مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۳ ب.ظ

برو

واسه خستگی الان زوده، پاشو یه کاری کن
به امیدِ کی نشستی؟ خودتو یاری کن
پاشو از جات نگو مقصد به تو دوره، برو
پشت تو سایه ولی رو به تو نوره، برو

 

آروان رحیمی

۲۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۳
یاس گل
شنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۳ ب.ظ

بی‌آرام

این طرف، میلاد در غبار رفته است، آن‌طرف منظره کوهستان.

سوار خطی‌ها شده‌ام و دارم به ونک نزدیک می‌شوم. چشمم به آموزشگاه موسیقی مجید اخشابی که می‌افتد یاد موضوعی می‌افتم که مایلم بعد از پایان‌نامه در موردش مقاله بنویسم.

به دانشگاه که می‌رسم پریسا زنگ می‌زند. یزد است. میان صحبت استاد را می‌بینم که از کلاس خارج می‌شوند و اشاره می‌کنند که دارند می‌روند دفترشان. مکالمه‌ام که تمام می‌شود می‌روم بالا تا از ایشان راهنمایی دریافت کنم و بیاموزم و به ادامه رفع اشکال بپردازیم. یک ساعت و اندی بعد، خداحافظی می‌کنیم و من می‌روم سوی سلف و می‌بینم که استاد ناهار نخورده می‌روند برای نماز.

در سلف هم‌کلاسی‌های افغانستانی‌ام را می‌بینم. غذا می‌خوریم و هر یک از موضوع پایان‌نامه خودمان حرف می‌زنیم و بعدش هم چند عکس می‌گیریم.

به خانه که برمی‌گردم همین‌طور که از دانشگاه می‌گویم همش راه می‌روم. مادرم می‌گوید چرا مضطربی؟ یک دقیقه بنشین.

یاد آن روز می‌افتم که در دفتر استاد راهنمایم بودم و ایستاده سوال می‌پرسیدم. وقتی استاد دیگرمان وارد دفتر شدند گفتند: حالا چرا ایستاده؟ بنشین. و استاد راهنمایم هم لبخند زدند و گفتند: همیشه همین‌شکلی است.

دل‌آشوبه دیروزم اما بیشتر به خاطر نوشیدن موکا بود. معده من کلا به قهوه نمی‌سازد. کاپوچینو، کارامل ماکیاتو، موکا... هربار که نوشیدمشان معده‌ام به هم ریخت.

قربان دمنوش‌های خودمان.

۲ نظر ۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۱۳
یاس گل
جمعه, ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ۰۵:۵۴ ب.ظ

میلِ به سادگی

دختر می‌گوید: می‌توانم کتاب‌های انتشاراتمان را به شما معرفی کنم؟

قصد خرید ندارم. اما می‌گویم: بله. از داخل کوله‌اش کتاب‌ها را یکی‌یکی بیرون می‌آورد و درباره هر یک توضیحی می‌دهد. دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. انگار بیش از اینکه بخواهم درباره کتاب‌هایشان بدانم دلم می‌خواهد به چهره‌ خودش نگاه کنم. به سادگی‌اش که این‌روزها کمتر به چشم می‌خورد و من تشنه تماشای آن هستم. به فرم بدنش که احتمالا مطلوب این جماعت تراشیده‌پسند نیست و من دلم می‌خواهد در چنین عصر و زمانه‌ای که همه دنبال عیب و ایراد آدم می‌گردند و به انسان احساس ناکافی بودن می‌دهند، یک دل سیر به همین آدم‌های ساده و معمولی خیره شوم.

خواهرم می‌رسد. دختر با لبخند به خواهرم می‌گوید: شما گفتید مایل به معرفی کتاب‌ها نیستید اما خواهرتان خواست معرفی‌شان کنم. خواهرم می‌گوید: این دختر که حسابی مشغول پایان‌نامه‌اش است، نمی‌دانم کجای این همه شلوغی وقت خالی می‌خواهد پیدا کند برای خواندن این کتاب‌ها!

معرفی کتاب‌ها تمام می‌شود. می‌گویم گزیده اشعار فروغ چند؟ می‌گوید ۸۰. از او تشکر می‌کنم و کتاب‌ها را پس می‌دهم. می‌گوید ممنون که حوصله کردید. و می‌رود‌. خواهرم می‌گوید: من قصد خرید نداشتم در نتیجه وقت و انرژی‌اش را بیهوده نگرفتم. می‌گویم: می‌دانم. اما دلم خواست برایم کتاب‌ها را معرفی کند. می‌گوید: حالا تا برگشتیم خانه ننشینی پای لپ‌تاپ. یک کم استراحت کن.

برمی‌گردیم خانه. نمی‌دانم این چه دل‌آشوبه‌ای است که به جانم افتاده. بی‌قرارم. لپ‌تاپ را باز می‌کنم و بی‌آنکه چیزی بنویسم دوباره می‌بندم.

چه حال عجیبی دارم این روزها.

۰ نظر ۲۴ آذر ۰۲ ، ۱۷:۵۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۳۸ ب.ظ

یلدای عزیز

امروز رفتم دانشکده ادبیات علامه و کتابی را که الهه برایم امانت گرفته بود پسش دادم. گپ و گفتمان را گذاشتیم برای زمانی دیگر. برای زمانی که هر دو دفاع کرده باشیم.

بعد رفتم اداره پست کوچکی در همان حوالی و هدیه تولد اسما را پست کردم‌. آنجا هم خلوت بود و انجام دادنش زمان زیادی نبرد.

به خانه برگشتم و روی پایان‌نامه کار کردم. بعد هم از استاد نوبت گرفتم.

حالا هم رادیو آوا روشن است و چشم به راه بارانم.

نزدیک یلدا که می‌شود، شور و شوق رسیدن به نوروز را دارم. برایم همان‌قدر شیرین است، همان‌اندازه بزرگ.

اگر آمدن بهار و سرسبزی دوباره زمین برای مردم نویدبخش است، سر زدن دوباره خورشید از پس شبی تاریک و طولانی نیز به همان اندازه دلگرم‌کننده است.

بله. یلدا را بسیار دوست می‌دارم.

۱ نظر ۲۲ آذر ۰۲ ، ۲۰:۳۸
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۰۱ ق.ظ

انگار هنوز شب بود

پس از گذر از آن شب پر فکر و خیال، صبحی فکر کردم چه کار باید کرد. روحم از دوباره نشستن پای برطرف کردن نواقص کار، خسته بود. انگار هنوز شب بود. انگار هنوز ترافیک بود و من دل نگران از ادامه راه.

دیدم از طرف سردبیر پیامی دارم. کنداکتور مجله را فرستاده بود. با خودم گفتم این پایان‌نامه که قصد به پایان رسیدن ندارد و من را در حالت اندروا نگه داشته است. لااقل کار مفید دیگری انجام بدهم. نشستم و کنداکتور قبلی را بر اساس تغییرات جدید اصلاح کردم. بعد یکی از خبرهای صفحه خودم را نوشتم و از سوژه خواستم چند عکس برایم بفرستد تا کنار خبر بیاوریم.

تا دیروز صحبت از کارهای مجله فقط فشار روحی‌ام را بیشتر می‌کرد. اما حالا فکر می‌کنم برای کم کردن فشار پایان‌نامه بد نیست کمی سراغ مجله بروم.

شاید حالم بهتر شود.

۰ نظر ۲۱ آذر ۰۲ ، ۱۱:۰۱
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۰۴ ق.ظ

سراب

سراب است، سراب.

هربار گمان می‌کنم دیگر به انتهای کار نزدیک شده‌ام. هربار گمان می‌کنم چیزی نمانده به خط پایان برسم. اما چند گام که جلوتر می‌روم می‌بینم آن روز دلپذیر دوباره از پیشِ دستانِ من دورتر شده است. دوباره بلند می‌شوم. می‌دوم. دوباره سراب. دوباره خیال خوش.

دیشب تقریبا ساعت ۷ بود که از دانشگاه خارج می‌شدم. توی تاریکی، با اندوه ترافیکِ بازگشت. با فکر اینکه کاش بار بعد وقت بهتری گیرم بیاید.

شب بی‌خواب شده بودم. فکر پشت فکر.

دم صبح دیگر کم آوردم.

به اعتراف افتادم و گفتم: خدایا! من خیلی خسته‌ام...

۰ نظر ۲۱ آذر ۰۲ ، ۰۸:۰۴
یاس گل
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۹ ق.ظ

فاصله‌ها

بعد از اتفاق تلخی که سال گذشته نزدیک امتحانات پایان‌ترم برایش افتاد، طبیعی بود که حال روحی‌اش مساعد نباشد. اما با کمک استادان و هم‌کلاسی‌ها راضی‌اش کردیم تا امتحاناتش را بدهد و اتفاقا آمد و نمره‌های خوبی هم گرفت. بعد برای مدتی به او زمان دادیم تا با سوگ خود خلوت کند و به عبارتی بلافاصله پایان‌نامه را آغاز نکند چون آمادگی‌اش را نداشت. گذشت و گذشت تا اینکه در تابستان پیامی داد و گفت می‌آیی برویم بیرون؟ قطعا چنین پیامی برایم خوشحال‌کننده بود. چون احساس می‌کردم دارد کم‌کم با سوگ خود کنار می‌آید و شرایط روحی‌اش بهتر شده. ما با هم بیرون رفتیم و باز از اینکه می‌دیدم بعد مدت‌ها صورتی ملیحی سر کرده است خوشحال بودم. حتی پس از بازگشتمان تا یکی دو هفته درباره اینکه بار بعد کجا برویم حرف می‌زدیم. تا اینکه اواخر تابستان به او پیام دادم در کافه‌ای که خودش فرستاده بود قرار بگذاریم. اما خیلی صریح گفت که حال مساعدی ندارد و نمی‌آید. من هم گفتم باشد. عجله‌ای نداریم. هر زمان حالت بهتر بود آن موقع می‌رویم‌. اما دیگر خبری نشد. دورادور با او در ارتباط بودم. پس از دو ماه دوباره پیام دادم. نه برای بیرون رفتن. فقط برای اینکه بدانم حالش چگونه است. متوجه شدم از تحصیل انصراف داده است. واقعا جا خورده بودم. اما مجبور بودم جوری رفتار کنم و جملاتی بگویم که باعث آشفتگی‌اش نشود. به او گفتم که شاید شرایط هر کداممان جوری باشد که نتوانیم همدیگر را ببینیم اما واقعا دلتنگش می‌شوم و دوست دارم گاه به گاه از احوالش باخبر شوم. می‌خواستم بداند حتی اگر دیداری نباشد این ارتباط می‌تواند برقرار باقی بماند. از او خواستم من را از حالش بی‌خبر نگذارد.

دو سه هفته‌ای گذشت و دوباره برایش پیامی فرستادم تا حالش را بپرسم. جواب نداد. خودم هم معذب بودم و فکر می‌کردم نکند مزاحمش باشم. پیام دیگری دادم و گفتم در یکی دو شب گذشته خوابش را دیده‌ام و فقط می‌خواهم بداند به یادش هستم. این پیامم را هم باز نکرد و نخواند.

این اولین باری است که او با گذشت ۱۷ روز به پیام‌هایم جواب نمی‌دهد. به پیام دوستانم هم. در صورتی که می‌دانم آنلاین می‌شود.

گاهی دلم می‌خواهد باز هم پیام بنویسم اما باز می‌ترسم که خوانده نشود و مزاحم باشم. می‌ترسم یادآور درس و دانشگاهی باشم که او از آن انصراف داده است.

یکی از بچه‌های برونگرایمان گفت من به او زنگ می‌زنم. البته هنوز زنگی نزده. ولی من که خودم چندان با تماس تلفنی راحت نیستم می‌ترسم اوی درونگرا هم چندان از تماس تلفنی‌مان استقبال نکند.

کاش می‌دانستم کار درست چیست.

نمی‌دانم باید چه کرد و چگونه او را پس از درگذشت مادرش دوباره به زندگی برگرداند.

۰ نظر ۲۰ آذر ۰۲ ، ۱۰:۳۹
یاس گل
جمعه, ۳ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۸ ب.ظ

چه در خواب و چه بیداری

مثل هفته‌های گذشته پای لپ‌تاپ نشسته بودم و مشغول نوشتن بودم که صدای ریز و ضعیفی از سالن پذیرایی شنیدم. پدر داشت به آرامی -و آن‌گونه که من نشنوم- می‌گفت: چرا کارش انقدر طول کشیده است؟ آخر حساب کنید از کی دارد می‌نویسد! همه همین‌طورند یا فقط او این شکلی است؟ خواهرم می‌گفت: نه. دیگر چیزی نمانده. تمام می‌شود. و مادرم می‌گفت: بس که وسواس دارد. با وسواس می‌نویسد.

لپ‌تاپ را بستم و رفتم چیزی بخورم. سرم کمی درد می کرد. از خواهرم پرسیدم بابا چه می‌گفت؟ به دروغ گفت هیچی.

خسته‌ام. شب که می‌شود واقعا خسته‌ام. صبح تا شب در حال جمع‌بندی‌ام، در حال ویرایش زدن و اصلاح کردن به این امید که تا قبل از سفر استاد، کار من هم تمام شود و در برابر استادان بایستم و تمام‌قد از نتیجه کار و تلاش چندین ماهه‌ام دفاع کنم. من به پرسش‌های احتمالی داوران فکر می‌کنم. گاه برای پرسش‌ها جوابی می‌یابم و گاه می‌دانم که جوابی ندارم، تسلیمم.

بعضی شب‌ها حتی توی خواب هم دارم با استادم حرف می‌زنم، با داوران.

بعد که از خواب بیدار می‌شوم می‌بینم هنوز خسته‌ام. اما چاره‌ای نیست. صبحانه‌ام را می‌خورم و از نو پای لپ‌تاپ می‌نشینم...

۸ نظر ۰۳ آذر ۰۲ ، ۱۹:۴۸
یاس گل