مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ

آلزایمر

شنبه 1393/11/11 | ساعت 20:30

احمد به سمت خانه اشکان می رود.چند ثانیه ای پشت در منزل این پا و آن پا میکند.زنگ خانه را می فشارد.

ـ ســـــــلام آقا احمد.از این ورا؟

ـ سلام اشکان.بیا پایین.

اشکان از راه پله به سمت در می رود و در را باز میکند.دستش را به طرف احمد برده و با هم دست می دهند.

ـ بَـــــــــــــــه آقا احمد.چی شد یادی از ما کردی بی معرفت؟

ـ شرمندم نکن.می دونی که.درگیر بابام.خوبی؟

 ـ قربانت.بیا بریم تو.

ـ نه نه.زیاد مزاحمت نمیشم.یه کار کوچیکی داشتم باهات.حقیقتش اومدم ببینم میتونی تا فردا صبح یه جوری چند شاخه گل از مغازه بابات برام بیاری؟!

ـ دیوانه!خب چرا این همه راه رو اومدی تا اینجا؟یه بارکی میرفتی مغازه بابا دیگه.

ـ نه ... آخه ... راستش میدونی که!هزینه اجاره خونه و قرص های بابا و دانشگاه و ... یه کم دستم تنگه اشکان.روم نشد برم مغازه و با پدرت چونه بزنم سر قیمت ...

ـ آهـــــــــــــــا.مثلا اومدی پیش من که باهات با تخفیف ویژه حساب کنم و این حرفا.میگم تو الکی نمیای سراغ ما!

ـ نه اشکان.تو رو خدا اینطوری نگو...

ـ خیله خب بابا.حالا چه گلی میخوای؟اصلا وایسا ببینم.واسه چی این وقت شب گل خریدنت گرفته؟ها؟

ـ چندتا شاخه گل میخک و داوودی میخوام. واسه بابا!

ـ واسه بابا؟از کی تا حالا واسه بابات گل میخری؟بابات گل میخواد چی کار؟

ـ فردا روز ورود امامه!

(داستانک را در ادامه مطلب دنبال کنید)

 

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۴۳
یاس گل