مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ ب.ظ

این کتاب مال من است!

بعد از اینکه کلی پای قفسه‌ی نقد ادبی، کتاب‌ها را سبک سنگین کردم تا ببینم کدام را می‌توانم بخرم و کدام‌ها را بهتر است از کتابخانه بگیرم، بالاخره یکی از کتاب‌ها را انتخاب کردم. کمی بعد تلفن همراهم زنگ زد. مادرم بود. دیدم دست‌هایم بند است. هی فکر کردم چه کار کنم چه کار نکنم که تصمیم گرفتم کتاب را روی میز بگذارم و تلفن را جواب بدهم. مشغول صحبت بودم و کمی از جای اولم فاصله گرفته بودم. صحبت که تمام شد برگشتم تا کتابم را بردارم. دیدم نیست. به یکی از کارمندان آنجا گفتم: شما یک کتاب روی این میز ندیدید؟ گفت: مال شما بود؟ فکر کردم نمی‌خواهید. دادم به همکارم.

برگشتم ببینم همکارش کیست. دیدم کتاب را در دستش گرفته و تورق می‌کند. رفتم جلو و گفتم: ببخشید این کتاب مال من است! بنده خدا یک نگاه کرد و گفت: برای شما است؟ و کتاب را بست و دستم داد و گفت: بفرمایید.

وقتی رفتم پای صندوق با خودم فکر کردم : خب من که هنوز کتاب را حساب نکرده بودم. او هم که نمی‌خواست کتاب را بخورد و تمام کند. پس چرا آن‌جور گفتم "این کتاب مال من است"؟ دزدی که نکرده بود. کتابِ کتابفروشی خودشان را داشت ورق می‌زد. همین. 😑😅

۴ نظر ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۱۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۳۸ ق.ظ

شور زندگی

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم هنوز زمین از برف روز قبلش سفید بود. خورشید پشت ابرها بود و  من از پشت پرده یک لحظه حس کردم در رشتم، نه تهران. اینکه چرا رشت نمی دانم. همانطور که نمی دانم در طول روز چرا یک لحظه حس کردم بوی گل های نورورزی به مشامم خورده است. یا چرا آخر شب یک لحظه بوی شن های خیس لب ساحل در دماغم پیچید. دلیل این یک لحظه ها را نمی دانم فقط می دانم گذراست و چندان چیز عجیبی نیست.

دیروز صبح من به هوای ابری نگاه کردم و گفتم چه خوب است که آدم هدفی داشته باشد. شب که می خوابد با رویای آن هدف به خواب می رود و صبح به خاطر همان هدف از خواب بیدار می شود. زندگی بدون هدف یک جور سرگردانی است. اصلا آن طور زندگی به آدم نمی چسبد و نمی فهمد دیگر چه دلیلی برای ادامه دادن زندگی اش دارد.

با اینکه شب ها واقعا از کار روی پایان نامه خسته ام و گاهی صبح هم با سردرد ناشی از خستگی بیدار می شوم، اما هنوز این هدف در دل من زنده است. هنوز دیدن استادانی که در یک نشست، سخنرانی می کنند برایم وجدآور است. دیدن دانشجویان سخت کوشی که در سمینارها شرکت می کنند برایم تحسین برانگیز است. می دانم باید بعد از به سرانجام رسیدن این پایان نامه -که چند ماه زمان می برد- به تقویت زبان انگلیسی بپردازم تا بتوانم مقاله های خارجی ادبیات را هم بخوانم. که بتوانم با دانشجویان و استادان ادبیات سایر کشورها ارتباط بهتری برقرار کنم. که بار بعد وقتی یک استاد از کشوری دیگر یک پیام فرستاد و گفت لطفا مرا در جریان سمینارهای زبان فارسی قرار دهید به این و آن متوسل نشوم که تو رو خدا بیا بگو الان به انگلیسی چطور باید جوابش را بدهم که مودبانه باشد. من در این زندگی کارهای زیادی برای انجام دادن دارم و هنوز چیزهای زیادی هست که نمی دانم. کاش حتی وقتی از دنیا می روم خداوند اجازه دهد در یکی از بهترین دانشگاه های بهشت تحصیل کنم. زیر نظر استادان بزرگی که سال ها پیش از دنیا رفته اند.

در من شور زندگی است و دارم سعی می کنم دیگر به این فکر نکنم که در چند سالگی به رویاهایم می رسم، فقط باید در مسیر حرکت کنم و سعی کنم از بودن در آن، دلشاد باشم.

۴ نظر ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۳۸
یاس گل
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۵۴ ب.ظ

خاله و سویه جدید

دیروز

 خاله حالش بد شد. به پرستار زنگ زد تا به خانه بیاید. گفت رمق اینکه تا درمانگاه نزدیک خانه‌شان برود را ندارد. پرستار آمد تا به او سرم وصل کند. استرس مادربزرگ بیشتر از روز اول شد و خاله هم بیش از قبل نگران سلامتی مادربزرگ شد.

ما چندبار سوپ و غذا بردیم و برگشتیم.

امروز

چند دقیقه پیش مادربزرگ زنگ زد. شماره درمانگاه را می‌خواست. هرچه شماره را برایش می‌خواندم اعداد رو درست نمی‌شنید. می‌گفت دستم دارد می‌لرزد. مشخص بود که به شدت دچار تنش شده است. گفتم چه اتفاقی افتاده است؟

و فهمیدیم خاله دچار تنگی نفس شده.

حال روحی هیچ‌کدامشان خوب نیست و هرچه می‌گوییم با استرس فقط اوضاع سخت‌تر می‌شود فایده ندارد.

این‌ها را دارم می‌نویسم که چه؟ که بگویم هنوز هم باید در مکان‌های بسته یا شلوغ ماسک بزنید. هنوز هم باید شیوه‌نامه‌های بهداشتی را رعایت کنید. اگر سخت‌تان نیست فعلا از دیدارها و دورهمی‌هایتان بزنید تا اوضاع کمی بهتر شود. خاله من این اواخر به یک مراسم ختم رفته بود و در یک گردش داخل شهری شرکت کرده بود. هم ماسک زده بود هم مثل همیشه، سخت‌گیرانه بهداشت را رعایت کرده بود. اما گرفت.

پس لطفا مراقب خودتان باشید.

۶ نظر ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۵۴
یاس گل
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۰۶ ب.ظ

اگر روزی تخیل مرا از من بگیرند ...

اگر روزی تخیلِ مرا از من بگیرند درواقع بخش بزرگی از من را از من گرفته‌اند. می‌دانم که بدون تخیل هم می‌توان زندگی کرد اما آن‌جور زندگی دیگر به درد من نمی‌خورد. برای همین هروقت کسی به من می‌گوید: 《از این خیالات بیا بیرون دختر!》مثل آن است که بگوید: لطفا بیش از این به زندگی‌ات ادامه نده. برای من همین معنا را دارد هرچند که قصد آن شخص فقط بازگرداندن من به جهان واقعی باشد.

من از کودکی خیال‌پرداز بوده‌ام، مثل همه‌ی بچه‌ها. اما فرقم با آن‌ها در این بود که پس از ورود به بزرگسالی چیزی از تخیل و خیال‌بافی‌ام کم نشد.

هنوز یادم هست روزی را که در چهارده‌سالگی سر کلاس انشایم را می‌خواندم و بچه‌ها به من می‌خندیدند.من در انشایم نوشته بودم که وقتی کوچکتر بودم دو سفینه‌ی فضایی در آسمان دیدم و اگر تذکر معلم به بچه‌ها نبود،آن‌ها همچنان به من می‌خندیدند. حالا با خودم فکر می‌کنم اگر آن زمان می‌دانستند که جز این، یک دوست خیالی هم داشتم که از مریخ می‌آمد و به من سر می‌زد در مورد من چطور فکر می‌کردند؟ یا مثلا اگر می‌دانستند بعد از رفتن آن دوست فضایی با یک مومیایی از مصر دوست شدم و چون از او می‌ترسیدم پس از مدتی خواستم دیگر سراغم نیاید، چطور؟ فکر می‌کردند دیوانه‌ام؟

برای همین‌هاست که هنوز هم ژانر فانتزی را دوست دارم. افسانه‌ها را دوست دارم. به دنیای اساطیر علاقه‌مندم و داستان‌هایی که در آن‌ها رنگی از جادو باشد برایم هیجان‌انگیز است. این‌ها فقط یک علاقه‌مندی ساده نیست. چیزی شبیه باور داشتن آن دنیاهاست.

خدا برخلاف آدم‌ها هی به من نمی‌گوید: 《از این خیالات بیا بیرون دختر!》. این خصیصه‌ای است که خودش در من قرار داده و البته می‌دانم که از من انتظار بیشتری دارد. انتظار دارد روزی با همین خصیصه به خلق دنیای فانتزیِ جدیدی دست بزنم.

امروز که سریال "صدای جادو" را تمام کردم یک بار دیگر خودم را در آینه‌ی یک فیلم دیدم. و فکر کردم چقدر همیشه دنبال کسی شبیه شعبده‌بازِ توی فیلم بود‌ه‌ام. کسی که بگوید مگر چه عیبی دارد آدم در بزرگسالی هم به همان چیزهایی که در کودکی باور داشت، اعتقاد داشته باشد؟ کسی که شبیه آدم بزرگ‌های دیگر نباشد و رویاهایش را با استانداردهای روز خط‌کشی نکند.

من در تمام این سال‌ها کسی را ندیدم و نیافتم که جهان خیال‌انگیز مرا بفهمد و خود نیز جهان خیال‌انگیزی در ذهنش داشته باشد. من فقط در دنیای داستان‌ها آدم‌هایی که به دنبالشان بوده‌ام یافته‌ام.

 

+ و همه این‌ها مرا یاد پست‌های دیگری می‌اندازد. مثلا یاد این پست : یک روز در یک داستان تمام خواهم شد

۶ نظر ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۰۶
یاس گل
جمعه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۵۸ ب.ظ

کنار شبانگاهِ یک رودخانه

قطعه عشق تازه علیرضا افتخاری هم از دیگر قطعه‌هایی است که با آن احساس آشنایی عجیبی می‌کنم.

وقتی آن را می‌شنوم خودم را در یک شبانگاه، کنار رودخانه‌‌ می‌بینم. رودخانه‌ای که از میان شهر می‌گذرد. یا کنار یک دریاچه‌ در منطقه‌ای از شهر. هرجا که هستم، کنار رودخانه یا دریاچه، می‌توانم چراغ‌های روشن خانه‌ها یا ساختمان‌هایی را در حاشیه آن ببینم.

من حس می‌کنم در این قطعه زندگی کرده‌ام یا قرار است زندگی کنم.

۲ نظر ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۵۸
یاس گل
جمعه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

وضعیت قرمز

داشتم برنامه‌های کارگاهیِ یکی از موسسه‌ها را نگاه می‌کردم. داشتم وسوسه می‌شدم که در کارگاه اساطیر هند شرکت کنم که یکی دو پست پایین‌تر سه کارگاه آموزشی دیگر دیدم. این یکی بیشتر به دردم می‌خورد چون با پایان‌نامه‌ام مرتبط بود و در این چند ماه هم دنبال چنین چیزی می‌گشتم. پس ثبت ‌نام کردم.

صبح خاله تماس گرفته بود که بگوید بیمار شده و به همین خاطر، خواهرم فعلا به منزلشان نرود. گفت صبحِ زود رفته دکتر و از لحظه برگشتنش هم درِ اتاقش را بسته تا مادربزرگ دچار نشود.

می‌دانید؟ بیماری در خانواده ما یک اتفاق ساده و معمولی نیست. یک جور آژیر خطر و اعلام وضعیت قرمز است که می‌تواند همه چیز را کاملا به هم بریزد. برای همین هم از زمانی که کرونا پیدایش شد سبک زندگی ما سخت‌تر شد. دو سالِ تمام با هیچ‌کس قرار نمی‌گذاشتیم. خودمان بودیم و خودمان. نگران مادربزرگ بودیم. نگران پدر و مادر بودیم.(در پست‌های آن زمان درباره این مسائل بارها نوشتم.)

وقتی کرونا کمی فروکش کرد، شاید رفت و آمدهایمان تا حدی به روال معمول برگشت(فقط اندکی نه کاملا) اما آن ترس و اضطرابِ ابتلا به بیماری در وجود ما باقی ماند. از همین رو است که هنوز هم به صدای عطسه و سرفه و بالا کشیدن آب بینی یک نفر در اطرافمان حساسیم. برای همین است که هنوز هم وقتی می‌خواهیم با کسی قرار بگذاریم برایمان مهم است که فرد علائمی از یک سرماخوردگی ساده هم نداشته باشد. چون می‌دانیم پس از آن چه می‌شود. چون این سه سال به اندازه کافی سختی کشیده‌ایم و خود من نیز وسواسی‌تر از هر زمان شده‌ام. هنوز هم وقتی کسی چیزی تعارف می‌کند که لازم است با دست بردارم باید حتما اولش دست‌هایم را بشورم. اگر امکان شست‌ شوی دست نباشد نمی‌توانم از آن خوراکی بخورم.

امروز که رفتیم تا از دم در سوپ و عدسی و فرنی به آن‌ها بدهیم با دیدن مادربزرگ و رفتار پر از نگرانی و استرسش فهمیدیم که آژیر خطر به صدا در آمده و هم‌اکنون در وضعیت قرمز به سر می‌بریم.

اگر فکر می‌کنید در چنین شرایطی من و خواهرم با گفتن حرف‌هایی نظیر "کرونا دیگر مثل گذشته نیست، ضعیف‌تر شده، مراقبت می‌کنیم، جای نگرانی نیست، این هم می‌گذرد و ..." می‌توانیم به خانواده‌مان آرامش دهیم، اشتباه می‌کنید. من با هربار بیماری خواهرم خیلی تلاش کردم تا جوّ خانه عوض شود. تا بیمار شدن، یک امر عادی و طبیعی تلقی شود. نشد. چون شرایط داخلی هر خانه با خانه‌ی دیگر فرق می‌کند و چیزی که برای بسیاری از خانواده‌ها عادی‌ست می‌تواند برای خانواده‌ای دیگر شبیه فاجعه باشد.

بگذریم. اگر آدم‌هایی نظیر ما در اطرافتان دارید فقط کمی درکشان کنید و گمان نکنید اگر با یک سرماخوردگی ساده به ملاقاتشان بروید و احیانا مبتلا شوند، اوضاعشان مثل اوضاع خانه شما عادی است و مشکلی پیش نمی‌آید. پیش می‌آید.

۰ نظر ۱۴ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۰۹ ب.ظ

مختصری از این روزها

کار روی پایان‌نامه را آغاز کرده‌ام. قسمت‌هایی را که تا حدی درباره آن می‌دانم، می‌نویسم و بخش‌هایی را که هنوز نمی‌دانم کنار می‌گذارم تا پس از تعطیلات دانشگاهی از استاد راهنمایم بپرسم.

روز آخر امتحانات از کتابخانه دانشگاه، دوباره فرخی را گرفتم. گاهی می‌خوانمش. یک کتاب هم از یک کتابخانه‌ خارج از دانشگاه گرفتم: اشعار ای.ای.کامینگز. یک دور خواندمش.

سریال ونزدی را هم دیدم. دوستش داشتم چون در همان ژانری بود که مورد علاقه‌ من است و برای همین تماشایش هیجان‌انگیز بود.

فعلا همین.

۱۱ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۴۰ ب.ظ

کنار این آدم‌ها

امروز چهارمین جلسه از سلسله نشست‌های شعر و ادبیات‌‌مان بود. این‌بار تنها نبودم‌. به پریسا هم گفته بودم و آمده بود. درواقع خودش آمد دنبالم و برگشتنی هم خودش مرا رساند. هرچه اصرار کردم که به خاطر این محبتش برویم کافه تا مهمانش کنم قبول نکرد.

این جلسه را کمی بیشتر دوست داشتم. علتش این بود که هم یک مقاله درباره تصویر شعر سپید خواندیم و هم چند بیت از خاقانی خواندیم تا یکی از استادانی که به نجوم هم وارد هستند برایمان درباره برخی اصطلاحات توضیح دهند.

در انتها هم شهرزاد پشت پیانو نشست و برایمان نواخت.

گاهی دوست دارم خیال کنم بعدها نام این انجمن، اعضا و عکس‌های آن در کتابی می‌آید. دوست دارم این‌طور خیال کنم که افرادی از این جلسه برمی‌خیزند و نامشان تا همیشه در تاریخ ماندگار خواهد شد.

بعد ما بزرگ و بزرگ‌تر می‌شویم و روزی به دیگرانی که نمی‌دانم چه نسبتی با ما دارند می‌گوییم: این عکس را می‌بینی؟ من هم آن روز آن‌جا بودم. کنار این آدم‌ها...

۲ نظر ۰۶ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۴۰
یاس گل
سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۲۰ ب.ظ

نوبت

کارتم منقضی شده است و آمده‌ام به بانک. شماره نوبتم را دریافت می‌کنم و شروع می‌کنم به پر کردن فرم تا نوبتم شود. خانمی می‌آید و شماره نوبت خودش را به من می‌دهد و می‌رود.

۴ شماره می‌افتم جلو. کمی بعد آقایی می‌آید و روی صندلی جلو می‌نشیند و او هم شماره نوبتش را به من می‌دهد و می‌گوید: برای شما.
همان لحظه شماره را صدا می‌زنند. هول می‌کنم و می‌گویم : ولی هنوز فرمم پر نشده. می‌گوید پس به یک نفر دیگر بدهید. به زنی که نزدیکم نشسته می‌دهم. اما بعد می‌فهمم او اصلا فرمش را هم برنداشته بوده چه برسد به اینکه پر کرده باشد. با این حال شماره را می‌گیرد و کارش راه می‌افتد.
یک ربع بعد نوبت خودم می‌شود اما به من می‌گویند باید بروی شعبه‌ای که در آن حسابت را افتتاح کرده‌ای.
به جزوه‌ای که روی میزم مانده و نصفش را هنوز نخوانده‌ام فکر می‌کنم. راهی بانکی که گفته‌اند می‌شوم. وقتی می‌رسم ۳۴ نفر جلوی من هستند. اینجا دیگر‌ کسی نوبتش را به آدم نمی‌دهد.
می‌نشینم روی یک صندلی و بخش کوچکی از جزوه را که در گوشی‌ام دارم می‌خوانم. خسته می‌شوم.
می‌روم سراغ فیدیبو و کتابی که از نادر نادرپور خریده بودم ورق می‌زنم:
چنان در آینه تنهایم
که غیر خویش نمی‌بینم
به جستجوی که برخیزم؟
در انتظارِ که بنشینم؟
بالاخره نوبتم می‌شود و کارت جدیدم را دریافت می‌کنم.

پدر می‌آید دنبالم. می‌گوید: ذرت مکزیکی نمی‌خوری؟ می‌گویم: فقط مال دانشگاه.
به خانه برمی‌گردیم، به جزوه‌هایی که روی میزم رها شده است.

۴ نظر ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۲۰
یاس گل