مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ

تو جوابت را گرفته‌ای

با مادر سوار مترو می‌شویم و از خانه مادربزرگ برمی‌گردیم.

به سرم زده در ایستگاهِ خودمان پیاده نشوم. بلکه از مادر خداحافظی کنم، بلند شوم بروم انقلاب. تنها تنها. آن هم منی که شاید هر چند سال یک‌بار با دوستی، کسی گذرم به اجبار آن طرف بیفتد. اما امروز تعطیل است و مترو هم به نسبت خلوت است. تصور می‌کنم شاید با رفتنم کمی آرام بگیرم.

به انقلاب که می‌رسم کمی به این سو و آن سو نگاه می‌کنم تا یادم بیاید فروشگاهی که دنبالش هستم قبلا کدام طرف بوده است. وارد فروشگاه می‌شوم و می‌بینم آنجا هم خلوت است. دو کتاب و دو نشانک برمی‌دارم. راه می‌افتم به سوی فروشگاه‌های دیگر. کتابی دیگر. ساک دستی، کاغذکادو، کارت تبریک. نمی‌فهمم چه مرگم شده که انقدر خرید می‌کنم. به دختر فروشنده می‌گویم دارم از حالا عیدی می‌خرم. می‌گوید: خوش به حال آن‌ها که قرار است کتاب هدیه بگیرند.

یکی از کتاب‌ها را پیدا نمی‌کنم. هیچ‌‌کدام‌شان ندارند. از خانه زنگ می‌زنند و می‌گویند: پس کجایی؟ می‌گویم: می‌آیم.

دوباره سوار مترو می‌شوم و می‌روم آزادی. سوار بی‌آرتی می‌شوم. فقط من روی صندلی نشسته‌ام و دختری دیگر. این خلوتی چقدر برایم مطلوب است.

 

 

شب است و باز هم قرار ندارم. دو کتاب دیگر هم اینترنتی سفارش داده‌ام. به علاوه یک روسری. حالا موجودی کارتم به رقم خنده‌داری رسیده است.

می‌نشینم پشت میز تحریر. یک کاغذ برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم.

با من مشورت کن پس از مدت‌ها اینجاست. بالای سرم ایستاده و نگاهم می‌کند. وقتی کاغذ پر می‌شود، قیچی را برمی‌دارم و هر چه نوشته‌ام تکه‌تکه می‌کنم، ریزریز. مشورت می‌گوید: من فکر می‌کنم تو هر کاری که از دستت برمی‌آمده تا اینجا انجام داده‌ای. اگر دقت کنی جوابت را هم گرفته‌ای.

می‌گویم: جواب؟

سرش را به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: بله. واکنش‌هایی که تا اینجا دریافت کرده‌ای خودش نوعی جواب بوده است. جوابی واضح و گویا. دیگر باید چه می‌کردی؟

حرف‌هایش منطقی است. خوب که فکر می‌کنم من جوابم را گرفته‌ام.

از روی صندلی بلند می‌شوم. مشورت هم کلاهش را روی سرش می‌گذارد و می‌گوید: هیچ چیز بهتر از این نیست که آدم تکلیفش با خودش معلوم شود. قدر این لحظه را بدان. کمش این است که تو دیگر بلاتکلیف نیستی.

و همان لبخند گرم همیشگی‌اش را به من تحویل می‌دهد و از برابرم ناپدید می‌شود. یادم می‌رود که بگویم به مستر جونز هم سلام برساند.

۲ نظر ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

گُنگ‌گویه‌ها

شب می‌گذرد، اما چگونه نمی‌دانم!

خواب راحتی ندارم . بی‌تابم. فکرم این‌سو و آن‌سو می‌رود. یک جا بند نمی‌شود. سودا، سودا، سودا...

حوالی چهار بیدار می‌شوم. با نور بخاری برقی ساعت را نگاه می‌کنم. گوشی‌ام را برمی‌دارم. نت را روشن می‌کنم و خیلی زود دوباره خاموشش می‌کنم.

روز از راه می‌رسد.

مولانا می‌خوانم. همین‌روزها می‌روم انقلاب. امروز در مدرسه جلسه داریم‌. باید در جلسه شرکت کنم. شب می‌روم خانه مادربزرگ کنار مادر و خاله. مادربزرگ به خوابم نمی‌آید.

نه. آنجا نمی‌توانم بروم. من باید فاصله بگیرم. باید دور شوم. دور، دور، دور...

۲۳ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۴۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۰۲ ق.ظ

اعضای حلقه

خواب می‌بینم که: شب است. شب است و ما در ساختمانی بزرگ اقامت کرده‌ایم. شبیه دانش‌آموزانی که به مدرسه شبانه‌روزی رفته‌اند یا دانشجویانی که ساکن خوابگاهند. وَ من عضو یک حلقه‌ام. حلقه‌ای که نمی‌توانم به درستی تشخیص دهم حلقه‌ای است مذهبی، جادویی یا تلفیقی از این دو.

ما اعضای حلقه می‌دانیم شب‌ها در معرض خطریم. هر شب یک نفر از سوی نیرویی اهریمنی و نادیدنی انتخاب می‌شود و به خاک و خون کشیده می‌شود. اصلا به عمد تن به این خطر داده‌ایم تا بلکه یک نفر از میان ما جان سالم به در ببرد و تشخیص دهد این نیروی اهریمنی کیست، کجاست و چگونه می‌توان نابودش کرد. شب‌هایمان چه ترسناک است...

 

با صدای عبور یک هواپیما از فراز آسمان، از خواب بیدار می‌شوم.

۱ نظر ۲۲ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۰۲
یاس گل
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۴۸ ب.ظ

چیزی تمانده تا بهار

پرده را کنار می‌زنم و به ابرهای قیچی‌شده‌ی توی آسمان نگاه می‌کنم. غروب است و خورشید، شعله کم کرده. منظره‌ی شکوهمندِ پیش رویم حسی تازه را در دلم بیدار می‌کند: چیزی نمانده تا بهار!

مهم نیست که امروز را به خاطر برودت هوا تعطیل کرده‌اند. مهم نیست شب‌ها چند درجه زیر صفر است. مهم نیست که در شهرهای شمالی و غربی برف سنگینی باریده یا چند قدم آن‌طرف‌ترم هنوز بخاری روشن است. حتی مهم نیست که این خط خنده‌ی روی صورتم یا آن چینِ نشسته بین دو ابرو دیگر محو نخواهد شد و من از سی سالگی‌ام به بعد جوان‌تر نخواهم شد. همین خوب است و همین کافی است که دیگر چیزی نمانده تا بهار!

تا امروز، مادربزرگ را دو مرتبه خواب دیده‌ام. کمتر گریه می‌کنم و فقط گاهی بغضم می‌گیرد و غمگین می‌شوم. تلاش می‌کنم درس‌های جدیدی از زندگی بیاموزم. به آینده امیدوارتر شوم و رها کنم این آرزوی بیهوده‌ی دوست‌داشته‌شدن را از جانب آن کس که حس بخصوصی به من نداشت و نخواهد داشت.

حالم بهتر است و فقط این صدای خیشومی و تودماغی با من مانده که آن هم یک هفته‌ای زمان می‌برد تا خوب شود. باید داروهایم را همچنان مصرف کنم. کتاب‌هایم را به کتابخانه برگردانم و جریمه‌ی دیرکردش را بپردازم. باید یک روز بروم انقلاب تا کتاب‌هایی که می‌خواستم بگیرم. با ایده‌های جدید در کلاس درس حاضر شوم و بگذرم از شیطنت‌های ناتمام پایه هفتمی‌ها.

باید مهربان‌تر شوم.

صبورتر

و

بزرگتر.

 

 

+ بشنوید: قطعه بی‌کلام spring road

۳ نظر ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۴۸
یاس گل
چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ

روزی دوباره کنار یکدیگر خواهیم بود

دیروز همسایه‌مان درِ خانه‌مان را زد. جز من کسی خانه نبود. من هم داروهایم را خورده بودم و داشتم استراحت می‌کردم. با خستگی و خواب‌آلودگی در را باز کردم. همسایه‌مان وقتی متوجه درگذشت مادربزرگ شد یاد مادر خدابیامرزش افتاد و گریه‌اش گرفت. آمدم دو کلمه درباره مادربزرگم بگویم که دیدم بغض خودم هم شکست. بله با یادآوری برخی خاطرات دست خودم نیست که گریه نکنم. از او که حرف می‌زنم غمش دوباره تازه می‌شود و بی‌اختیار چشمانم تر می‌شود. اما این باعث نمی‌شود که فراموش کنم او اکنون به آسایش و راحتی رسیده است.

مادر ، ماجرای آن روز را برایم تعریف کرد.

ماجرا از این قرار بوده که آن‌ها دوشنبه حوالی ساعت ۲:۳۰ به بیمارستان می‌رسند و منتظر می‌شوند تا مثل همیشه راس ساعت ۳ اجازه ملاقات داده شود. وقتی می‌آیند بالا می‌بینند اجازه ورود به آی‌سی‌یو را ندارند. از لای در نگاه می‌کنند و می‌بینند مادربزرگ را دارند احیا می‌کنند. ظاهرا از ساعت دو و نیم هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و بعد از آن هم هرچه تلاش می‌کنند احیای قلبی‌اش کنند دیگر جواب نمی‌دهد. انگار دیگر قلبش میلی برای تپیدن نداشته. پرستارش می‌گفت کمال کیست؟ قبل از آنکه چشم‌هایش را روی هم بگذارد و آرام بخوابد نام او را بر زبان آورد. کمال برادر جوان‌مرگش بود. من که او را ندیده بودم. سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و مرگ بسیار دلخراشی هم داشت. ظاهرا حین ماموریت حادثه‌ای تلخ برایش اتفاق می‌افتد و برای همین هم روی سنگ قبرش می‌نویسند: شهید راه وطن.

امید دارم که آنجا جای مادربزرگ بسیار بهتر از این دنیا باشد و راستش فکر می‌کنم مرگ به راستی نعمت است.

این دوری زیاد طول نخواهد کشید.

روزی دوباره کنار یکدیگر خواهیم بود.

 

+ در این مدت، پیام‌های شما و دعاهایتان تسکین‌بخش دل غمگین و سوگوار من بود. از شما بسیار سپاسگزارم. این خانه را دوست می‌دارم که به من دوستان مهربان و همدلی چون شما هدیه کرد.

۲ نظر ۱۷ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۲۳
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۵ ب.ظ

این عکس مادربزرگ من است

دارم می‌روم درمانگاه که مادرم زنگ می‌زند. می‌گوید: حالت چطور است؟ داری می‌روی سرمت را بزنی؟ می‌گویم: بله. می‌گوید: مراقبت کن دخترم.

نه فقط رفتار خواهر و پدرم، که لحن مادرم هم عجیب است.

سرمم را می‌زنم و برمی‌گردم. ناگهان می‌بینم یکی از اقوام یک استوری گذاشته و آن را برایم فرستاده. این عکس مادربزرگ من است. آن هم یک پیام تسلیت است. این عکس مادربزرگ من است. آن هم یک پیام تسلیت است. این عکس مادربزرگ من...

می‌زنم زیر گریه. پدر می‌گوید: به خداوندی خدا که از درد و رنج راحت شد...

۱۱ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ق.ظ

خبری که از من پنهانش می‌کنند

گلویم درد می‌کند و خواب می‌بینم. خواب می‌بینم ساعت ۱۱ شب است و هنوز در مدرسه‌ایم. نرگس با من است. تو پیام داده‌ای و حلالیت طلبیده‌ای. پیام داده‌ای و حرف‌های جدی زده‌ای.

بیدار می‌شوم و گلویم درد می‌کند. تب دارم. خوشحال بودم از اینکه مدارس غیرحضوری نیست. اما حالا رمق ندارم که این همه راه را تا مدرسه بروم و برگردم.

 پدر زنگ می‌زند برایم از دکتر وقت می‌گیرد. دکتر سرم و تقویتی و آنتی‌بیوتیک می‌نویسد. باید اول بروم مدرسه و برگردم، بعد سرمم را بزنم.

موقع برگشت میگرنم هم به باقی دردهایم اضافه می‌شود. حالم خوش نیست. وقتی می‌رسم خانه می‌بینم خواهرم لباس‌های سیاه را یک گوشه چیده است. دارد با مادرم تلفنی حرف می‌زند. یک جوری حرف می‌زنند که انگار خبری شده اما نباید بفهمم. پدرم به خواهرم می‌گوید: یعنی یاسمن نمی‌داند؟ می‌گویم: چه چیزی را؟ یک اتفاقی افتاده و دارند پنهانش می‌کنند. خواهرم می‌رود توی اتاق و گریه می‌کند. سرم دارد از درد می‌ترکد. می‌گویم: چیزی شده؟ پدرم می‌گوید: نه فقط دوباره احیایش کرده‌اند. به هر حال دیگر باید آماده باشیم. خواهرم می‌گوید: شما فعلا استراحت کن و بعد هم سرمت را بزن. ما باید جایی برویم. برمی‌گردیم.

نمی‌دانم چرا حس می‌کنم چیزی شده و دارند آرام آرام به من می‌گویند. شاید هم اشتباه می‌کنم‌. نمی‌دانم. حالم خوش نیست.

۱ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۳۶ ق.ظ

شهرزاد قصه‌گوی من

دوستی یافته‌ام نادیدنی و ناشنیدنی. شهرزادی قصه‌گو که کافی‌ست هر زمان که می‌خواهم برایم قصه بگوید. قصه‌هایی که در تمام آن‌ها خودم شخصیت ثابت داستان‌هایش هستم. حالا حس می‌کنم دارم چند زندگی را به طور موازی تجربه می‌کنم.

۰ نظر ۱۴ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۶
یاس گل
شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۴۸ ب.ظ

چه چیز تو را دوباره به اینجا کشانده است؟

در خواب، سر میز شما نشسته‌ام و با شما غذا می‌خورم. البته کسی حواسش به من نیست. حتی شاید اطرافیانت با خودشان بگویند این دختر چرا اینجا نشسته؟

غذا که تمام می‌شود همه بلند می‌شوند و می‌روند. تو برمی‌گردی و می‌پرسی: می‌خواهی بروی؟ به ساعت نگاه می‌کنم و می‌گویم: ۵ دقیقه دیگر هم می‌مانم. سر تکان می‌دهی و نمی‌فهمم این حرکت یعنی: همین‌جا باش تا برگردم یا یعنی: باشد، پس خداحافظ!

زمان می‌گذرد و من هنوز نرفته‌ام. دارم آماده یک مهمانی می‌شوم. یک مهمانی که تو هم در آن هستی. دخترانی اطرف من هستند و دارند راجع به تو حرف می‌زنند. بعد یک‌جوری نگاهم می‌کنند که حس می‌کنم از نظر آن‌ها خیلی خوش‌باورم. لباس آبی آسمانی تن کرده‌ام و توربانی مشکی روی سرم است. شاید هم خیلی خوش‌باورم. نمی‌دانم.

 

 

سه ربع یا کمی هم بیشتر کارم در بانک طول می‌کشد. بیرون که می‌آیم به کتابفروشی زنگ می‌زنم تا ببینم باز هستند که من راهی آنجا شوم؟ می‌گویند هستیم. گلویم درد می‌کند. سوار بی‌آرتی می‌شوم و چند ایستگاه بعد، سوار مترو.

این بار باران نمی‌بارد. کلاهم هم توی گل نیفتاده. روی سرم است. اما مسیر هنوز همان‌قدر طولانی‌ست. راه می‌روم. راه می‌روم. از خودم می‌پرسم: واقعا چه چیز دوباره تو را تا اینجا کشانده؟ روبروی بلوک ۱۲ می‌رسم و زنگ می‌زنم. در که باز می‌شود می‌فهمم باید کفشم را دربیاورم. گفته بودم که اینجا کتابفروشی نیست، دفتر کار است، موسسه است. اما وارد که می‌شوم می‌بینم بیشتر شبیه خانه است. نام کتاب را می‌گویم و برایم می‌آورند. آن را حساب می‌کنم و دوباره مسیرِ رفته را برمی‌گردم. به این فکر می‌کنم که پشت خرید این کتاب چه احساس عمیق و نجیبی نهفته است. با خودم قرار می‌گذارم که دیگر منتظر بازگشت محبت نمانم. مهر بورزم بی‌انتظار.

سر راه از یک مغازه یک لیوان چای می‌خرم. مرد می‌گوید: خانم‌ها معمولا از مغازه چای نمی‌خرند. حالا که هوس کرده‌ای بیا قند هم بردار. هوس نکرده‌ام. می‌خواهم سوزش گلویم کمتر شود.

راه می‌روم. راه می‌روم. راه‌ها کش می‌آیند.

مترو باز هم صندلی خالی ندارد. دیگر حوصله بی‌آرتی‌های شلوغ را هم ندارم. پس سوار خطی‌ها می‌شوم. باید بروم خانه قرصم را بخورم و کمی استراحت کنم. باید استراحت کنم.

۰ نظر ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۴۸
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۷ ب.ظ

خسته‌تر، رنجورتر

رفتم اتاق مادربزرگ و در تاریکی روی تختش دراز کشیدم. یادم آمد، دست‌هایش را به حفاظ تخت قفل می‌کرد. من هم روی آن صندلی پلاستیکی سفید، پشت حفاظ می‌نشستم و تماشایش می‌کردم. زیاد حرف نمی‌زدیم. فقط به یکدیگر نگاه می‌کردیم.

آن روزها خیال می‌کردم حتی اگر سرپا نشود، بالاخره روی ویلچر می‌نشیند و توی خانه می‌چرخانیمش. اما حالا دیگر می‌دانم قرار نیست با این همه بیماری بهتر شود. او فقط بدحال‌تر می‌شود. خسته‌تر، رنجورتر.

پریروز می‌خواستند ترخیصش کنند. می‌گفتند اینجا دیگر بهتر نمی‌شود. اما دقیقا لحظه‌ای که آمدند لباسش را عوض کنند اتفاق دیگری افتاد. مشکل تازه‌ای به وجود آمد و از نو به آی‌سی‌یو منتقلش کردند.

می‌دانم که اگر روزی دیگر میان ما نباشد بسیار دلتنگش می‌شوم اما دل‌خوشم به اینکه دردهایش پایان می‌پذیرد و سبک‌بال به پرواز در می‌آید.

بعد من هم تا روز دیدارِ دوباره‌مان صبر می‌کنم و منتظرش می‌مانم.

۵ نظر ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۷
یاس گل