مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ب.ظ

کابوس شب سی و یکم

لرز می زنم.شب سی و یکم خردادماه است و من لرز می زنم.یک ملحفه کافی نیست.روتختی را هم روی خودم می کشم.سرم داغ است،سردردی که از ظهر شروع شده است هنوز خوب نشده...

کنار غرفه ایستاده است و توجه مان را به تخفیف هایی که روی جنس موردنظر آمده جلب می کند.اول فقط صدایش را می شنوم.بعد یک لحظه سرم را بالا می روم و چشم های سبز روشنش را می بینم.گمانم می شناسمش،حتی از پشت ماسک...

دارم کابوس می بینم:شب است و سوار یک اتوبوس شده ام.از هرکجای شهر که می گذرم می بینم شهر در آتش می سوزد.آتش نشان ها همه جا هستند.چه بلایی سر شهر آمده؟هرکس هرکجا که می رود از خودش می پرسد نکند نقطه ی بعدی که طعمه ی حریق می شود همین جا باشد؟...

جنس مورد نظر را از غرفه برمی دارم.فقط یک تبلیغ نیست واقعا تخفیف خوبی خورده.او هنوز کنارم ایستاده است اما اسمش را به خاطر نمی آورم.این چشم ها برایم آشناست.باید به جای زل زدن به پایین سرم را بلند کنم و بپرسم:ما همدیگر را نمی شناسیم؟
به خاطر خریدم یک پک هدیه دستم می دهد.مثل گیج ها به پک نگاه می کنم.می گوید:هدیه است،پولی نیست.بعد می گوید لطف می کنید شماره ی تماستان را هم بگویید؟می گویم،انگار که منتظر همین لحظه بوده باشم.بعد نام خانوادگی ام را می پرسد.اما با شنیدن فامیلی من تغییری در حالت چشم هایش ایجاد نمی شود.جنس را برمی دارم و می روم.وقتی کمی دور شدم دوباره سرم را برمی گردانم و سرتاپایش را نگاه می کنم.دور مچ دست چپش یک ساعت زرد رنگ بسته است و یک دستبند مهره ایِ هم رنگ آن هم کمی بالاتر از ساعتش دیده می شود...

از کابوسم به بیداری پناه می برم.لرز از تنم رفته.حالا دیگر همان یک ملحفه برایم بس است...

به خانه برمی گردم.بعد از هزار مرتبه شست و شوی دست و الکل مالی کردن اجناس،سراغ دفترچه ی خاطرات دبیرستانم می روم.
به قد بلند و چشم های سبز روشنش فکر می کنم.دفترچه را ورق می زنم،صفحه ها را از پی هم رد می کنم و به نام خودش می رسم.درست است،اسمش این بود!
باید دفعه ی بعد که فروشگاه رفتم به اسم کوچک صدایش کنم و بگویم:ما همدیگر را نمی شناسیم؟

اما نه!اگر ماسکش را پایین کشید و دیدم او نیست چطور؟

 

دیشب چرا آن قدر می لرزیدم؟چرا آن همه داغ کرده بودم؟می روم یک لیوان آب ولرم می ریزم توی لیوان و کمی هم نمک.گلویم را محض احتیاط غرغره می کنم....
 

۱ نظر ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۴
یاس گل
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ق.ظ

چیزی که من می خواهم

در یکی دو ماه گذشته،بعد از صحبتم با او،دوباره به آینده فکر کردم.

به اینکه اگر از تماشای موفقیت های او در استرالیا و موفقیت آن یکی دوستم در روسیه به وجد آمده ام،آیا حالا من هم باید به مهاجرت فکر کنم؟آیا من هم دوستدار تجربه کردن چنان موقعیتی هستم؟

این طور وقت ها باید با خودم صادق باشم.باید مراقب باشم و احتیاط کنم تا از سر کمال گراییِ صرف و آزاردهنده تصمیم نگیرم.

باید به توانایی های خودم مراجعه کنم و در کنار آن به ضعف هایم.آرزوهایم را مرور کنم و از خودم بپرسم:چه می خواهی؟

برای من سنجش موقعیتم کار سختی نیست.تفاوت ها و محدودیت های شخصی ام همیشه برایم آشکار بوده است و همیشه هم سعی ام بر این بوده دست به کاری نزنم که از اول می دانم از پسش بر نمی آیم.کاری نکنم که تلاشم آن چنان فراتر از ظرفیت و ساختار وجودی ام باشد که وقتی به آن آرزو رسیدم دیگر رمقی برای لذت بردن از آن نداشته باشم.

در گفتگوی صادقانه با خودم فهمیدم من هرگز نمی توانم به مهاجرت فکر کنم.به سفر چرا.به تحصیل کوتاه مدت هم شاید.اما زندگی نه.

چیزی که من از صمیم قلب می خواهم زندگی در یکی از شهرهای کوچک و خوش آب و هوای همین خاک است.من همیشه برای زندگی در خانه ی رویایی ام در ناکجاآبادِ همین خاک برنامه می ریزم.شهری که نمی دانم کجاست،نمی دانم چند نفر جمعیت دارد و لهجه ی مردمانش چیست اما مطمئنم جایی در همین سرزمین است.

این چیزی است که من می خواهم و حتی اگر به آن نرسم همیشه آرزویش را خواهم داشت.

۲ نظر ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۷ ب.ظ

روزهای ساده

به نیت نوشتن پست های جدید به بیان می آیم اما به محض نوشتنِ اولین جمله،از انتشار زودهنگام آن منصرف می شوم.

هربار می گویم این جمله حیف است.این پاراگراف را می توانم در یکی از یادداشت های دوچرخه بیاورم.عجله برای چه؟باید دست نگه دارم و ...  اما می دانم این کار،درست نیست.نباید جملات را ذخیره کرد برای بعد.شاید بعدتر،حس و حالِ امروز با آدم،همراه نباشد.

دلم برای نوشتن پستی شبیه افسانه ی دریای آبی چشم هات تنگ شده.اما هرچه می نویسم متن ها به سمت دیگری پیش می روند.انگار که کلمات زیر دستم رَم کرده باشند و از من اطاعت نکنند.

چند روزی هست که دوباره فرصت کرده ام صوت های شاهین کلانتری را بشنوم و به آموزه های هر روزه اش مراجعه کنم.همزمانی این کار با کاهش حضورم در اینستاگرام به من کمک کرده است تا حس بهتری به روزهایم داشته باشم.

فعلا همین.

این پست را هم گذاشتم که به خودم یادآوری کنم اینجا قرار نیست فقط به انتشار یادداشت ها و داستان های شسته رفته بپردازم.

۱ نظر ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۲ ب.ظ

به دوستی ام با تو فکر می کنم

هرروز از پشت پنجره به تپه‌های مه‌آلود فرداها نگاه می‌کنم. هرروز از روزهای نیامده‌ی تقویم می‌پرسم: فردا چه شکلی است؟
من به آینده دچارم و نگاهم نه فقط به تقویم و پنجره، بلکه به هر آن چیزی است که برایم پیام‌آور حرفی، سخنی، خبری درباره‌ی آینده باشد. دنیا هم از اشتیاق من به فرداها خبر دارد. گاهی به صرف یک فنجان قهوه دعوتم می‌کند و وعده‌ی پیش‌بینی آینده را می‌دهد، آینده‌ای که به گمان او در ته فنجان قهوه‌ام پیدا می‌شود.
دنیا و بازی‌هایش را می‌شناسم. دیگر پس از گذشت سال‌ها می‌دانم کارش سرگرم‌کردن آدم‌هاست. می‌دانم از ته هیچ فنجانی نمی‌شود به آینده دریچه زد و به پیش‌بینیِ آن رسید.
پیش‌تر، هروقت کسی درباره‌ی آینده از من می‌پرسید با خودم می‌گفتم: آینده دقیقاً کجاست؟ از پشت کدام تاریخ می‌آید؟ یک سال دیگر؟ یک ماه دیگر یا یک روز دیگر؟ یک نَفَس دیگر چه‌طور؟ آیا در لحظه، حال و آینده به‌هم پیوند نمی‌خورند؟
درست است که همیشه به روزهای آتی فکر می‌کنم و در اضطراب رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها هستم اما از طرفی، برای دانستن آن‌چه بعداً پیش خواهد آمد حاضر نیستم دستم را به دست کف‌بین‌ها بسپارم. خطوط نقش‌بسته بر کف دست آدم‌ها و چروک و زمختی دست‌هایشان، شاید گذشته‌ی سختی را که بر آن‌ها گذشته است نشانمان بدهد اما از آینده چیزی نمی‌گوید. امتداد این خطوط به هیچ‌کجا نمی‌رسد که اگر بنا به رسیدن است، می‌دانم آینده در پناه اراده و رؤیاهای خودم به جایی می‌رسد.
از دید من آدم‌ها فقط خیال می‌کنند که از آینده خبر دارند. برترین و زبده‌ترین پیش‌گوها هم از روی احتمال و حدس و گمان حرف می‌زنند، نه از روی اطمینان. همین بی‌اطلاعی آدم‌هاست که خسته‌ام می‌کند.
یکی از کارهایی که خستگی‌ام را در می‌کند نگاه‌کردن به آسمان است. آسمانی که منجمان هم رخدادها و حوادث آینده را در گردش ماه و ستارگانِ پراکنده در آن جست‌وجو می‌کردند. من منجم نیستم اما تماشای آسمان کمک می‌کند تا به تو بیش‌تر فکر کنم.
مثلاً گاهی به این فکر می‌کنم که از آن بالا جهان چه شکلی است؟ بعد به طول و عرض آگاهی و دانایی‌ات فکر می‌کنم و از به‌دست‌آوردن محیط و مساحتِ علم تو در شگفت می‌مانم. انگار دنیا با همه‌ی بزرگی و وسعتش، در دستان تو شبیه به گوی بلورین کوچکی است که در آن اتفاق‌ها نه از آینده می‌آیند و نه در گذشته جا می‌مانند. همه‌ی حوادث عالم به‌هم متصل می‌شوند و دست در دست هم، در لحظه‌ها، جریان پیدا می‌کنند.
من وابستگی‌های زیادی دارم که اندیشیدن به مفهوم زمان و آینده فقط یکی از آن‌هاست، برخلاف تو که علمت وارسته و آزاد از تمام وابستگی‌هاست.
من به پیوند و دوستی‌ام با تو فکر می‌کنم و پیش خود می‌گویم شاید این دوستی مرا به لذت درک لحظه‌ها رساند. شاید این دوستی مرا از فکر و خیال فرداها بیرون کشید.
من به آینده دچارم، ولی شاید آینده با تو برایم جور دیگری رقم بخورد؛ فارغ از ترس‌ها ودلهره‌ها، رها از دل‌نگرانی‌ها.

 

وَعَلِمَ بِمَا کَانَ قَبْلَ أَنْ یَکُونَ

و آنچه را هستی یافت پیش از آنکه پدید آید می‌داند

بخشی از دعای صباح امیرالمومنین

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،شماره 1036

۲ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۲
یاس گل
يكشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۱۶ ب.ظ

پشت درختچه های بداغ،تو پنهان گشته ای

من چشم می‌گذارم و تو پنهان می‌شوی. کار هر روزم همین است که پس از بیداری اول به دنیا سلام کنم و بعد برای شروع روزِ تازه‌ام، برای شروع این بازی، چشم بگذارم.
این بازی را در کودکی نیاموختم. خیلی قبل‌تر از آن، یعنی کمی پس از تولدم آموختم. صدایت را شنیدم که گفتی: «سلام» اما هرچه نگاه کردم، ندیدمت. از همان روز و همان‌جا دانستم برای دیدنت باید آماده‌ی بازی شوم. باید قواعد آن را یاد بگیرم، به علامت‌ها توجه کنم و با دنبال‌کردن آن‌ها به درک حضورت برسم.
هرسال به اندازه‌ی عدد و رقمِ سنم، اعداد را می‌شمارم تا یادم بیاید چند سال را در جست‌وجویت پشت سر گذاشته‌ام. وقتی شمارش اعداد تمام شد شروع می‌کنم به گشتن. همه‌جا را خوب می‌‌گردم. آن سوی حیاط می‌روم و پشت درختچه‌های بُداغ را می‌بینم. کتاب‌ها را ورق می‌زنم بلکه پشت کلمات پیدایت کنم. به آدم‌ها توجه می‌کنم و در رفتار پسندیده‌ی آنان دقیق می‌شوم تا شاید آن‌جا بیابمت.
دیگر می‌دانم این یکی از قانون‌های بازی است که تو آفریده‌هایت را سرِ راه من و برابر دیدگانم قرار دهی وَ خودت در پَسِ آن‌ها پنهان شوی. می‌خواهی این جست‌وجو برایم چیزی فراتر از یک بازی کودکانه باشد.
مرا به نظام آفرینشت پیوند می‌دهی تا بدانم تو جدای از جهانِ خلقتت نیستی و هم‌چنین خلقتت جدای از تو نیست.
من می‌گردم و می‌فهمم وقتی بازی به درازا می‌کشد معنایش این است که از تو خیلی دور شده‌ام و وقتی به سرعت پیدایت می‌کنم می‌فهمم به واسطه‌ی کارهای خوب دوباره به تو نزدیک شده‌ام.
گاهی خیال می‌کنم تو را یافته‌ام. نامت را صدا می‌زنم و به سمت جایی که چشم گذاشته بودم می‌دوم. با آن‌که می‌دانم تو قبل از من و سریع‌تر از من آن‌جا رسیده‌ای، باز هم می‌گویم: «سُک سُک». تو می‌گذاری باور کنم برنده‌ی این بازی منم. تا حس نکنم روزم و جست‌وجویم از تو بی‌بهره بوده است. تو در انتهای روز همیشه چیزی در دستم می‌گذاری تا وقتی شب سر روی بالش می‌گذارم، از فکرکردن به آن، احساس خرسندی کنم و گمان نکنم که روزم را به بیهودگی گذرانده‌ام.
سال‌هاست که دارم داده‌ها و یافته‌های کوچکم را کنار هم می‌چینم و در ذهنم از آن‌ها تصویر می‌سازم. تصویری از تو به همان اندازه که عقلم قد می‌دهد، به همان اندازه که تو را می‌فهمم.
این تصویر همیشه برای کامل‌شدن جا دارد. چون چیزهایی هست که هنوز به درک آن‌ها نرسیده‌ام و مکان‌هایی که هنوز تو را در پسِ آن‌ها نیافته‌ام.
من تا زنده‌ام و تا زمان برای شناختنت دارم به بازی ادامه می‌دهم. به این امید که به تصویر بزرگ‌تر و کامل‌تری از تو در زندگیم برسم.


یَا مَنْ قَرُبَ مِنْ خَطَراتِ الظُّنُونِ، وَبَعُدَ عَنْ لَحَظَاتِ الْعُیُونِ
ای آن‌که به باورهای گذرا بر دل، نزدیک و از چشم‌انداز دیدگانِ سر، دور است .
بخشی از دعای صباح امیرالمؤمنین ع

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه ی دوچرخه،شماره ی 1035

۰ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۶
یاس گل