مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

یک خبر،یک کتاب

هفته ی گذشته،از طریق یک تماس تلفنی،خبر خوشی را دریافت کردم.گفتند،اثری که در بازنویسی آن مشارکت داشته ام،پس از چند سال،به چاپ رسیده است.
نام این کتاب کم حجم و 18صفحه ای،شناسنامه ی شهید داریوش رضایی نژاد است و حالا می خواهم برایتان کمی درباره ی این اثر و کارهای مشابه این مجموعه بگویم.
مجموعه کتاب های جیبیِ "شناسنامه ی شهدا"،کاری است از نشر کتابک قم،با طراحی نو و درخور تحسین.
در واقع،انتخاب عنوان "شناسنامه"برای نامگذاری و دسته بندی این مجموعه آثار،با فکر و ایده ی قبلی بوده است.جلد و صفحات داخلی این کتاب ها،شباهت بسیار زیادی به یک شناسنامه ی واقعی دارند.
حتی عکس شهیدی که کتاب به نام ایشان در آمده است،چاپی نیست!بلکه یک عکس سه در چهار به صفحه ی دوم کتاب،منگنه شده است.
در صفحات بعدی بریده هایی از زندگی شهید به نگارش درآمده و در صفحه ی آخر هم یک عهدنامه  قرار دارد تا خواننده ی کتاب با اعلام وفاداری به ارزش ها و آرمان ها،در ادامه دادن راه شهید با ایشان هم پیمان شود.
شاید نقش من در آفرینش این اثر خیلی کوچک بوده باشد اما از اینکه هفت سال پیش یعنی در 19،20سالگی توانستم چنین کاری کنم،خوشحالم.

۵ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۳
یاس گل
شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۵۴ ب.ظ

تاریخ تولد

هیچ کس نمی دانست دقیقا چند سال دارد.کسی از تاریخ تولدش اطلاع نداشت.دانستن این موضوع خلاف قوانین بود و قوانین را کدخدا تعیین می کرد.ماندن در آبادی مشروط به پای بندی به همین یک شرط بود.که در مورد روزهای تقویم نه چیزی بپرسیم و نه حرفی بزنیم.
اعتقاد کدخدا بر این بود که وقتی کسی فهمید چند سال دارد،تصمیم گیری های زندگی اش از دو حالت خارج نیست:یا تصور می کند خیلی جوان است و حالا حالاها وقت برای انجام کارهای بزرگ دارد یا دیگر سنی از او گذشته است و برای انجام هر کاری دیر است.
البته بی راه هم نمی گفت. افرادی در آبادی بودند که موی سرشان سفید شده بود و مشخص بود به سالمندی رسیده اند اما تقریبا به اندازه ی یک جوان کار می کردند چون نمی دانستند چند سال دارند. و جوانان هم پر از شور و انگیزه برای آینده شان بودند و آن ها هم نمی دانستند دقیقا چند سال دارند.
با این همه من دلم می خواست مثل هرآدمی در هرجای دیگر دنیا،بدانم کی به دنیا آمده ام و ورودم را به سال تازه ی زندگی ام جشن بگیرم،نه اینکه فقط حدس بزنم احتمالا در سال های آخر نوجوانی و نرسیده به جوانی ایستاده ام.
یک روز کد خدا همه ی اهالی را جمع کرد و گفت چیز باارزشی را از دست داده است.یک دستمال گلدوزی شده با فلان مشخصات.گفت این شیء گمشده ارزش مادی ندارد اما برای او خیلی باارزش است و هرکس بتواند آن را پیدا کند می تواند در ازای اش یک هدیه ی غیرمادی طلب کند.
آن روز فهمیدم دستمال گلدوزی شده ای که چند وقت پیش کنار رودخانه پیدا کرده بودم مال کدخدا بوده. البته من این موضوع را نمی دانستم و کادوپیچش کرده بودم تا به دخترهمسایه هدیه دهم و الکی بگویم خودم خریده ام!
ولی دیگر عملی نبود.به خانه برگشتم و کاغذ کادوی دورش را باز کردم و آن را تحویل کدخدا دادم.
طبق وعده ای که داده بود از من پرسید:حالا بگو ببینم چه می خواهی؟
چیزی به ذهنم نمی رسید. قرار شد هر وقت چیزی به خاطرم آمد برگردم و بگویم.
اما از در خارج نشده بودم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و گفتم:تاریخ تولدم! بلافاصله پشیمان شدم که چرا فقط تاریخ تولد خودم؟و گفتم:نه نه.تاریخ تولد همه ی اهالی!
از روی صندلی منبت کاری شده اش برخاست و با لحن محکمی گفت:برو بیشتر فکر کن و چیز درست و حسابی تری بخواه. و بدون اینکه بدرقه ام کند راه افتاد برود و به کارهای مهم ترش برسد.
با آنکه کمی از جدیتش ترسیده بودم گفتم:شما همیشه می خواستید مردم، انجام دادن
یا انجام ندادن کاری را وابسته به سن و سالشان ندانند. نه به جوانی شان مغرور شوند نه از پیری شان مایوس.این همان چیزی نبود که شما می خواستید؟
مکث کردم و وقتی سکوتش را دیدم جراتم بیشتر شد و گفتم:کافی ست یک نگاه به مردم کنید. کجای دنیا آدم هایی به بانشاطی آن ها سراغ دارید؟به گمانم چیزی که می خواستید محقق شده.
انگار که از تعریفم خوشش آمده باشد نیم نگاهی به من انداخت اما همچنان اخم آلود.
ادامه دادم:مردم اینجا دیگر یاد گرفته اند چطور زندگی کنند. دانستن اینکه هر کدام حالا در چند سالگی شان هستند لطمه ای به روند زندگی آن ها نمی زند.
با اینکه پشتش به من بود و بیرون را تماشا می کرد گوشش هنوز با من بود.
گفتم: نمی دانم آن دستمال چقدر برایتان ارزش دارد اما این تنها چیزی است که می خواهم.حالا می شود بگویید من چه زمانی به دنیا...
سوالم را به انتها نرسیده قطع کرد و گفت:شدنی نیست.به منزل برگرد.
با ناامیدی از در اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.داشتم از ساختمانش دور می شدم که از پشت پنجره ی طبقه ی بالا گفت:دستمال را دخترم برایم گلدوزی کرده بود.قبل از اینکه از این آبادی با تمام زیبایی اش دل بکند و راهی شهر شود. از همان روز فهمیدم دانستن روزهای تقویم به هیچ درد آدم نمی خورد. فقط برخی روزهای خاص را یادت می آورد و این روزهای خاص همیشه هم شیرین نیست.
چند روز بعد،وقتی راه افتاده بودم تا سرِ زمین بروم و به پدر کمک کنم،از کنار خانه ی کدخدا رد شدم.یک کاغذ سفید بزرگ روی دیوار خانه اش نصب شده بود و انگار یک مشت عدد و رقم روی آن پاشیده بودند.بالای کاغذِ اطلاعیه را نگاه کردم و ناباورانه دیدم که نوشته بود:
تاریخ تولد اهالی آبادی به ترتیب حروف الفبا!
به پنجره ی طبقه ی بالا نگاه کردم اما کدخدا پشت پنجره نبود تا از او تشکر کنم.خواستم در بزنم که جلوی در ساختمان دو چمدان دیدم و یک جفت کفش شهریِ دخترانه.
دختر کدخدا با اتفاقات شیرینِ گمشده در تقویم به آبادی برگشته بود.

۱ نظر ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۴
یاس گل