بازگشتِ رویاها
اسنپ گرفته بودم. اما نه خودرویی که سوار آن شده بودم، نه رانندهاش، شباهتی به اسنپ نداشتند. بیشتر به این میمانست که مرفهزادگان و عالیرتبگان را با آن جابهجا کنند. از کجا معلوم. شاید من هم در سرزمین خوابها یک عالیمرتبه بودم و نمیدانستم!
باران تندی میبارید. نظیرش را در بیداری ندیده بودم. قطرههای درشت باران بر زمین میخوردند و خیابان لغزنده شده بود.
خودرو ایستاد. پیاده شدم. نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. پالتویم، کیفم، دستکشم، چترم، همهچیز هی روی زمین میافتاد. راننده پیاده شد و گفت: اجازه دهید کمکتان کنم.
پالتویم را گرفت تا بپوشم. پرسید: ارزشش را دارد اینطور عاشقش باشید؟
از کجا میدانست؟ چقدر خودش انسان نجیبی بود. چقدر آشنا میآمد.
صحنه و موقعیت عوض شد.
در رویای دیگری افتادم.
قفس بزرگی را در گوشهای از سالن میدیدم با موجوداتی عروسکگونه که قادر به سخنگفتن و حرکت بودند. کسی آمد و مرا به سوی قفس برد. درِ آن را باز کرد. انتهای قفس یک بچه بسیار درشت (درشتتر از یک انسان بالغ) نشسته بود. مرا که دید سویم راه افتاد. انگار از نزدیکشدنش واهمه داشتم. میخواستم دوری کنم. کف زمین چیزی شبیه شربت بکمپلکس ریخته بود و چسبناک بود. با بچه از قفس خارج شدیم و من شستوشوی کف پاهایم را بهانه کردم که از او فاصله بگیرم و بگریزم.
دنبال کسی میگشتم. نمیدانم دنبال تو یا دنبال آن راننده.
بیدار شدم.
خوشحالم. خوشحالم که رویاهایم دوباره به من بازگشتهاند. خوشحالم که خوابها دوباره در من شکل میگیرند.
من دوباره خواب میبینم.