مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

O Captain! My Captain

شعر معروفی است از والت ویتمن که حتما عنوان آن را در فیلم سینمایی انجمن شاعران مرده شنیده اید:ای ناخدا،ناخدای من!

اینجا میگذارمش برای آنکه روزی،روزی که از این دوران سخت به سلامت بگذریم،با یکدیگر قرائتش کنیم به شادی اما سوگوارِ از دست دادن هم وطنانمان:

 

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، سفر دهشتبارمان به پایان رسیده است  

کشتی از همه ی مغاک ها به سلامت رست ، به پاداش موعود رسیده ایم   

بندرگاه نزدیک است ، طنین ناقوس ها را می شنویم ، مردمان در جشن و سرورند  

چشم های شان پذیرای حصار حصین کشتی است ،  آن سرسخت بی باک  

امّا ای دل ، ای دل ، ای دل  

وای از این قطره های سرخ خون فشان  

بر این عرشه که ناخدای من آرمیده است  

سرد و بی جان  

آی ناخدا ، ناخدا ی من ، برخیز و طنین ناقوس ها را بشنو  

برخیز ، پرچم برای تو در اهتزاز است ، برای تو در شیپور ها دمیده اند  

برای توست این دسته ها و تاج های گل ، این ساحل پر همهمه  

این خلق بی تاب و توان نام تو را آواز می دهند ، چهره های مشتاق تو را می جویند  

بیا ناخدا ، ای پدر بزرگوار من  

سر بر بازوی من بگذار  

این وهمی بیش نیست که تو سرد و بی جان آرمیده ای  

ناخدای من پاسخم نمی دهد ، لبانش رنگ پریده و خاموش است  

پدرم بازوی مرا حس نمی کند ، کرخت و بی اراده است  

سفر به انجام رسید و کشتی ایمن و استوار کناره گرفت  

از این سفر سهمناک ، کشتی پیروزمند ، گوی توفیق ربود و به ساحل رسید  

سرور از نو کنید ای مردمان ساحل ، طنین در افکنید ای ناقوس ها  

امّا من با گام های سوگوار  

ره می سپارم بر این عرشه 

 

۱ نظر ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
یاس گل
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ب.ظ

بدو دختر بدو

«باید بدوم تا به دیگران برسم»

 

این جمله از من نیست.از جین وبستر است.او این جمله را در دهان جودی گذاشته بود و از قول او نوشته بود.

من هم هر ازگاهی این جمله را از جودی قرض می گیرم و زیر زبانم تر می کنم و زیر دندان هایم می جوم.سپس آن را یک جا برای خودم می نویسم و به یاد می آورم که هنوز چقدر عقبم.

متاسفانه من شبیه به آدم های زیادی موفق آنقدری جلو نیستم که از سر کمال گرایی بگویم باید به بیش از این ها برسم.در واقع من به چیز زیادی نرسیده ام که حالا بخواهم به بیش از این ها برسم.

وقتی هر روز به تعداد دختر پسرهای کم سن و سال تری که سال ها از من جلوترند افزوده می شود،بیشتر می فهمم که چقدر در مسیر مسابقه عقبم.مسابقه ای که حتی نمی دانم از کی و کجا شروع شد.

چه کسی در سوت خود دمید و چگونه دمید که من نشنیدم؟

اینجایی که من ایستاده ام جز چند نفر شبیه خودم نایستاده اند.باقی همه آن دورترها،آن جلو ها در حال دویدن و رقابت اند.آن ها حتی یادشان نمی آید که روزی از کنار من گذشتند و من این همه از آن ها دور مانده ام.

باید بدوم تا به دیگران برسم.

و نمی دانم آن دو پای دیگر را از کجا قرض کنم تا تندتر بدوم و مسیر جامانده را جبران کنم...

 

براده های یک ذهن:

دلم گرفته ای رفیق جاموندم انگار از همه

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۵
یاس گل
جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ

یک انجمن خصوصی

دیوان حافظم را برداشته بودم تا شعر جدیدی پیدا کنم و شبیه به بارهای گذشته،در سایت گنجور،معنی لغات و تفسیر هر بیت را درآورم.این کار برایم لذت بخش است.شبیه به چالشی است که خودم،خودم را به آن دعوت کرده ام.گاهی کل غزل را هم حفظ میکنم.گاه فقط برخی ابیات را.

این بار هم قصد تکرار همین کارها را داشتم که ناگهان فکری از ذهنم گذشت و با خود گفتم کاش یک انجمن خصوصی داشتم و به جای آن که یک نفری از انجام چنین کاری لذت ببرم،چند نفری درگیر آن می شدیم.

با فکر کردن به این موضوع دلم خواست که یک بار دیگر نوجوان می شدم.تشکیل چنین انجمن هایی در دوران مدرسه راحت تر است.فکر کن می توانستم از بین بچه های مدرسه چند نفر را انتخاب کنم و هر هفته خودمان را به زندگی با یکی از غزل های حافظ یا شاعری دیگر دعوت کنیم.

از همان غزل اول دیوان حافظ شروع می کردیم.یک نفر می شد مسئول پیدا کردن واژه های سخت آن غزل.دو نفر دیگر مسئول پیدا کردن بهترین تفسیر. و بالاخره یک نفر هم توی نت می گشت تا ببیند آیا خواننده ای آن غزل را خوانده است یا نه؟ و همه ی این ها را در یک گروه یا وبلاگ با یکدیگر به اشتراک می گذاشتیم.

یک جمع چهار پنج نفره دوست داشتنی.

به این ها فکر می کنم و یاد انجمن شاعران مرده می افتم. یاد بسیاری از انجمن های مخفی توی فیلم ها.

جقدر دلم می خواهد یک انجمن خصوصی کوچک داشته باشم.

۳ نظر ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۵
یاس گل
يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ

عشق می ورزم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۸
یاس گل
چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۷ ق.ظ

آرزوهایی که به نفعم نیستند

صبح،سراغ قوطی آرزوهایم رفتم و از لا به لای کاغذهای لوله شده ای که درون آن بود دو کاغذ را خارج کردم. نه به این معنا که به آن دو  آرزو رسیده باشم بلکه به این معنا که حس کردم دیگر نمی خواهم آن دو در میان آرزوهایم باشند.چون جورِ زندگی من نیستند و از شب پیش دیگر به مانند سابق دوستشان ندارم.

البته آن دو آرزو می توانست به من انگیزه ای برای رشد فردی را دهد. از فکر کردن به رسیدن به آن دو رویا بود که در خودم میل به تغییر را می دیدم اما دریافتم که در صورت رسیدن به آن ها بیش از هر زمان دچار تنش و تشویش خواهم شد.

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۷
یاس گل