مثل همه ی میهمانی ها،اولش هی به یکدیگر نگاه کردیم و لبخند زدیم.کم کم یخ مان آب شد و از زمین و هوا،بحث گیر آوردیم برای حرف زدن و سرگرم کردن خودمان تا که همه بچه ها از راه برسند و این جشن آغاز شود.جشن کوچکی که به افتخار فرهاد حسن زاده ی بزرگ تدارک دیده بودیم؛به بهانه ی بازنشستگی اش،به بهانه ی نامزد شدنش برای دریافت جایزه ی نوبل ادبیات کودک و ... .

به تدریج زهرا و یاسمین و غزل و نیکو هم از راه رسیدند.آقایان یحیی پور،طباطبایی پور،مولوی و رستمی نیز در میان مان حضور پیدا کردند.

آقای رستمی بود که پس از رسیدن کیک به برش زدن آن مشغول شد.یک سینی چای هم از راه رسید.

می خوردیم.عکس می گرفتیم و حرف می زدیم.

از داستان نویسی می پرسیدیم.از رویاهای کودکی مان می گفتیم.از آقای حسن زاده ،درباره ی جایزه ی هانس کریستین اندرسن و آسترید لیندگرن جویا می شدیم و اینکه در نهایت چه زمان،تکلیف این جایزه ی بزرگ مشخص خواهد شد.خلاصه عصرگاه دلچسبی بود.

فاطمه زودتر از همه ما رفت.بیشتر بچه ها هم-از جمله خودم-حدود بیست و پنج دقیقه بعد از رفتن فاطمه دوچرخه را ترک کردیم.در حالی که کتاب هایی با امضای فرهاد حسن زاده به یادگار می بردیم.

من و سمانه و زهرا و یاسمین و نیکو با هم از ساختمان روزنامه همشهری خارج شدیم.غزل و الهه در دفتر دوچرخه ماندند.

ما پنج نفر خودمان را رساندیم به ایستگاه بی آر تی و به ساعت هایمان نگاه کردیم و گفتیم:دیر شد.ساعت 7وربع بود و -در این فصل سال که هوا زود تاریک می شود-برای بازگشت کمی دیر بود.

با هم درباره رشته های تحصیلی مان حرف می زدیم و من لا به لای حرف ها خیلی بی ربط تکرار می کردم:جای بچه هایی که نبودند خالی،جای متینا،جای بچه هایی که ساکن تهران نیستند و... .

چند ایستگاه پایین تر،از بچه ها خداحافظی کردم و پیاده شدم.

راه افتادم به سمت ایستگاه تاکسی.

کفی پوتین،همچنان کف پایم را می زد...

۱۳ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

حکمتی دارد چنین دل کندنی...

خیابان ولی عصر بدون ترافیک می توانست زیباتر از این باشد.

پیر درخت های سر به زیر و تو در توی آن بدون آلودگی های همیشگی تهران میتوانست زیباتر جوانه زند،سبز شود،برگ ریزانی شگرف داشته باشد و سپید پوش شود.

به همین ها فکر میکنم که شماره ی آشنایی بر صفحه تلفن همراهم می افتد؛دوچرخه!

پس از پاسخگویی و صحبت های صورت گرفته با مدیر داخلی نشریه،تا رسیدن به منزل بارها و بارها خدا را شکر میکنم و احساس میکنم که چه ناگهانی و زودهنگام به آرزوی دیرینه خود رسیده ام:

دعوت به همکاری در ضمیمه نوجوان روزنامه همشهری یعنی دوچرخه!


_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


به ابتدای خیابان تورج که می رسم در دلم غوغایی است.مشتاقانه قدم به قدم طی میکنم این مسیر را با همان احساس خوشایند کامیابی.

نگاهی به ساختمان بزرگ روزنامه همشهری می اندازم و در طبقه پنجم دوچرخه را می یابم.

وارد که میشوم از دیدن تک تک کسانی که روزی از قهرمانان دوران نوجوانی ام بوده اند به وجد می آیم.در و دیوار آن پر است از کاردستی ها و نقاشی هایی که نوجوانان دیروز و امروز دوچرخه نثار او کرده اند.هدیه های دست ساز خود را میان آن ها می یابم.خبرنگاران قدیم دوچرخه نیز که حالا برای خود جوانی شده اند یکی یکی سر می رسند.

جلسه آغاز می شود.

حساب کار دستمان می آید.

روزنامه نگاری شوخی نیست...

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تمام شب را به جلسه امروز دوچرخه فکر میکنم.به اینکه چقدر شرایط امروز من و شرایط آغاز یک فعالیت روزنامه نگارانه در دوچرخه از هم دور و ناسازگارند.

سعی میکنم راهی بیابم برای پس زدن تصمیم های عاقلانه،برای خط کشیدن بر ناسازگاری ها.

اما...

نمی توانم.

نمی شود.

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 


صبح تا ظهر را درگیر افکار دیشبم هستم.

چگونه میشود آدمی درست در لحظه رسیدن به آرزوی دیرینه اش از آرزوی خود صرف نظر کند بنابر دلایل عقلانی!؟

چه تصمیم سختی!

تماس میگیرم.

انصراف می دهم.

به همین راحتی...

به همین ... ســـخــــتــــــی!



براده های یک ذهن:

امتحان های سخت این گونه اند

باید بگذری از دلبستگی هایی که ...

(عکس:بخشی از یادگاری های دوچرخه ای)

۸ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

من همان نوجوان دیروزم

دوچرخه فقط ضمیمه رایگان پنجشنبه های روزنامه همشهری نیست

دوچرخه دنیایی است که ورود به آن مشروط به نوجوانی کردن است.نمی شود جوان باشی  و بزرگسال و قدم به دنیای اعجاب انگیز آنان بگذاری.

باید نگاهت نگاهی نوجوانانه باشد.مثل آن ها بنگری،دنیا را از چشم آنان نظاره گر باشی تا درکشان کنی.

دوچرخه رویایی رنگی است که دست نوجوانان را می گیرد و به سلامت از پل معلق نوجوانی عبورشان می دهد.

استعدادهای ناب آنان را شکوفا می کند و چنان درگیرشان می کند که تا سالیان سال مزه خوش خاطراتشان با یک روزنامه کاغذی ماندگار شود.

دوچرخه روایت نوجوانانی است که اهل مطالعه اند.می خوانند،می نویسند و متفاوت نگاه می کنند.

امسال که برای اول بار در نمایشگاه مطبوعات پشت غرفه ی دوست داشتنی و کوچک دوچرخه حضور پیدا کردم،نمایشگاه را از زاویه ای متفاوت نگریستم.

جوانانی را دیدم که هنوز با دیدن نام دوچرخه زیر لب می گفتند:یادش بخیر!

پیرمردی را دیدم که با اشتیاق برای نوه ی خود دوچرخه جمع می کرد و پیرزنی که شماره های دوچرخه را به نوجوانان محل هدیه می داد.

من در دوچرخه لحظه لحظه نوجوانی را احساس کردم.چشیدم و ماندگار کردم برای خود.

چرخ های دوچرخه هم چنان می چرخد.

و دوچرخه زنده است حتی برای نوجوانان دیروز خود...



تصویرگری:الهام درویش

۵ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۷
یاس گل