مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۱۳ ب.ظ

این قند پارسی

حدود یک ماه پیش بود که یکی از فارسی آموزان هند در اینستاگرام پیام داد و معنای یک کلمه و تلفظ آن را پرسید.

یکی دو روز بعد ،چند بیت از شاهنامه را فرستاد که مربوط به آشنایی رودابه و زال می شد و گفت تلفظ بعضی کلمات برایش سخت است.من هم آن چند بیت را برایش خواندم و فرستادم.

راستش را بگویم دلم می خواست باز هم بیاید و از من سوال بپرسد.تازه داشتم لذت همراهی با یک فارسی آموز را می چشیدم.حس می کردم بالاخره به درد یک کاری می خورم و می دیدم در دنیا کسانی هستند که به جز زبان انگلیسی به زبان های دیگری هم توجه دارند و به آن علاقه مندند.

اما دیگر خبری نشد.

دیشب از خدا خواستم یک فارسی آموز-اصلا از هرکجای دنیا که می خواهد باشد-بیاید و بگوید می شود با من سعدی کار کنید،یا مثلا شاهنامه یا چه می دانم حافظ.

من دلم می خواهد چنین لذتی در زندگی ام ادامه دار باشد.

۳ نظر ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۱۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۵۵ ب.ظ

نشانی

سهراب!

من می دانم اگر در زمان حیات تو زندگی می کردم هیچ بعید نبود که همان نازی باشم.

اما حالا که نه نازی ام نه در زمان حیات تو به دنیا آمدم لااقل بگو نامه هایم را به کدام صندوق پستی بیندازم ،به کدام پستچی رو بیندازم تا نامه ها را آن دنیا به دستت برساند؟

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۵۵
یاس گل
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

با من مشورت کن/شاد باش و شادی کن

دیشب از او خواستم اینجا کنار من باشد و او مثل همیشه در چشم بر هم زدنی روبروی من بود.

شب بود و از او جز سایه ی تیره ای دیده نمی شد.نمی دانستم این بار چه پوشیده است.هرچند که معمولا همان کت چهارخانه تنش است و کلاه فلت بر سرش.

گفتم:من این روزها خیلی به حرف هایت نیاز دارم.تو چرا نیستی؟چرا کمتر سر می زنی؟

- : چون تو کمتر صدایم می کنی.

- : حالا که آمدی حرف بزن.امید بده.راهنمایی ام کن،مثل همیشه.تو همه چیز را می دانی...

او فکر کرد و فکر کرد اما حرفی برای گفتن نداشت.از او خواهش کردم،فایده ای نداشت.

و من خسته تر از آن بودم که چشم هایم را باز نگه دارم و به خواب نروم...

 

***

 

صبح زود بود که چشم هایم را باز کردم و دیدم او هنوز همانجا نشسته است.

لبخند زد و  بدون سلام و صبح بخیر گفت: راستش تو نباید احساس شکست کنی.نباید تصور کنی که بازنده ی این بازی بوده ای.تو بازی را برده ای یاسمن.متوجه ای؟تو نجات یافته ای،از انتظارها از بغض ها از تردیدها از بسیاری از اتفاق هایی که ممکن بود سرت بیاید و نیامد.تو حقیقت را نمی دانی اما مطمئنم یک روز می فهمی،یک روز خدا به تو نشان می دهد که اگر آنطور که تو می خواستی می شد کامت تا چه اندازه تلخ می شد.آن روز تو با تمام وجود از خدا تشکر می کنی که نگذاشت چنین اتفاقی بیفتد.اصلا از همین حالا از او تشکر کن.هر روزت را جشن بگیر دختر،تو رها شده ای.

سپس از جا بلند شد و سمت در رفت و قبل رفتن گفت:شاد باش و شادی کن...

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ

آرزوی نگین

دیشب داشتم بابالنگ دراز را برای بار نمی دانم چندم ورق می زدم و به بخش هایی که علامت زده بودم نگاه می کردم.

رسیدم به این قسمت:

من دلم می خواهد که به خود تلقین و تظاهر کنم که شما به من تعلق دارید و با این خیال خوش باشم.ولی حقیقت غیر از این است و واقعا من تنها هستم.باید تنها پشت به دیوار بزنم و با دنیا مبارزه کنم و هرگاه راجع به آن فکر می کنم نفسم بند می آید و سعی می کنم که راجع به آن فکر نکنم و به تظاهر کردن ادامه می دهم.

من دلم می خواست در یک مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست کار کنم.کنار کودکان و نوجوانانی که بنا به هر دلیل باید آنجا بمانند و همانجا بزرگ شوند.بیشتر این مراکز از محل زندگی ما دور بودند و رفت و آمد به آن ها خیلی سخت بود.از این گذشته من نمی دانستم واقعا چه کاری از دستم ساخته ست تا برای آن ها انجام دهم.یک بار هم که فرم همکاری داوطلبانه یکی از این موسسات را پر کردم(موسسه ای که به نسبت نزدیک خانه مان بود) هیچ خبری از آن ها نشد و من هم دست نگه داشتم تا روزی که شرایطم برای همکاری بهتر شود.مثلا روزی که ارشدم تمام شود و بتوانم در زمینه ی ادبیات یک کار داوطلبانه  انجام دهم.

علاوه بر این گاهی هم آرزو می کردم بتوانم شادی های زندگی ام را با همین بچه ها یا با بچه های مناطق محروم شریک شوم.مثلا جشن تولدم را کنار آن ها بگیرم.کنار همان ها که اگرچه نمی شناسمشان اما به گمانم حالم کنارشان خوب است.مثلا هر وقت که می بینم بچه ها با دیدن داریوش فرضیایی به سمتش می دوند و از ته دل خوشحال می شوند می گویم:چه سعادتی ست که دل پاک ترین مردمان کشورت یعنی کودکان عاشقت باشند.

خیلی وقت بود که یک صفحه ی اینستاگرامی را دنبال می کردم.کار این صفحه برآورده کردن آرزوی کودکان است،کودکانی که خانواده هایشان به دلیل شرایط اقتصادی نمی توانند آرزوهای کودکانشان را برآورده کنند.خانواده هایی که دستشان توی جیب خودشان است روی پای خودشان ایستاده اند و با مهارت هایی که بلدند خرج زندگی را کم یا زیاد در می آورند اما بیش از این کاری از دستشان ساخته نیست.

همیشه دلم می خواست آرزوی کودکی را برآورده کنم اما نگاه به جیب خودم می کردم و می دیدم تنهایی نمی توانم از پسش بر نمی آیم.

تا اینکه یک روز آرزوی نگین را خواندم.نگین خیلی کم سن و سال بود و بدون عینک نمی توانست درس بخواند.آرزویش همین بود.اینکه یک عینک طبی داشته باشد.نمی دانم چه شد که جرات کردم و پیام دادم:می خواهم در این کار سهیم باشم.

چند وقت بعد خبر دادند نگین به یک مرکز درمانی مراجعه کرده است و نمره ی چشمش تعیین شده و خرج عینک و معایته و ایاب  ذهابش می شود فلان تومان.آن ها گفتند چون به جز شما افراد دیگری هم اعلام همیاری کرده اند شما می توانید هرقدر که در توانتان بود بپردازید.اگر چیزی اضافه بیاید برایش نوشت افزار و چیزهای دیگر هم می خریم.

من همان مبلغی که از پسش بر می آمدم پرداخت کردم و امروز دیدم که آرزوی نگین جان برآورده شده.حالا او یک عینک طبی دارد به اضافه ی نوشت افزار و کیف و کفش و اقلام خوراکی.

دلم می خواهد باز هم این کار را تکرار کنم.

۰ نظر ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۹
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۲۸ ب.ظ

14 فوریه

کاش ارزشش را داشتی که کسی به خاطرت قید زندگی را بزند.

کاش ارزشش را داشتی که کسی به خاطرت از میهنش بگذرد،چمدانش را ببندد و به سرزمین تو هجرت کند.یا ارزش اینکه وقتی به ایران می آیی آدم از فرط اشتیاق نفهمد چه می پوشد.فقط از خانه بیرون بزند و تا رسیدن به محل اقامتت تمام راه را بدود.

اصلا کاش ارزشش را داشتی که هنوز دنبال کننده ی آن صفحه ی مجازی ات باقی بمانم و دورادور اخبار هفتگی زندگی ات را رصد کنم.

اما راستش تو ارزش هیچ کدام از این کارها را نداشتی.

این روزها فکر می کنم شاید حتی ارزش اینکه پیام های کوتاه ماهانه ات را بخوانم یا جواب بدهم هم نداری.چون سر و ته حرف هایت را که بزنیم،اول و آخرش فقط می خواهی تظاهر کنی آنکه عاشق بود و وفادار ماند، تو بودی و آنکه بی مهری کرد و رفت من بودم.

من امتحان کرده ام!هرچقدر هم که گذشته را پیش چشمانت مرور کنم و به یادت بیاورم چه کردی،فایده ای ندارد.تو هیچ وقت خودت را مقصر نمی دانی .انگشت اتهامت همیشه سمت من است.

من آدم مسدود کردنت نیستم.اما بار بعد اگر پیامت را باز کردم و مثل همیشه جز یکی دو کلمه چیزی نگفتم،دوباره گله مندانه نگو:فقط همین؟

چون ممکن است دیگر همین یکی دو کلمه را هم ننویسم وقتی می دانم تو هیچ وقت متوجه حرف های من نمی شوی(همانطور که متوجه عمق احساسم نشدی.)

 

بذار برم-گروه آریان

۲ نظر ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۲۸
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ق.ظ

خیال خوش

حالا چند روز است که بیمارم.دو روز پیش رفته بودم دکتر.آن موقع فقط گلویم درد می کرد.دکتر برایم دارو نوشت و گفت اگر علائمت بیشتر شد دوباره بیا.از همان شب علائمم بیشتر شد.آبریزش بینی،آبریزش چشم،عطسه،سرفه،لرز و ...

فعلا با داروهای قبلی سر می کنم.خواهرم هم می گوید کمی گلویش درد می کند.

تا قبل از بیماری، امتحان هایم را به بهترین نحو ممکن پشت سر گذاشتم.واقعا برایشان تلاش کردم و نمرات خوبی گرفتم.درست یک روز قبل از شروع علائم بود که مدیرگروهمان گفت با شناختی که از تو دارم به نظرم معدلت را بالا نگه دار تا بعدا از طریق استعدادهای درخشان وارد مقطع دکتری شوی.چقدر دلم خوش بود که حتما دو امتحان اخر را هم با بهترین نمره پشت سر می گذارم.

اما از بعدِ مریضی دیگر نای درس خواندن نداشتم.مرزبان نامه و جهانگشا را خوب ندادم.استاد گفت سوال آخر را که جواب ندادی دو سال قبل را هم نصفه نیمه.خواستم بگویم مریضم اما چه فایده داشت؟

حالا هم یک امتحان دیگر مانده که تحقیق آن را هم نمی توانم آماده کنم و فقط باید وقتم را پای مباحث نظری بگذارم تا از آن ها نمره بگیرم.

من دلم خوش بود که این ترم معدلم خیلی خوب می شود...

۲ نظر ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ب.ظ

درست ترین کار ممکن

خیلی وقت ها بوده که انتظار عملکرد بهتری از خودم داشته ام.

مثلا بارها پیش آمده که اتفاقی را مرور کرده ام و خودم را شماتت کرده ام و گفته ام: می توانستی بهتر عمل کنی،می توانستی حرف بهتری بزنی،کار دیگری انجام دهی و ... .

اما در مورد تو،عقیده دارم که استثنائا درست ترین کار ممکن را در درست ترین زمان ممکن انجام دادم.من حتی تصورش را هم نمی کردم که روزی از پس چنین کار سختی بر بیایم.

هربار که این دو ماه گذشته را مرور می کنم و به حرف ها یا به اعمال و رفتار خودم در پاسخ به تو فکر می کنم،خودم را صمیمانه تشویق و تحسین می کنم و می گویم:آفرین دختر!تا اینجا که خیلی خوب آمدی.همین طور ادامه بده.قوی باش.نترس.

و سپس باور می کنم که اوضاع از اینی که هست هم بهتر می شود،بدون شک.

 

+خوشا فصلی که دور از غم smiley

۱ نظر ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۴
یاس گل