مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۳۶ ب.ظ

عشقم عزیزم هایی خطاب به همه

احمد حلت می گفت برای عزیزانتان لقبی منحصر به خودشان انتخاب کنید.آن ها را با همان لقب صدا کنید.این لقب فقط و فقط برای خطاب کردن آن شخص است نه برای همه.به همه نگویید عشقم.نگذارید که آن طرف احساس کند این عشقم عشقم گفتن تان کشک است.اگر یار خودتان را دارید دیگر چه کار به کار عشق دیگران دارید؟

نقل به مضمون همین ها را می گفت.

امروز دیدم او کسی را که کمتر از من در زندگی اش رفیق بود همانجوری خطاب کرد که مرا.

یادم آمد پیش تر ها هم دیده بودم که در جواب دهی به نظرات زیر پست هاش قربان صدقه ی همه می رفت.صدایم در آمده بود که چرا همه را اینطور صدا می کنی؟و گفته بود تو که می دانی جایگاهت را پیش خودم.

امروز دیدم احمد حلت چقدر درست می گفت.

باید برای خاص های زندگی ام بروم پی انتخاب لقبی خاص خودشان.

من لقب های انتخابی ام را نثار همه نخواهم کرد...

۳ نظر ۲۹ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۶
یاس گل
شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ب.ظ

خانواده ی شگفت انگیز

شخصیت منفی داستان یک زخم عمیق روی سینه دارد.یک داغ بر دل.او از همه ی ابرقهرمان ها بیزار است.پدرش عکس او،عاشق ابرقهرمان ها بود.

یک شب وقتی دزد به خانه ی پدر او می زند،پدر به جای نجات جان خود و پناه بردن به اتاق امن،زنگ می زند به ابرقهرمان ها و منتظر آمدن آن ها می شود.آن ها نیستند که جواب تلفن مرد را دهند.در نتیجه او آن شب به دست دزدها کشته می شود بی که تلاش برای نجات جانش کرده باشد!

این همان داغی ست که روی سینه ی شخصیت منفی داستان باقی مانده.

"انیمیشن شگفت انگیزهای 2"شاید یکی از بهترین گفتگوها را از زبان همین شخصیت منفی روایت می کند.آن هم درست در سکانس و پلان هایی که همه مبهوت خانم لاستیکی هستند.در صحنه ای که تصویر و صدای شخصیت منفی در حال پخش از تلویزیون است و خانوم شگفت انگیز یا همان خانم لاستیکی دارد از روی رد یاب محل دقیق زندگی آدم بدِ را پیدا می کند.

اینجای داستان کمتر کسی به حرف هایی که شخصیت منفی بر زبان می آورد گوش می کند.اما او در حال گفتن حرف های مهمی ست:


«حرف زدن یادتون رفته.می شینید پای وراجی مجری و مهموناش رو می بینید.

بازی و مسابقه یادتون رفته بعد می شینید مسابقه ی تلویزیونی تماشا می کنید.

سفرهاتون،رابطه هاتون،خطر کردنتون...هرچیز با معنایی تو زندگی دارید کپی ش رو بسته بندی می کنن و تو جعبه تلویزیونی تحویلتون میدن.تا روز به روز بیشتر حبس بشید.بیشتر منفعل بشید.بشید مشتری های دریده ای که از مصرف کردن سیر نمیشن و همیشه هم خواهان اند.

روز به روز مطیع تر میشید.زندگی تون رو به باد می دید.دلتون رو به ناجی گری ابرقهرمان ها خوش می کنید و در عوض خودتون روز به روز ضعیف تر و بی اختیار تر میشید.

به خیالتون خوشید.که بهتون خدمت میشه.ولی این شمایید که خدمت می کنید.خدمت به ایده های دروغی که هیچ کاری از دستشون بر نمیاد...»


وقتی برای بار دوم و سوم انیمیشن را روی همین صحنه بازمی گردانم می بینم این دقیقا بلایی ست که سرمان آمده.نه از جانب تلویزیون.از جانب تمام رسانه های اجتماعی.به خصووووص شبکه های اجتماعی!

این ها را به دوستم می گویم.می گوید:«من فکر میکنم اشاره ی ریزی به مسئله ی منجی دارد.»منظورش این است که چه بسا کارگردان و نویسنده در پی این بوده اند که مردم را نسبت به منجی های جهان در هر یک از ادیان دچار تردید کنند.

نمی دانم.اما مدت هاست که دیگر از همین انیمیشن هایی که به عقیده ی خیلی ها توطئه گرایانه ساخته می شود،جنبه های مثبتش را بیرون می کشم.

ابرقهرمان ها همیشه پیروزند در آخر ماجرا.من مثل شخصیت منفی داستان مخالف حضور ابرقهرمان ها نیستم.اما می دانم که لا به لای صحبت هاش دارد می فهماند دست روی دست گذاشتن تا رسیدن منجی ، نه تنها باعث نجاتمان نمی شود،که هلاکمان هم می کند!

این چیزی است که از داستان برداشت میکنم.اینکه حضور ابرقهرمان ها نباید موجب شود که فکر کنیم دیگر چون آن ها هستند نیاز نیست ما به قدر وسعمان،برای خودمان،تلاش کنیم.

حتی اگر یک کارگردان به سفارش دولت های خبیث چنین چیزی ساخته باشد من بهترین برداشت را از این انیمیشن داشته ام!

۱ نظر ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۴:۲۰
یاس گل
پنجشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۵۵ ب.ظ

بگذار بگذریم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۵
یاس گل
دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۰۱ ب.ظ

آهنگی که تمام شد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

جهان خیال انگیز من

و دنیایی دارم در ذهن،
آن چنان خیال انگیز،
که در روزگاری به نزدیکی یک فردا،
تنها حقیقت محض زندگی ام خواهد بود...


دنیای خیال انگیز من،از همان کودکی-در ذهن من-هستی گرفت.
البته نه در اثر برخورد بزرگی شبیه بیگ بنگ!شاید در اثر برخورد دو عنصر خیال انگیز پر قدرت که به طور هم زمان در طرف راست و چپ ذهنم متولد شده بودند و با سرعتی وصف ناپذیر در کسری از ثانیه به یکدیگر برخورد کردند.
صدای این انفجار به هیچ کجای عالم نرسید.همانطور که موج انفجارش.
اما حتما،در من،حالتی را به وجود آورد که از آن روز به بعد،در دید من،در بینایی من،جهان دور و بر،دچار تغییراتی جدی شد!
من در سرتاسر زندگی ام،در دو جهان زندگی کرده ام!جهانی عینی،و ملموس که همگی آدم ها در آن زنده و دارای حیات اند.و جهانی نادیدنی برای دیگران و ملموس برای خودم،که تنها شخص خود و شخصیت های ساخته پرداخته ی خیالی ذهن من،در آن در حال گذران زندگی اند.
دنیای خیال انگیز من،بر خلاف سایر آدم ها،با بالاتر رفتن سن و سال و گذز از روزهای کودکی و نوجوانی،نه تنها دچار ویرانی و از بین رفتگی نشد بلکه شفاف تر و حقیقی تر شد.
آن دنیا،در موقعیت های حساسی از زندگی ام به یاری من آمد تا در جایی که ترسیده ام،کمتر بترسم.در جایی که ناامیدم به امیدواری برسم.در جایی که دل خوش به حضور کسی نیستم خوش باشم به حضور آدم های نادیدنی اطرافم و ... .
همین چند شب پیش بود که یکی از دوست های ده سال کوچکتر از خودم به نام متینا،مرا پای صفحه ای فراخواند که از مخاطبان خواسته بودند ده سال آینده ی دوستانشان را تجسم کنند.و متینا از ده سال آینده ی من در خیال چیزی آفریده بود که من پس از خواندن آن،در یک گوشه ی خلوت  خانه نشستم و سر در گریبان گرفتم و تا توانستم گریستم.هاااای هااااای.نه فقط از بابت حرف متینا.که در آن لحظه صحبت های مشابه سایر دوستانم به خاطرم می آمد که حرف هاشان چیزی مشابه آینده ای که متینا آفریده بود،می بود.یاد وجیهه افتادم.یاد الهام الف.حتی یاد دکتر ف.یاد خاله نادیا.یاد خیلی ها.
آن شب چیز جدیدی در من اتفاق افتاد.چیز فوق العاده عجیبی.و آن اینکه احساس کردم جهان خیال انگیز من،که به اعتقاد من جهانی موازی است برای من،آن قدر برایم حقیقی و ملموس شده که در آن احساس رسیدن به تمام آرزوهایم را دارم!اصلا گویی به تمام آرزوهایم رسیده ام!
آن شب و شاید بهتر باشد که بگویم از آن شب به بعد دیگر از مرگ نترسیدم(یا لااقل کمتر ترسیدم).و به این جا که رسیدم دیدم حالا دیگر خداوند هر زمان که بگوید : نباش! و نباشم،با لبخند رضایت این جهان را ترک خواهم گفت.
نه به این معنا که دیگر در جهان واقعی برای رسیدن به آرزوهایم تلاش نخواهم کرد بلکه به این معنا که اکنون در هر کجای زندگی ام باشم،تا همین جای زندگی توانسته ام در مسیر اهدافم باشم و چه چیز بهتر از این.سوای اینکه من یک بار هم در جهان موازی به تمام خواسته هایم رسیده ام.
نمی دانم حرف هایم چقدر برای شما قابل درک است یا که قابل فهم.شاید از خواندن این مطلب واقعا گیج شده باشید اما خلاصه ی کلام این است که برای من خیال از آنچه که شما فکر می کنید حقیقی تر است.
خداوند به هرکس در زندگی ،چیزی برای گذر از روزهای سخت زندگی اش عطا خواهد کرد.
و آنچه که به من ، بعد از داشتن یک خانواده ی خوب هدیه کرده است ،خیال است و تخیل ...
 
۳ نظر ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۵
یاس گل
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ

یک عصر جمعه ای در ساختمان روزنامه همشهری

کوچه ی تورج را بالا می روم و سعی میکنم شالم را محکم تر دور صورتم بپیچم.آبریزش بینی ام از شدت سرما شروع می شود و برای قطع آن چاره ای نیست جز رسیدن به یک جای گرم.

وارد ساختمان روزنامه همشهری که می شوم حس میکنم نیاز نیست منتظر بچه ها بمانم تا در آسانسور عکس سلفی بگیریم.یک راست می روم بالا و در دفتر دوچرخه یاسمن را می بینم.یاسمن می خندد و با نگاه به ساعت می گوید:چقدر آن تایم.

ساعت مچی ام را نگاه می کنم و کیف میکنم که دقیقا راس ساعت در دفتر حاضر شده ام.مرحبا به خودم.

نیکو هم با یک دقیقه تاخیر می رسد.یک مرحبا هم توی دلم باید به او بگویم.

بچه ها یکی یکی سر می رسند و نیلوفر کتاب خوش رنگ و لعابی را می دهد به دست فاطمه .فاطمه می گوید:کتابمان است.

می گیرمش و با دیدن اسم نیلوفر و فرناز و فاطمه به عنوان گردآورندگان کتاب ذوق میکنم.رو به نیلوفر بلندبالایم می گویم:بچه ها!حواستان هست چقدر خوبید؟چرا اصلا به روی خودتان نمی آورید؟

فکر میکنم این هم از ویژگی های شخصیتی بیش تر بچه های دوچرخه است.یا نسبت به موفقیت های شیرین شان ، ذوق شان را نشان نمی دهند یا واقعا گمان می کنند کار خاصی نکرده اند!

من ترجیح می دهم اولی باشد تا دومی.چرا که اگر قدر کارشان را ندانند و برایشان چندان اهمیتی نداشته باشد و احساس مفید بودن نکنند این اصلا چیز خوبی نیست.

وارد اتاق کوچک تر دوچرخه می شویم و شروع می کنیم به تمرین.قرار است پادکست ویژه ی تولد دوچرخه را ضبط کنیم.

آقای طباطبایی هم اضافه می شوند و ضبط آغاز می شود.توی دلم بچه ها را تشویق میکنم.از نظر من همه ی آن ها واقعا خوبند.به گمانم صدای یاسمن،فاطمه و آریا بیش تر از بقیه توی کار نهایی مشخص باشد.صدای من و نیلوفر و نیکو و همین طور محمدحسین کمتر.چون کمتر حرف می زنیم.چون به قدر آن سه نفر دیگر حرف زدن برایمان راحت نیست یا حرف زیادی برای گفتن نداریم.

طبق معمول من و فاطمه زودتر از باقی بچه ها از دفتر خارج می شویم.از ساختمان همشهری که می زنیم بیرون فاطمه آن سمتی می رود و من این سمتی.کوچه ی بلند بالا و غالبا تاریک تورج در شب،برایم ترسناک می شود.دوباره آبریزش بینی ام شروع می شود و شال را محکم می پیچم دور دهان و بینی ام.

سوار اتوبوس می شوم و می رسم به ایستگاهی که پدر منتظرم ایستاده است.

سوار ماشین پدر می شوم.

توی راه به این فکر میکنم کار نهایی چقدر فوق العاده از آب در خواهد آمد.مشتاق شنیدنش می شوم.

تلفن همراهم را در می آورم.

در صفحه ام عکس بچه ها را استوری می گذارم و می نویسم: 

رادیو دوچرخه ای ها و ضبط پادکست ویژه ی تولد...

۱۲ نظر ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۱:۱۳
یاس گل
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ق.ظ

شبی که الهام به خانه ی بختش رفت

همیشه با خودم فکر می کردم شب عروسی الهام،وقتی که دیگر از مراسم به خانه بازگشته ام،رخت و لباسم را عوض کرده ام و سرم را روی بالش گذاشته ام و چراغ ها خاموش است،آن شب برایم با گریه های بی صدا به پایان خواهد رسید و با چشم گریان به خواب خواهم رفت.

همیشه فکر می کردم فردای عروسی الهام،حجم عظیمی از تنهایی بر من هجوم می آورد و هنگام گذشتن از کوچه شان،دیگر نمی توانم به داخل کوچه نگاه کنم.او صمیمی ترین رفیق من بود.کسی که از 14 سالگی در مدرسه هم کلاس من بود و برخلاف سایر هم کلاسی ها که گذر زمان و فراغت از تحصیل،میانشان فاصله می اندازد،باز هم کنار من مانده بود و هر فرصتی را برای نگه داشتن این رابطه غنیمت می شمرد.

در من واقعا چیز خاصی برای ترغیب یک دوست به  ادامه ی ارتباط وجود نداشت.الهام هم می توانست مثل باقی آدم ها تنهایم بگذارد.اما ماند و همین ماندنش مرا به او وابسته کرد.به من فهماند دوست صمیمی یعنی چه.به من فهماند وقتی دلت از دوست های دیگرت دلخور است چطور می توانی به اتاقش پناه ببری و خودت را خالی کنی.

چه کسی برای رفتن به نمایشگاه کتاب یا مطبوعات همراه من بود جز او؟چه کسی نق و نوق های مرا،بهانه های مرا برای به راه دور نرفتن و همین دور و برها قرار گذاشتن می پذیرفت جز او؟

و من،برای همین ها بود که از شب عروسی،از فردای عروسی الهام،می ترسیدم.

اما الهام در طی یک سالی که از عقدش می گذشت ناخواسته به من در کم کردن این وابستگی کمک کرد.اصلا شاید خدا کمکم کرد.الهام مشغول به کار شد.پنجشنبه جمعه هایش طبیعتا برای بیشتر بودن در کنار همسرش بود.

با کم شدن او در زندگی م،احساس کردم تنهاتر از آنم که فکرش می کردم.چرا که دوستان دیگرم نیز رابطه شان با من رو به زوال بود.

این پاییز،پاییز سختی بود.سخت گرفته بودمش البته.تنهایی به طور وحشتناکی قصد ویرانی ام را داشت.به طور وحشتناکی.

اما انگار بالاخره در اواخر پاییز از پس آن بر آمدم و دوباره به آرامش رسیدم.بی که کسی به زندگی ام اضافه شده باشد.بی که دیگر نیازمند حضور کسی در زندگی ام باشم.

شب عروسی الهام که رسید،به محض ورودم به سالن دیدمش.الهام زیبایم را.الهام دلربایم را.

الهام شبیه به عروس های دیگر نبود.اگر هم که استرسی در او وجود داشت به هیچ وجه در صورتش یا که در رفتارش نمایان نبود.ساده،صمیمی و تقریبا شبیه به همیشه اش بود.به لحاظ رفتاری.

برای اینکه خودم راحت تر باشم درست در نقطه ای از سالن نشسته بودم که دورترین نقطه به او بود..اما خدا می داند چطور او را از پشت ستون،با کج کردن گردن نگاه می کردم.جوری که داماد را نبینم و تمام حواسم به او باشد و او.بی آنکه بداند نگاه های از سر شوقم،از سر دوست داشتنم از دورترین نقطه روی اوست.

نزدیک های خداحافظی که شد اول با مادرش صحبت کردم.دیدم کلمه هایم دارند بغض می شوند و این شد که سکوت پیشه کردم.نمی دانم مادر مهربانش این نکته را متوجه شد یا نه اما گفت:الهام باز هم می آید سر می زند یاسمن!می آید و تو را هم خبر میکند.

این دقیقا حرفی بود که خود الهام هم موقع خداحافظی به من تحویل داد.درست همان جا که فقط نگاهش می کردم و باز بغض بودم و بغض.

از نگاه خانمی که لباس بلند به گمانم سبز رنگی پوشیده بود و دستش را روی شانه ی الهام گذاشت  فهمیدم نباید بیش تر از این ها با الهام صحبت کنم.البته من که کلا حرف نمی زدم.نباید بیش تر از این ها نگاهش می کردم.باید می رفتم.

و رفتم.

رفتم و توی ماشین نشستم و هیچ نگفتم.

خواهرم داشت کانال های رادیو را عوض می کرد که صدای آشنایی شنیدم. گفتم:برگرد قبلی.

برگشت قبلی.

محمد صالح علاء بود.

فکرش را بکن!ساعت 11 شب باشد و تو در ماشین،آن پشت نشسته باشی و صالح علاء با آن صدای خسته اش داستان بخواند و موسیقی آرامی هم پخش شود و ... .

و تو سرت را آرام کج کنی و دیگر ساکت شوی و فقط چشمت به چراغ های روشن در شهر باشد و گوش ات به محمد صالح علاء.

آن شب را به خانه برگشتم بی که با گریه به خواب رفته باشم.

آن شب را صبح کردم بی که زیر حجم عظیم تنهایی خم شده باشم...

۴ نظر ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۰:۵۳
یاس گل
جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۴۲ ق.ظ

نوشتن

به گمانم خیلی های شان،خیلی های شان نمی دانند که من هم می نویسم.
خیلی های شان نمی دانند که من هم فعالیت هایی دارم.فعالیت گاه به گاه ام در دوچرخه.فعالیت تابستانم در شبکه.
بر خلاف من که این ها را نتوانستم و نخواستم و خجالت کشیدم در جلسات به آن ها بفهمانم،بسیاری از آن ها این شهامت را داشتند که از استعدادهای شان بگویند و آن را به معرض دید بگذارند.
اما من همیشه دلم خواسته به جای آتکه خودم چیزی بگویم،موقعیتی ایجاد شود که ناگهان دیگران سر برگردانند و بگوید:دارید درباره چه کسی صحبت می کنید؟مجیدی؟آن خانم؟همان که آنجا نشسته؟واقعا؟
تفاوت من و بسیاری از آن ها در همین است.نه فقط آن ها،که بیشتر مردم.
برای مثال وقتی ف درباره ی این موضوع صحبت می کند که می خواهد کتاب بنویسد شاید من پیش خودم فکر کنم مگر چند وقت است که در مسیر نوشتن افتاده و می خواهد انقدر سریع اقدام به چاپ کتاب کند؟
اما او مثل من فکر نمی کند.در واقع من اصلا نمی دانم که مردم به چه چیزهایی فکر میکنند.
فقط می دانم خودم تا زمانی که قدم به قدم،مرحله به مرحله پیش نروم بعید است که برای چاپ کتاب اقدامی بکنم.
می دانم تا وقتی که در رابطه با داستان های کوتاهم به نقطه ی قابل قبولی نرسم،تا زمانی که تعداد داستان های خوب با کیفیتم به چیزی که می خواهم نرسد،نمی توانم به راحتی پی نوشتن رمان بروم.
و تا زمانی که در نوشتن رمان به احساس رضایت بخشی نرسم باز هم نمی توانم به فکر انتشار آن باشم.
من فقط برای دل خودم نمی خواهم بنویسم.که می خواهم بویسم برای مردم.پس برایم مهم است که چیز قابل قبولی ارائه کنم.اگر نه می توانم برای دل خودم به یک انتشاراتی رفته و نوشته های معمولی ام را با هزینه شخصی چاپ کنم و چند جلد از آن را بین این و آن پخش کنم.
همه این ها به طور حتم سبب خواهد شد که فرایند نویسنده ی تمام وقت شدنم زمان ببرد.
و من در طی سال هایی که در پیش رو دارم شاهد زودتر به ثمر رسیدن کار دیگران خواهم بود و باید همچنان صبر پیشه کنم.صبر،صبر و صبر...
احتماالا در چنان روزی،روزی که من هم به عنوان یک نویسنده ی کتاب دار معرفی شوم،با همان تعجب ها و سوال های نوشته شده در سطور اول مواجه خواهم شد.
با مردمی که مرا نمی شناختند و خواهند پرسید:چه کسی؟او؟او واقعا یک کتاب نوشته است؟

۱ نظر ۲۱ دی ۹۷ ، ۱۰:۴۲
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

بانوی عمارت

یک گاری چی از داخل داستان بیاید بیرون و ما را هم با خود راهی کند تا عثمانی.

ما تاب نمی آوریم ندیدن عاشقانه های میان شازده ارسلان قوانلوی قاجار و فخرالزمانش را...

۳ نظر ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۳:۲۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۰۳ ب.ظ

آپاندیس

هشدار!

خواندن این مطلب،دل می خواهد.هرکجای این سطرها که رسیدید و حس کردید حالتان خوش نیست،رهایش کنید.

این مطلب شرح حالی ست از روزهایی که عمل جراحی آپاندیس را انجام داده ام.تکرار می کنم!در صورتی که از خواندن مطالب بیمارستانی و امثالهم دچار بدحالی می شوید،از این پست بگذرید.


زیبا عمل آپاندیس داشته است.این را از استوری اش فهمیدم.از آنجا که نوشته بود از درد عمل آپاندیس (دور از جانش) نمرده اما از 30 ساعت ناشتایی (باز هم دور از جانش) خواهد مرد.


یاد خودم می افتم.یاد تابستان سال گذشته.یاد آن شب که با دردی بدتر از همه ی دل دردهای پیشینم از روی زمین بلندم کردند و من آنقدری فشارم پایین آمده بود که دست هایم اصلا حس نداشت.پوشیدن لباس برایم مقدور نبود.از پله ها پایین رفتنم مکافات بود.

یاد آن شبی که دکتر درمانگاه گفت ببریدش بیمارستان.یاد شبی که تا رسیدن به بیمارستان بارهای بار عق زدم و هربار از درد همان ناحیه ی آپاندیس به خودم می پیچیدم.

یاد فشارهای مداومی که دکترها یکی پس از دیگری به همان ناحیه وارد می کردند و من هربار دادم به هوا می رفت.که دست خودم نبود.درد داشتم.

آن شب باید آزمایش خون می دادم.دادم.گفتند عفونت بیش از حد مجاز.

آن شب باید سونوگرافی می کردند مرا.گفتند سونوی بیمارستان تعطیل است.ببریدش به فلان آدرس.و ما رفتیم به فلان آدرس و گفتند دو ساعت دیگر نوبت شماست و من به ناله افتادم که دیگر نمی توانم.تمامش کنید.یک مسکن بزنید من از این درد خلاص شوم.

و برگشتیم به بیمارستان و پدر و مادرم پا به پای من جان می دادند و دکتر می گفت بدون سونو که نمی شود.و برگه ی آزمایش خون مرا دید و انگاری حس کرد بدون سونو هم می شود.

آن شب من بستری شدم و گفتند فردا صبح عمل داری.تا فردا هم خبر از مسکن نیست.

صبح شد.لباس های اتاق عمل را دادند.همان لباسی را که برای پدرم هم بزرگ بود.چه برسد به من.

و روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم و به این فکر کردم که من از خود عمل نمی ترسم اما از بعدش چرا...


صدای پرستارها توی گوشم بود.تازه تازه به هوش می آمدم.در همان مرز هوشیاری و بی هوشی گفتم:آرام تر صحبت کنید. ( چقدر شبیه به پیرزن های غرغرو بودم ) و آرام تر صحبت کردند.

و حس کردم چه درد مزخرفی دارم: درد دارم.

- خب دخترجان عمل کرده ای دیگر.درد دارد.

-کی مرا می برید بیرون؟

-الان می آیند می برندت به بخش زنان.

و بردند مرا به بخش زنان.

پرستار از در بیرون نرفته زنگ کنار تخت را فشار دادم و گفتم : کاسه.کاسه بدهید دستم.

و خواستم (گلاب به رویتان) بالا بیاورم که ناگهان ... با بدترین دردی که تا به حال تجربه کرده بودم،مواجه شدم.با بدترین درد.

فکرش را بکن!حتی دیگر نتوانی درست حسابی بالا بیاوری چون با هربار عق زدن چنان دردی در سراسر شکمت بپیچد که فریادت دست خودت نباشد.

پرستار گفت:راحت باش.درد دارد.راحت باش.

خواستم بگریم.اگر بالا نمی آوردم تمام مدت حس تهوع با من باقی می ماند.اما نمی توانستم.نمی توانستم.دردش نمی گذاشت.منصرف شدم.دراز کشیدم.

غذا آوردند.میلیم به غذا نبود.

تند و تند به خاطر سرم ها باید به سرویس بهداشتی می رفتم و هربار نشستن و بلند شدنم دردناک بود.اما باز هم نه به دردناکی هنگام عق زدن.

کم کم راه رفتم.دکتر زخمم را دید و گفت می تواند مرخص شود.زخمم را دیدم و گفتم همه ی این دردها برای همین زخم سه سانتی ست؟مگر می شود؟

و در نهایت مرخص شدم...


دو روز بعد دوباره به بیمارستان برگشتیم.علت:عفونت ثانویه!

تب داشتم.عفونت بی نهایت بالا رفته بود.از روی اعداد و ارقام حس میکردم تمام بدنم پر از عفونت است.همچنان میلم به غذا نبود.آنتی بیویتک ها پدرم را درآورده بودند.سرم ها.سرویس بهداشتی.سر و صدای باقی بیماران.آآآآآآه خداااااای من.

دانشجوهای پزشکی می آمدند بالای سرم و من مثال خوبی برای "عفونت بعد از عمل"شان بودم.

آن روزها اصلا حال و حوصله ی چک کردن تلفن همراهم را نداشتم.همین که مادرم از پشت تلفن به این و آن میگفت یاسمن بیمارستان است و عمل آپاندیس داشته است کفایت می کرد دیگر.حوصله ی عیادت نداشتم که.

آنتی بیوتیک ها از طریق سرم وارد بدنم می شدند و از آنجا که بدنم ضعیف تر از هر زمان شده بود و اندک غذایی هم نمیخوردم،بلاصله بعد از تزریق،حالی به حالی میشدم.تنفسم رو به کندی می رفت.تمام تنم یخ می کرد.

دستم کبود بود از جای سرم ها.انگار رگ هام خشک شده بود.سرم زدن مجدد مکافات بود.

اما به هرترتیب آن روزها هم گذشت و مرخص شدم...


بالاخره توانستم چیزی در گلو بگذارم.هنوز ضعیف بودم اما همینکه دو قاشق غذا در معده ام می رفت جای شکرش باقی بود.بخیه را کشیدم.در یکی از همان روزها که رو به بهبودی بودم متخصص عفونی پمادی را برای محل بخیه تجویز کرد.پماد را زدم.خب فکر کردم همه چیز طبیعی ست.اما کم کم فهمیدم نبود.جای زخم در حال باز شدن بود!

همکار خاله ام که متخصص داخلی بود می گفت مورد مشابهی شبیه من داشته.دوباره بخیه زده.دوباره....

ترسیدم.خدایا بار دیگر نه....

زنگ زدیم بیمارستان.وقت گرفتیم.باید جراح را می دیدیم...


گفت مجبورم با حرکات سریع، باند را روی محل زخم بکشم.ممکن است بسوزد یا درد بگیرد اما تحمل کن.میخواهم ببینم عفونت تا چه میزان است.و باند را محکم روی محل زخم کشید.قابل تحمل بود.

بعد دکتر رفت پیش خانواده ام و گفت:از امروز پانسمان عسل می گذارید.فلان روز هم می آیید ببینیم در چه وضع است.درست می شود.نگران نباشید.بدنش به نخ داخلی حساسیت داده...


یک ماه و نیم از روز عمل می گذشت.یک چیزی در همین حدود.خیلی ها در تمام این مدت گمان می کردند این منم که نازنازی بازی در آورده ام وگرنه عمل آپاندیس که نهایت یک هفته بیشتر آدم را درگیر نمی کند!حق داشتند.عمل آپاندیس عملی نیست که همه ی آدم ها را انقدر اذیت کند.اما مرا کرد.هم با عفونت بالا و  هم با حساسیت به نخ داخلی.می دانید؟من در تمام آن روزها میل به مراوده با آدم ها نداشتم.اینستاگرامم را هم پاک کرده بودم.همه چیز برایم بیخود بود و الکی.هیچکس جای من نبود.همه از نگاه خودشان قضاوتم می کردند.و من دلم می گرفت از حرف هایشان.

زخم رفته رفته بسته شد.جراح نگاهی به زخم انداخت و گفت:خوب خوبی.دیگر نیاز نیست بیایی اینجا.فقط یادت باشد به این نخ حساسیت داری.نخ کرومیک.

اوضاع رفته رفته بهتر شد.در همان روزها در یکی از جشنواره های ادبی،دلنوشته ام رتبه دار شد.من می گویم هدیه بود.هدیه ای از جانب امام رضا جان.آن هم در جواب تمام گله کردن هایم از خدا.


من به زیبا فکر میکنم و به این چند روزی که قطعا برایش بهتر از روزهای من خواهد گذشت.همین که میل به غذا دارد نشانه ی خیلی خوبی است.برایش آرزوی بهبودی سریع را کردم.آرزوی گذر از این روزها به زودی زود...


به زخم آپاندیس خودم نگاه میکنم.رنگش دیگر هم رنگ بدنم شده.تنها مشکلش اینجاست که جای بخیه به خاطر باز شدن زخم در آن روزها،از چیزی که باید می بود،بزرگتر است و مشخص تر.

اما من می گویم همین برای خودش نشانه ای است.نشانه ای که هر بار با دیدنش به خاطر گذر از آن روزها شکرگزار خدا باشم و یادم باشد چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم.و یادم باشد در آن روزها چقدر الکی با خدا قهر کردم و یادم باشد هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز بالاتر از سلامتی،نیست که نیست.

خدایا! شکرت...

۶ نظر ۱۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۳
یاس گل