مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

قلم یاسمنی اش

یکی از دلپذیرانه های پنجشنبه های زندگی من،می تواند این باشد که بنشینم به خواندن صفحه ی فیروزه ای دوچرخه!

بنشینم به خواندن قلم دلنشین و آرامش بخش یاسمن رضائیان.

این قلم برای من به تکرار نمی افتد...


۲ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ب.ظ

هر کسی را بهر کاری ساختند

شبکه خبر از مراسم تجلیل از برگزیدگان بیست و دومین المپیاد علمی دانشجویی کشور که خبر می دهد،یادم می آید که موقع ثبت نام کنکور ارشد،درباره شرایط شرکت در این المپیاد خوانده بودم و حسرتی در دل مرا بود که چرا دانشجوی فلان رشته نبوده ام.رشته ای که دوست می داشتمش.
هربار که درباره این موضوع حرف میزنم،مردم فکر می کنند که من از رشته ی کارشناسی ام ناراضی بوده ام،برای این رشته کار پیدا نکرده ام و/یا دلایل دیگر.
اما نه!هیچ یک از این ها نبود.
نادر ابراهیمی-که پیش تر از این نیز گفته ام نوشتار او را چه اندازه دوستدار هستم-در ابن مشغله اش می نویسد:

اگر انتخاب مطرح باشد تازه از این لحظه شروع می شود.لحظه ای که انسان حس می کند آنچه باید باشد و می توانسته باشد،نشده است.لحظه ای که می تواند به تفکری عادلانه درباره ی گذشته و آینده ی خویش بپردازد و اگر باور می کند که تباه یا مسخ شده،بازگردد و حرکت تازه یی را آغاز کند و یا وا بدهد و تسلیم شود.
این حادثه در چه سنی اتفاق می افتد،هیچ معلوم نیست.

این حادثه برای من در سن 22 سالکی اتفاق افتاد.نه یک باره.بلکه طی تفکر و تحقیقی مداوم.
و بالاخره در جایی از زندگی با خود گفتم:باید برای رسیدن به آنچه می خواهم تلاش کنم.تغییر مسیر دهم.حالِ من آن زمان خوب خواهد بود که در مسیر رسیدن به آنچه می خواهم،قدم بردارم.برای رسیدن به جایی که تعلقم به آنست.
از من بپرسید می گویم دلیل بسیاری از بیکاری ها یا درجا زدن ها ان است که آدم ها در جای درست خود قرار نگرفته اند.شاید هرگز نخواستند تا به شناخت درستی از خود رسند.شاید خواسته اند اما جسارت تغییر یا انتخاب نداشته اند.شاید برای آنچه که خواسته اند ندویده اند و تنها به قدم زدنی سلانه سلانه کفایت کرده اند.
مثلا فکرش را بکنید!مگر می شود به قبولی در کنکور ارشد و در رشته ی دلخواه خود،فکر کنم اما برای رسیدن به آن تلاشی نکنم،وقتم را به بیهودگی بگذرانم یا بگویم ولش کن تا اردیبهشت وقت زیاد است؟مگر می شود؟
هربار که می بینم روزهایم دارد بد از دستم در می رود با خودم حرف میزنم و این ها را تکرار می کنم.برنامه می ریزم و دوباره به رویاهای شیرین خود فکر میکنم.

براده های یک ذهن:
شما چطور؟در جای درست خود قرار گرفته اید؟در مسیر رسیدن به جایگاه واقعی خود هستید؟

۴ نظر ۱۲ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۵
یاس گل
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ

رفتار غریزی مرغ ها و جغدها هنگام زلزله

آخرین پست مربوط به چه تاریخ بود؟آم...اجازه دهید یک لحظه بررسی کنم...

بله...2دی 1396.

یعنی پیش از زلزله 4ونمی دانم چند ریشتری ششم دی ماه به ساعت 54دقیقه ی بامداد.

طبیعتا در آن ساعت تمامی مرغ ها به خواب رفته بودند.و طبیعتا میزان لرزه نیز آنقدری نبوده  که مرغ ها را بیدار کند.

و اما جغدها...جغدهای همیشه بیدار! :))

صبح روز بعد خبردار شدیم که تمامی جغدها-به جز معدودی-بعد از زلزله 4ریشتری ملارد،متحد الشکل  دوباره به خیابان ها ریخته اند.کار به کار مرغ ها هم نداشته اند.احتمالا مکالمات درونی و بیرونی جغدها با یکدیگر چنین بوده است که:مرغ ها خوابند که خوابند.به درک.انقدر بخوابند تا زیر آوار بمیرند.

القصه با آمدن زلزله 4ریشتری،بار دیگر قضایای احتمال جنبیدن گسل شمال تهران و همان ها که پیش تر گفته بودم،تکرار شد.با این تفاوت که این بار،بعد از بررسی صفحه ی شخصی دکتر زارع و شنیدن صحبت ها و احتمالات ایشان،شبکه سلامت،برنامه ی حال خوب،با دعوت از دکتر حسنی و دکتر زارع به جنبه های بیشتری درباره زلزله تهران پرداخت.(حالا هی بگویید ننگ بر صدا و سیما)

آنقدر حرف های رد و بدل شده در این برنامه حساب شده و سنجیده بود و آنقدر نگاه ما را به این اتفاقِ در نهایت حتمی،واقع بینانه باز کرد که تا حد زیادی آرامش به ما یا لااقل به شخص من بازگشت.

اگرچه پیش بینی می شود با زلزله 7ریشتریِ در پیش رو به تاریخ نمی دانم کی،خسارت مالی زیادی به تهران وارد شود،اما دکتر حسنی ما را خاطر جمع کردند که اصلا قرار نیست تهران با خاک یکسان شود،از بی آبی بمیریم یا خیلی چیزهای وحشتناک دیگری که پیش تر ها به آن اشاره شده بود به سرمان بیاید.

خلاصه ی ماجرا اینکه در حال حاضر فقط فیلم های زلزله های 7ریشتریِ کشورهای مختلف را بررسی میکنم و با خود می گویم:عجب.زلزله هایی که عمر من به دیدن آن ها در تهران قد می دهد در برابر این 7ریشتری ها،به وزش باد می مانند!!

برای نمونه یک زلزله 7ریشتری در ژاپن(و احتمالا با شتاب بالا)موجب قر در کمر مردم شده بود.یک قر کاملا غیرارادی!! :))

حتی نمی توانم تصور کنم در صورت چنین اتفاقی اصلا می شود به سمت مثلث حیات حرکت کرد یا نه!(البته در این حد می دانم که شتاب زلزله در تهران از کرمانشاه کمتر است اما درباره شتاب ژاپن هیچ نمی دانم)

خب.از این ها که بگذریم می رسیم به مرغ ها و جغدها.

هاااای جغدهای به خود مغرور!جغدهای فریفته شده به بیداری شبانگاه خود!(بلانسبت عده ای از جغدها)

خواستم بگویم که مطمئن باشید آن 7ریشتری اگر که بیاید مرغ ها را هم از خواب می پراند.پس نگران ما نباشید.

بله...


براده های یک ذهن:

+این پست از سلسله مباحث مرغی و جغدی نیز می باشد

+منظورم از زلزله هایی که عمر من به دیدن آن ها در تهران قد می دهد،به جز موارد اخیر،یک زلزله 4ریشتری دیگر،در دوران طفولیت من بود.

+یک نکته آموزنده!دکتر زارع فرمودند که نگویید گسل تهران فعال می شود/نمی شود!گسل فعال هست اما گاهی تظاهراتی از خود نشان می دهد و گاه نمی دهد!

+یک نکته دیگر لازم به ذکر است و آن اینکه باید فکری به حال خانه های با بافت فرسوده یا بافت نامناسب در تهران شود.با اینکه وضعیت نسبت به چندین سال پیش بسیار بهتر است اما به طور کلی باز هم طبق براوردها احتمال می رود تعداد کشته شدگان در اثر زلزله تهران بین 150000 تا 250000 (حدودی) باشد.(منبع:همان برنامه حال خوب)

۴ نظر ۰۸ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۸
یاس گل
شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ق.ظ

زلزله نام دیگری ندارد

پیش تر ها هم از زلزله،چیزها نوشته بودم.چیزهایی که منتشر شده و نشده در گوشه و کناری از وبلاگ یا دفترم ثبت شده بود.

در طی این ماه ها،بارها بخش های مختلف خانه را مرور می کردم تا بدانم کجای این خانه امن تر است.صداهای بسیاری مرا به توهم زلزله می انداخت.

اشتباه نکنید!ترس از یک زلزله 4 یا5 یا حتی 6 ریشتری نبود که برای گسل های تهران افت دارد زیر 7ریشتر حرکتی بزنند.و این ها توهمات ذهنی من نبود.واقعیاتی بود که متخصصین بر اساس آمارهای فعالیت گسل های تهران آن را پیش بینی کرده بودند.واقعیتی بود که از مقطع پیش دانشگاهی و  از کلاس های زمین شناسی با خود حمل کرده بودم.

البته قبول دارم که حساسیتم نسبت به این موضوع بیش از سایرین بود.یک کیف کناری گذاشته بودم و در آن چند قلم از ضروریات زندگی خودم را جای داده بودم.مثلث حیات را در خانه بررسی کرده بودم و ... .

شبی که زلزله 5و2 ریشتری ملارد،تهران را لرزاند،فصل یک کتاب جری جوان را داشتم به پایان می رساندم،تقریبا همه آماده ی خواب بودیم.مادرم با کمی تردید گفت:لرزید؟

حس کردم که تخت کمی می لرزد اما از انجا که پیش از این هم بارها چنین حسی داشتم،میشد که ندید بگیرمش!

مادر دوباره تکرار کرد:بچه ها لرزید،نه؟

کتاب را پایین گرفتم تا چراغ های آویزان از سقف را ببینم.تکان میخورد!

از جا پریدم و گفتم:بلند شید!

درست لحظه ای که نزدیک به منطقه امنِ حدس و گمانی خودم بودم،صدای لرزش پنجره ها نیز آغاز شد و از یکی از دیوارها-که ای کاش می فهمیدم دقیقا کدام دیوار بود-صدای هولناکی بلند شد و با خود گفتم:تمام است!ریخت...

پدر هنوز در پذیرایی پای گفت و گوی خبری شبکه دو نشسته بود و با چشم هایی که منتظر تایید زلزله بودند نگاهم کرد.گفتم:بلند شو بابا!و پدر نیز از جا پرید.

بعد از تمام این ماجراها نیز همان اتفاقات همیشگی بعد از هر زلزله انتظار میرفت.بیرون ریختن مردم از خانه ها و ... .

بعد از آن زلزله 5و2 ریشتری،پس لرزه های بسیار کوچکتری آمد که هرگز متوجه آن نشدیم.دکتر زارع یک بار تکلیفمان را مشخص کرد و گفت هیچ چیز را نمی شود قطعی گفت.نمی شود گفت در این روزها دیگر زلزله ای در کار نیست یا حتما زلزله دیگری در راه است.اگر قرار بر لرزش مجدد همان گسل ملارد باشد،نهایت تا 6ریشتر خواهد لرزید اما اگر منجر به فعال شدن گسل تهران شود،زلزله ی بزرگتر از 7 ریشتر از آن انتظار می رود.

مجری پرسید:پس جای نگرانی نیست؟

و دکتر زارع اشاره کرد به اینکه واقع بین باشیم.جمعیت تهران را در نظر بگیریم و آمادگی لازم را داشته باشیم.نه انکارش کنیم نه هیجانی برخورد کنیم.

.

کیف های ما هنوز در نقطه ی به ظاهر امن خانه آماده است.شب ها در حالی به خواب می روم که چشمم به سقف است و چراغ ها.روی صداها حساس تر شده ام.

لرزه ی بعدی کی خواهد بود؟امشب،فردا شب،چند ماه دیگر،یا شاید چند سال بعد؟

من به همه ی این ماجرا ها و آدمها و داستان های هرخانه در شب زلزله فکر میکنم.میترسم.و با تمام این ها از زمین به خاطر لرزه هایش نمی توانم ناراحت باشم و دوست نداشته باشمش.زمین هم از این همه یک جا نشینی خسته می شود.باید گاه به گاه تکانی به خودش دهد تا بدنش خشک نشود.به او چه که بشر در گله به گله ی پوست او برای خودش خانه می سازد!اصلا مگر بشر به طبیعت او احترام می گذارد و مراقبت می کند از او،که حالا او هم به فکر همین مردم باشد؟

بگذریم.راستی عنوان این پست چه می تواند باشد؟هوم؟

خب زلزله نام دیگری که ندارد.دارد؟

۳ نظر ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۰:۲۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ

مختصر نویسی

از آنجایی که هیچ وقت،برای خرید تلفن همراه،بیشتر از 600 هزار تومان هزینه نکرده ام و در مورد اخیر هم با رضایت شخصی خود،به یک مورد 400 هزار تومانی رسیده ام،خب نباید توقع یک دوربین فوق حرفه ای با تنوع رنگ در گرفتن عکس را از آن داشته باشم.(و خب ندارم)

و وقتی برای بچه ها،از مرحله به مرحله ساخت bookmark های دست ساز،آموزش قرار می دهم،نباید توقع داشته باشم که پرنده ی سبز رنگ زیبایی را که در عکسم قهوه ای افتاده است،سبز ببینند!

***

رفاقت به سبک تانک که تمام شد سراغ سایر کتاب های خوانده نشده رفتم.ترجیح دادم اثر دیگری از جین وبستر را آغاز کنم:جری جوان!

با توجه به آغاز مجدد مطالعات درسی ام،اصلا مهم نیست که در روز چند صفحه از آن را بتوانم پیش ببرم.مهم این است که در روز،زمانی هرچند اندک را برای خواندن صفحاتی از جری جوان صرف کنم.

***

به خودم یادآوری میکنم که برای رسیدن به هدفت،کم کاری نکن.وقتی برای آرزویت کم میگذاری هی ذوق الکی نکن از تصور رسیدن به آن.تلاش کن.مثل یک قهرمان،برای رسیدن به آرزویت تلااااااااااااااش کن!(با همین غلظت)

***

کتاب «زندگی برازنده من» به من می گوید که تو دارای کهن الگوی جستجوگر هستی.راستی شما کهن الگوی خود را می شناسید؟(برای شناخت کهن الگوی خود،به آزمون های PMAI مراجعه کنید)

۶ نظر ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۲
یاس گل
يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ

خاکستری آسمان این روزهایمان

تهران من!عزیز به سرفه افتاده از حجم عظیم دودها!

روزگاری که تو به پایتختی ایران برگزیده شدی،به طور حتم چه چه و به به دولتمردان و شاهنشاه  ها،به خوش آب و هوایی تو نیز بود.تو نزدیک به البرز کبیر بودی و این خطه،احتمالا باران های پی در پی و برف های سنگین به خود دیده بود.تو خوب بودی.خوب خوب...

اما حالا،این تویی که به دود ماشین های بی اندازه و ترافیک زای مردم،به دود کارخانجاتی که چرخشان به نفع تو نمی چرخد،به اجرایی نشدن قانون هایی که برای بهبود وضعیت تو به امضا رسید،آبی آسمانی ات با یک پس زمینه خاکستری دوست نداشتنی،پوشانده شد.

این تویی که بر گسل زلزله ها گسترش یافتی، بزرگ و بزرگتر شدی(بیش از ظرفیتت).

و حالا این تویی که در انفجاری...

چه از فرط جمعیت،چه این آلودگی و چه در نهایت،یک روز -طبق پیش بینی ها-بایک زلزله 8ریشتری...

ای جانم به این سرفه های مداومت.ای جانم به خاطرات سبز گذشته ات...

این که مدام تکرار میکنم یک روز از اینجا دل می کنم و می زنم به سرسبزی شهری کوچک،نه از برای این است که دوست نداشته باشمت.نه...من زاده ی توام.ترشیح یافته ی تو...

من فقط به فکر بازیابی یک حال خوش بصری،به زیبایی عیدانه های هر ساله ات؛خلوت،آبی رنگ و خوش عطر،می گردم.من فقط به دنبال یک حال خوش جسمی بدون سردرد و بیماری های ناشی از آلودگی می گردم.به دنبال یک آرامش خاطر و آسودگی از فکر نکردن به اینکه زلزله تهران با ما چه خواهد کرد.

دلم میخواهد که زودتر و نه چون آرزویی بس دور و دراز،از تو،راهی شوم...به جایی نه چندان دور از خودت...که دلم برای آبادانی ات تنگ خواهد شد.



براده های یک ذهن:

و کاش کسی بود که نماز باران برایمان می خواند و در انتهای نمازش ابرها بر سرش رحمت می آوردند...

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ

ادبیات کهن

بعد از ضبط این سری از رادیو دوچرخه،حس کردم انرژی کم آورده ام.

صبحش کلیله و دمنه را تمام کرده بودم تا برای ضبط دو صفحه ی گفت و گو با پُل کینگ(کارگردان فیلم پدینگتون)،فکرم متمرکز روی کار باشد.اما این بار حجم کار زیاد بود و آخرهای ضبط صدایم دچار گرفتگی میشد.

البته چند روزی هم بود که سوزش گلو داشتم.اما نمی دانستم به آلودگی هوا ربطش دهم یا سرماخوردگی.به مورد دوم ربطش دادم و یک عدد قرص سرماخوردگی را بالا انداختم.

عصر که شد انقدر احساس خواب آلودگی میکردم که تصمیم گرفتم به جای مراجعه به کتابخانه،تلفنی مهلت امانت کتاب را تمدید کنم.

آن آقا کتابدار که قدش از بقیه بلندتر است تلفن را پاسخ داد و به سرعت کتاب ها را تمدید کرد.اما با مراجعه به سایت دیدم که کلیله تمدید نشده.

به ناچار به کتابخانه مراجعه کردم.می دانستم دلیل عدم قبول تمدید کلیله به این خاطر است که از فرصت های تمدید استفاده کرده ام.

کتاب را پس دادم و خدا را شکر کردم که در آخرین روز مهلت امانت کتاب،تمامش کرده بودم.

و چقدر این روز آخری سر موخره ی کتاب منقلب بودم وقتی که داشتم با نثر ابولمعالی بدرود میکردم.

همانطور که سر اتمام گلستان سعدی خوشحالی توام با اندوه مرا همراه بود.

شادی از آنکه پله پله پای ادبیات کهن سرزمینمان نشسته ام و اندوهناک از اینکه تمام شد و باز بایدش خواند.اما در فرصتی دیگر.

۶ نظر ۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

به جاش کتاب بخونیم؟!

بار اولی که روبه روی درب ورودی کتابفروشی حوض نقره ی باغ فردوس،آن تلویزیون دکوری بزرگ قرمز رنگ را دیدم از آن خوشم آمد.از آن جمله ی «به جاش کتاب بخونین» که با رنگ سفید روی صفحه سیاه رنگ تلویزیون نوشته شده بود.

حتی با آن عکس هم گرفتیم در حالی که یک کتاب دستمان بود.

اما بعد تر هرچه فکر کردم به منظور آن جمله-که اتفاقا خیلی هم باب شده بود-پیام آن جمله برایم مفهوم نمی آمد!

من کتاب می خواندم.حالا نه در حد مردم فنلاند که در سال به طور میانگین 47 کتاب می خوانند و رتبه اول دنیا را به دست آورده اند.اما کتاب می خواندم.کتاب می خریدم،هدیه می دادم،عضو کتابخانه های عمومی بودم و به طور کلی یک آدم کتابخوان به حساب می آمدم.(مطمئنا متوجه هستید که منظورم از کتاب خوانی،جدای از مطالعه روزنامه و کتاب های درسی است!)

علاوه بر این ها از همان بچگی تا امروز یکی از مخاطبان وفادار صدا و سیمایمان بودم.سریال هایی را با توجه به علاقه مندی ام دنبال می کردم.پی گیر برنامه هایی متناسب با نیازم بودم و معمولا برنامه های خوب را هم به دیگران اطلاع رسانی می کردم.

با این همه هیچ وقت تماشای تلویزیون و برنامه های آن،مانع کتاب خواندنم نبود.هیچ وقت نشد که بگویم:ای وای چقدر پای تلویزیون نشسته ام،کتاب خواندنم از دست رفت!(به جز در ایام امتحانات مدرسه و دانشگاه که منظورم از کتاب،در اینجا،کتاب های درسی بود)

به همین خاطر دیگر جمله ی «به جاش کتاب بخونین» برایم جذابیتی نداشت.برنامه ریزی من به گونه ای بود که هم مطالعه کتاب و هم تماشای تلویزیون در آن گنجانده شده بود.اعتقادم هم مانند بسیاری از آدم ها این نبود که صدا و سیما چرت و پرت به خوردمان می دهد!من در طی این سال ها به واقع برنامه های خوبی را دیده ام که از تماشای آن ها درس گرفته ام.حتی هنگام تماشای سریال ها به فیلمنامه های آن ها دقت می کردم و از همین طریق توانستم نام فیلمنامه نویس هایی را که کارشان را می پسندیده ام،پیدا کنم و برایم ماندگار شوند و پای فیلم های دیگری که آن افراد، فیلمنامه نویسی اش را به عهده داشته اند،بنشینم.

حال سوال من اینجاست که جمله ی «به جاش کتاب بخونین» دقیقا خطاب به چه کسانی ست؟

1 آن هایی که اصلا کتاب نمی خوانند؟خب این قشر ممکن است تلویزیون هم تماشا نکنند یا  اصلا برنامه های ماهواره ای را تماشا کنند.

2 آن ها که کتاب می خوانند؟خب نمونه ی بارز کسی که هم کتاب می خواند هم تلویزیون می بیند و می گوید از هر دو آن ها بهره می برد:خود من!

3 می شود این جمله را اینطور هم نگاه کنیم:می شود با تماشای کمتر تلویزیون،کتاب های بیشتری خواند.که خب البته در مورد من اینطور نیست.چون حتی اگر تلویزیون نبینم تمام روزم را برای کتاب خواندن نمی گذارم.بلکه زمان مشخصی برای آن اختصاص داده شده و مطمئنا کارهای مفید دیگری هم برای انجام دادن در زندگی هست.

خب...بنابراین چرا باید بگوییم : «به جاش کتاب بخونین»؟

باز اگر کسی  می گفت به جای استفاده غیرضروری از فضای مجازی،کتاب بخوانید،من می توانستم موافق صد در صدی آن فرد و آن جمله باشم.چرا که در این مورد اتفاقا بارها به خودم گفته ام:ای وای زمان از دستت رفت.از وقت کتابخوانی ات زدی دختر!

بنابراین ترجیح میدهم یک روز ماکت یک تلفن همراه به جای آن تلویزیون قرمز رنگ،رو به روی کتابفروشی حوض نقره قرار بگیرد و روی آن با رنگ سفیدی نوشته شود: «به جاش کتاب بخونین»


براده های یک ذهن:

این نقد یک نقد کاملا شخصی و سلیقه ای است.پس می توانید به آن توجه نکنید!

چرا که ممکن است شما از موافقان صد در صدی دشمنی کتاب و تلویزیون بوده باشید.

۵ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۰:۳۳
یاس گل
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ

اپرای لیسانسه ها

آمدم یک تک پا تا فقط بنویسم:

خدا خیر دو عالم را نصیبت کند سروش صحت!

که اینطور از ته دل می خندانی ما را با لیسانسه هات...با هوتن شکیبات و رفقاش

از سریال سازی های معرکه ات کناره نگیر.هیچ وقت هیچ وقت...

کمدی یعنی تو


#اپرای_لیسانسه ها

۴ نظر ۲۰ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
یاس گل

پیرو پست شب گذشته،به راه حلی برای رهایی از این معضل فکر می کردم.

حتی لزوم وجود یک مشاور زبده در زندگی ام برایم ملموس تر شد.

فکر کردم و فکر کردم.

تقاضا از دوستان در ارتباط با اینکه حتما حتما راس ساعت-حالا با پنج شش دقیقه این طرف آن طرف تر-در محل قرار حاضر شوند راه گشا نمی توانست باشد.چرا که پیش از این هم در پیام هایم می نوشتم راس ساعت در فلان جا و چنین چیزی پیش نمی آمد.

فکر کردم و فکر کردم.

محل قراهایمان را بررسی کردم:روی فلان پل،فلان ایستگاه بی آر تی،فلان میدان،جلوی درب فلان مجتمع تجاری و ... .

ایراد از محل قرارهایمان بود.مکان های بازی که با گذر دقایق و ایستادن طولانی مدت در آن ها،سردی و گرمی هوا می توانست موجب کلافگی ام شود.

بنابراین به این نتیجه رسیدم که از این به بعد با این شکل اماکن برای انتظار کشیدن دیگران مخالفت کنم و مثلا بگویم من در داخل مجتمع تجاری یا کافی شاپ تو را دیدار خواهم دید.

حتما یک کتاب نیز همراه خود داشته باشم تا دقایق انتظار آسان تر بگذرد.البته نه کتابی شبیه به رمان یا هر کتاب دیگری که خواندنش نیازمند تمرکز است.کتاب داستان کوتاه،شعر یا اصلا فلش کارت های 504 برای مرور واژگان انتخاب مناسب تری است.

شاید برخی دوستان هیچ وقت هیچ وقت نتوانند مقید به زمان باشند.البته می گویند این قبیل چیزها به مزاج آدمی یا حتی تیپ شخصیتی افراد هم ارتباط دارد و شاید اگر که در من این مسئله انقدر مهم است به سوداوی بودنم یا INFJ بودنم در این زمان، مرتبط باشد.

علی ای حال اگر شما نیز مانند من با چنین مسئله ای رو به رو هستید شاید راهکار مذکور برایتان مفید واقع شود.

و البته یک چیز دیگر...

حالا می توانم این را بهتر درک کنم که چقدر توجه به تفاوت تیپ های شخصیتی می تواند  در سازگاری یا ناسازگاری افراد با هم دارای اهمیت باشد...


۸ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۱
یاس گل