من از عشق بارون به دریا زدم...
در آینه نگاه میکنم.
کوچک شده اند...خیلى کوچک!بال هایم را میگویم...
براى پرواز کافى نیستند.پرواز بال و پرى میخواهد وسیع و گسترده.
دیروز که با کبوتر روى بام،هم صحبت شده بودم برایم از آسمان گفت.
با حرفهایش دلم را برد...
زمان پر کشیدنش به آبى بى کران،تنها با نگاهى سرشار از غبطه،نظاره گر بال هایش بودم.بالها کاملا متناسب با جثه کبوتر بودند،اما من...
البته اینها تقصیرى ندارند.مقصر من بودم.مراقبشان نبودم.آنقدر سرگرم زرق و برق دنیاى خاموش انسان ها شدم که به طور کل فراموششان کردم.نتیجه اش هم شد ریختن پرهاى سفید و کوچک شدن بال ها.
هیس...به گمانم صبا رهگذر کوچه مان شده.آرى...صداى نجوایش را میشنوم.آرام از پشت شیشه ها زمزمه میکند:
"هنوز دیر نشده...دوباره به آنها جان بده"
باید تقویتشان کنم.وسیعشان کنم.اوج بگیرم.
میخواهم به میهمانى آسمان بروم.
مى دانم که وقت پرواز نزدیک است...
سخن مسافر:براى شروع مجدد و بهتر آماده هستم... :-)
پیشنهاد مسافر:آهنگ شهر باران - محمدعلیزاده