مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۴۳ ب.ظ

احساس صمیمیت یک طرفه

در شب دوم سفر،ناگهان دلم گرفت.ناگهان از خودم پرسیدم آیا به همان اندازه که من با دوستانم احساس صمیمیت می‌کنم،آن ها هم همین احساس را نسبت به من دارند؟

و یادم آمد چه روزها که پشت خطوط مجازی کنارشان نشستم و پای غصه هایم گریستم و با آن ها درددل کردم تا از حجم اندوهم بلکه کمی کاسته شود اما وقتی روزهای سخت آن ها از راه رسید و خواستم کنارشان باشم،مرا نخواستند و به من احتیاجی نداشتند.

یاد آن روزها افتادم که از ف خواهش می کردم کمی درددل کند تا بلکه از این حال بد نامعلوم خود بیرون بیاید اما هرگز چیزی از غصه هایش‌نگفت و فهمیدم چقدر از او دور هستم یا یاد واو که یک بار‌ گفت برایش دعا کنم و وقتی پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت شاید یک روز برایت گفتم اما آن یک روز هرگز از راه نرسید و من باز هم فهمیدم آن دوستی نیستم که بشود کنارش از غصه ها گفت و غم گسار آنان شد.

کاش من هم بلد بودم با دردهایم بسازم و بر دهانم مهر سکوت بکوبم تا دیگر از بقیه انتظار نداشته باشم که آن ها هم به وقت نیاز سراغم بیایند و درددل کنند...

من چرا باید در شب دوم سفر به این چیزها فکر کنم؟

۶ نظر ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۴۳
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

دغدغه های من و آن ها

توی زمین چمن دانشگاه نشسته بودیم.داشتم می گفتم:چقدر دلم می خواست که می توانستم بروم نمایش دزد لالایی را ببینم.اما همه سالن های تئاتر دورند و ساعت نمایش ها هم جوری است که تا بروم و این مسیر پرترافیک را برگردم شب شده،دیر شده.

بچه ها به هم نگاه کردند و بعد گفتند:دغدغه هایش را ببین تو رو خدا.شوهر  و بچه نداری دیگر.همین است...

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۵۷
یاس گل
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۱۲ ب.ظ

خوابِ میلِتِری

دیشب خواب میلِتِری را دیدم.

اسم او چیزی که می‌گویم نیست،این نام را خودم برایش برگزیده ام آن هم به این دلیل که یکی دو بار موقع مرور نامش در ذهنم، خیلی بی ربط -یا شاید هم به لحاظ واج آرایی-چنین کلمه ای در ذهنم نشست و خودم هم از این اسم مستعار خنده ام گرفت.

خواب می‌دیدم که کلی پیام جدید فرستاده است.از آدرس و شماره تماس دفتر کارش گرفته تا تعریف و تمجیدهای بامزه که فقط خاص خواب های آدم است.

بعد نمی دانم چه شد که در خواب اشتباهی صفحه اش را آنفالو کردم و گفتم:ای بابا حالا بیا و درستش کن!

وقتی بیدار شدم خیال می کردم واقعا آنفالو کردمش.کم کم به خودم آمدم و گفتم: دختر داشتی خواب می دیدی،فقط همین! 😂

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۱۲
یاس گل
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۱۰ ب.ظ

اگرچه گاه خسته ام

من برای پَر زدن،
بارها از آشیانه جَسته‌ام.
تا رسیدنِ به اوج،
بال‌ها شکسته‌ام.
از پسِ سقوط‌ها اگرچه گاه کم‌توان،
اگرچه گاه خسته‌ام،
زخم های کهنه را به زخم های تازه گرچه بسته‌ام‌،
لیک از پریدن از صعود، نه!
 نرَسته‌ام.

 

 

چیزی شبیهِ شعر.

این چند خط،مال دیشب است.مال دیشب که دلم گرفته بود و نمی توانستم کاری بکنم.

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۱۰
یاس گل
پنجشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۲۶ ب.ظ

ترس و اشتیاق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۲۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۹:۵۱ ب.ظ

می خواستم.نشد!

برایتان بگویم که بالاخره این هفته عزمم را جزم کرده بودم تا با تعدادی از دوستانم قرار بگذارم و بر این عادتِ گوشه گیریِ دو ساله ی خود غلبه کنم.

اول قرار شد با بچه های دوچرخه جایی برویم.بعد گفتم پس به فلانی و بهمانی هم بگویم به جمع ما اضافه شوند و با یک تیر دو نشان بزنم.

باور کنید این بار واقعا می خواستم اما نشد!

یعنی اینطور شد که یکی از بچه های دوچرخه علائمی از سرماخوردگی یا شاید هم اُ میکرون در خودش دید و برای رعایت جوانب احتیاط گفت نمی آید.بچه های دیگر هم گفتند پس حالا که تعدادمان کم است قرار را به روز دیگری موکول کنیم.

بعد فکر کردم بروم و به نگار بگویم فردا بیاید برویم تجریش،کافه لو گغنیه اپن.اما نگار هم شرایطش جور نشد و گفت اگر می شود بگذاریم برای هفته ی بعد.

عیبی ندارد.می نشینم خاقانی  می خوانم و روی تکلیف بلاغتم کار می کنم.

از صبح هم نمی دانم چرا انقدر بازدید استوری هایم را چک می کنم که ببینم فلانی آن ها را دیده است یا نه.اصلا ببیند یا نبیند چه می شود؟

بروم سراغ درس  و زندگی ام.

 

۳ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۵۱
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

روزهای متفاوت

چقدر زود گذشت.چقدر سریع  رسیدیم به این مرحله.

حالا باید بروم و با استادی که می خواهم درطول مسیر راهنمای من باشند صحبت کنم.هفته پیش به ایشان پیام دادم و قرار شد به زودی حضوری ببینمشان و در مورد موضوع صحبت کنیم.

پایان نامه چیز عجیبی ست.هم استرسش را دارم هم هیجانش را.دلم می خواهد از این مرحله هم سربلند بیرون بیایم.

مدیرگروهمان را خیلی دوست دارم.استادان دیگری هم هستند که دلم  می خواهد بعد از تمام شدن درسم با کمک آن ها مقاله نویسی را تجربه کنم.

این روزها،روزهای متفاوتی است.بعد از قبولی ام با آدم های جدیدی در فضای مجازی آشنا شدم.

دو پیشنهاد کاری جالب و هیجان انگیز در دو ماه اخیر داشتم که خیلی دلم می خواست به آن ها ورود پیدا کنم اما می دانم اکنون مهم ترین کاری که در پیش دارم همین پایان نامه است.هر دوی آن ها انسان های نازنینی هستند که گفتند می توانم بعد از پایان نامه هم از آن ها کمک بگیرم.البته نمی دانم تا آن زمان چه اتفاقی می افتد.اما برای من همین هم انگیزه بخش است که بدانم اگرچه در دنیای حقیقی ارتباط های محدودی دارم اما در فضای مجازی کسانی هستند که از ذهن و خاطرشان می گذرم.

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۳:۰۹ ب.ظ

دنیای بسیار کوچک من

زینب،هفته آینده برای مدت کوتاهی برمی‌گردد ایران و بعد دوباره می‌رود استرالیا.اگر بگوید بیا همدیگر را ببینیم چه؟

بچه‌های دوچرخه در این دو سال چندبار با یکدیگر قرار گذاشتند و من هربار نتوانستم به دیدنشان بروم.

خیلی وقت است که به نگار قول داده ام با هم بیرون می‌رویم اما دیدار را مدام عقب انداخته ام.

به ایما یک بار قبل عید قول بیرون رفتن دادم و نرفتیم و یک بار هم بعد از عید.

با فاطمه هم خیلی وقت است که می خواهم بروم و نرفته ام.

دو سال است که با دوستانم قرار نگذاشته ام.اولش ترس از کرونا بود اما بعد به یک عادت تبدیل شد.می دانستم این طور می شود.خودم را می شناختم.همین طوری اش آدم قرار بگذاری نبودم.کرونا هم که آمد دیگر کاملا عادت کردم توی لاک خودم بمانم و حالا گشت و گذار با دوستان برایم تبدیل به کار بسیار بسیار سخت و سنگینی شده است.کمتر کسی درکم می کند و البته حق هم دارند.

دنیای من همیشه کوچک بود.اگر دانشگاه قبول نمی شدم بدتر هم می شد.خدا خیلی لطف کرد که مرا در آن دانشگاه قبول کرد.این طوری لااقل در هفته دو روز می روم آنجا و هم کلاسی هایم را می بینم و برمی گردم.

می دانم اگر اوضاع این طور ادامه پیدا کند دوستانم را کم کم از دست می‌دهم.اما انقدر قرارهای نگذاشته ام روی هم تلنبار شده اند که حتی نمی دانم از کجا و چطور شروعش کنم.

گاهی با خودم می گویم کاش هیچ کس را نمی شناختم.و بعد به خاطر می آورم آدم ها بدون دوست خیلی تنها می شوند.

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۹
یاس گل