مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۸ ق.ظ

لحظات سرشار

آمده بودم تا پس از چندسال دوباره در یک جمع شعردوست و ادبیات دوست باشم.

بعد از محفل ادبی نگار که مربوط به دوره دانشجویی ام در مقطع کارشناسی می شد،دیگر در چنین جمعی نبودم.

تقریبا هیچکس را نمی شناختم.نمی دانستم قرار است با چه کسانی ملاقات کنم.تنها و تنها آقای دکتر را می شناختم که البته ایشان را هم از راه اینستاگرام شناخته بودم.به عبارتی این بار اول بود که می دیدمشان.

از ترس اینکه مبادا به ترافیک بخورم سه ربع زودتر راه افتادم.ترافیک نبود،پس زود رسیدم.تقریبا 20 دقیقه زودتر.

وارد کافه باغ شدم و از خانمی راهنمایی خواستم.گفتند تا ساعت 4 صبر کنید و در باغ باشید.بعد از آن می توانید بروید طبقه دوم بنشینید.

در باغ قدم زدم.سردیس شاعران را که دیدم دنبال سهراب گشتم.پیدایش کردم.از سردیسش عکس گرفتم.بعد کنار حوضی نشستم و به دوستم زنگ زدم تا وقتم را پر کنم.

داشتم با او حرف می زدم که خانم از دور اشاره کرد که می توانید بروید داخل.

از پله ها بالا رفتم و آقای دکتر را دیدم.سلام و احوال پرسی کردیم و کمی درباره ی دانشگاه و این قبیل چیزها حرف زدیم تا باقی دوستان بیایند.

دوستان یکان یکان آمدند.دو نفر دانشجوی دکتری ادبیات فارسی بودند،یک نفر دانشجوی دکتری تغذیه،دیگری زبان های باستانی می خواند.خود آقای دکتر تاریخ هنر و دوستشان پسادکتری ادبیات و فلسفه.

من در طول جلسه تقریبا ساکت بودم و بیشتر از صحبت های حاضران استفاده می کردم.بعد نوبت به خواندن شعر رسید و هرکس یا از شاعر موردعلاقه اش یا از دفتر شعرش چیزی خواند.من شعر نداشتم.یکی از یادداشت های دوچرخه ام را خواندم.

جمع خوبی بود.لحظات سرشاری بود و می توانستم امیدوار باشم که باز هم در کنار این جمع باشم.

موقع برگشت کمی تا رسیدن تپسی معطل شدم.بالاخره راننده آمد و در ماشین نشستم:

 

- چه جای قشنگیه اینجا.اسمش چیه؟

- کافه کاریز،کافه باغِ کاریز.

- اون وقت مردم با نومزدشون میان اینجا؟

- نه لزوما!با خانواده،با دوست...

-شما چطور؟

- من برای شرکت در یه جلسه اینجا اومدم.

- جلسه کاری؟

- جلسه ادبی.

- پس حتما رشته ادبیات می خونین.

- بله.

 

چه خوب که دیگر آن روزها تمام شد و کسی نمی گوید:راستی تو چرا ادبیات نخواندی؟

۳ نظر ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۸
یاس گل
يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ق.ظ

گرفتن نذری بر پشت بام

دیشب می‌لرزیدم‌.هی‌ ملحفه را دور خودم می‌پیچیدم و باز می‌لرزیدم.

خواب دیدم بالای یک بامم.از آن بالا می‌دیدم که انگار شهر عزادار حسین(ع) است و مراسمی برپاست.

بعد یک هلی‌کوپتر روی بام فرود آمد و گفت نذری امام حسین(ع) را برایم آورده است.گفت روی بام‌ها می‌نشیند و نذری پخش می‌کند.

اهالی ساختمان وقتی فهمیدند،به پشت بام آمدند تا آن‌ها هم نذری بگیرند‌‌‌‌...

۱ نظر ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۰
یاس گل
جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ

به دانا-3

دانا!

در افسانه ها آمده است که وقتی دیو خشکسالی تمام جهان را در بر گرفته بود،یک روستا از هجوم او دور ماند.آن روستا چاهی داشت و آن چاه مقدس بود و همیشه پر از آب.

می گفتند چاه از گریه های شبانه ی دختری پر است که هرگز در تاریکی شب دیده نمی شود اما هرکه هست و هرکجا که هست برکتی است برای روستا و اهالی آنجا هر شب برایش دعا می خواندند.

تا اینکه یک شب گریه های دختر هم قطع شد و خشکسالی،روستا را در بر گرفت.

دانا!

تو در میان انبوهی از آدم ها گم شده ای،در میان انبوهی از پیوندها مدفون شده ای.

میان این همه آدم چطور نفس می کشی؟

دیشب ابراهیم با تبر بازگشته بود.

برای شکستن بت جدید زندگی ام آمده بود،برای شکستن تو.

و من هیچ مانعش نشدم چون حقیقتی تازه درباره ات عیان شده بود.

باید تو را به آدم ها بسپارم عزیز،به دریای عظیمی که در حال غرق شدن در آن هستی.

من هم دوباره با قایق کوچکم به ساحل برمی گردم.

می دانی؟باید زودتر نزد مردم روستا برگردم.

آخر چاه خیلی وقت است که از گریه های من خالی است...

 

خداحافظ دانا

خداحافظ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۶ ب.ظ

پسربچه‌ای پشت پنجره

پسربچه، پاهایش را از پشت نرده های جلوی پنجره آویزان کرده است و با خودش حرف می زند.شاید هم با موجودی خیالی درون باغچه که درست روبروی پنجره‌شان است.

اما عادت دارد پس از چند دقیقه از هم‌صحبتی با خود دست بردارد و با صدای بلند حرف بزند.این کارش برای این است که کسی را-مثلا بچه‌ای دیگر را- پشت پنجره بکشاند و بیشتر از این تنها نماند.

اگر بچه‌ای بیاید پشت پنجره دیگه ول کن نیست.بلند بلند با او درباره‌ی مسائل بی‌ربط حرف می‌زند و بچه‌های دیگر هم اغلب خسته می‌شوند و از پشت پنجره کنار می‌روند در حالی که پسربچه همچنان دارد با صدای بلند به نوعی از آن‌ها خواهش می کند که با او خداحافظی نکنند و دوباره پشت پنجره برگردند‌.

متاسفانه تلاشش بی فایده است.

۲ نظر ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۵۳ ق.ظ

به دانا-۲

دانا!
تو ساکن ابرهایی.

تو در کوه‌ها اقامت داری.
با خورشید هم‌نشینی و با ستارگان آمد و شد داری.
بلندبالایی.
من چهارپایه‌ی کودکی هایم را هم که زیر پا بگذارم باز هم نوک انگشتانم به لمس گوشه‌ای از شکوهت نمی رسد.
برای  همین‌ است که گریه‌گریه می بارم.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ

به دانا-۱

این شهر،زیادی شلوغ است دانا! می شنوی؟

اینجا کافه هایی هستند که چه ما به آنجا برویم و چه نه،همیشه مشتری هایشان را دارند.

مطب هایی که چه ما از منشی هایشان -برای درد و مرض هایمان -وقت بگیریم و چه نه،مریض هایشان را دارند.

موزه هایی که چه ما به تماشای آثار تاریخی و قیمتی شان برویم و چه نه،بازدیدکننده هایشان را دارند.

اصلا چرا راه دور برویم دانا! این شهر زیادی شلوغ است درست مثل تو!

که چه من باشم و چه نه،همیشه آدم های دور و برت را داری،آدم های درست،آدم های حسابی...

میان این همه شلوغی صدای مرا می شنوی؟

 

+Tears of my soul

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۲
یاس گل
جمعه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۸ ق.ظ

با دوچرخه در اوج بودیم

از وقتی که دوچرخه نیست من هم نمی‌نویسم یا اگر هم چیزی می‌نویسم به خوبی یادداشت‌های قبلی‌ام نمی‌شود.

دوچرخه‌های ده سال اخیر را ورق می‌زنم و مدام به اسم و عکس بچه‌ها برمی‌خورم.به گزارش‌های خودم در نوجوانی.

ما با دوچرخه چقدر در اوج بودیم،با دوچرخه چقدر از هم‌سن و سال‌هایمان جلوتر بودیم و به آینده‌مان امیدوارتر.

آن‌ها که دوچرخه را بنا بر هر دلیلی بستند خیلی چیزها را نمی‌دانستند یا اگر هم می‌دانستند نادیده گرفتند.

غمگینم.

و دلگیر.

 

When it all falls down

۲۱ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۲۰ ب.ظ

روی صندلی تماشاچی

من همین‌جا می‌نشینم،روی صندلی تماشاچی.

خودم می‌دانم که ماه‌هاست خیلی‌ها برای حضور در میدان ثبت‌نام کرده‌اند و بر سر تصاحب تو با یکدیگر رقابت می‌کنند.

خودم می‌دانم که تو هم-هرچند به رویت نمی‌آوری،اما- ته ذهنت به قیاس این شرکت کنندگان می‌پردازی تا ببینی بالاخره کدام یک از میانشان از دیگری لایق‌تر است.

توجه همه‌ی آدم‌ها به رینگ است،به میدان مبارزه.هیچ‌کس از تماشای چنین رقابت جذابی چشم برنمی‌دارد.اگر جایی برای دیده شدن هست،همان‌جاست،درست وسط رینگ.

من اما همین‌جا می نشینم،روی صندلی تماشاچی،هرچند که در دیدرس تو نیست.

اگر روزی دلت خواست از تماشای این رقابت دست برداری،جایم را بدان:ردیف آخر،اولین صندلی،سمت چپ.

من اینجا منتظرت نشسته‌ام تا یک روز بیایی و بگویی:این ها را ولشان کن دختر.بی‌خود زور می‌زنند. بیا با هم کمی قدم بزنیم...

۱ نظر ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۲۰
یاس گل
جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

کابوس آن اتاق

دیشب کابوس ادامه‌داری می‌دیدم که تمام نمی‌شد و من قصد بیداری نمی‌کردم.

شبیه یک فیلم سینمایی بود.

من و چند نفر دیگر در تاریکی های پس از غروب به منزل شخصی می‌رفتیم.سر درِ آن منزل نشان می‌داد که آنجا یک مکان آموزشی است اما فضایش بسیار کوچک‌تر از یک محیط آموزشی بود.

زن،ما را به یک بازی نشاند.یک تخته رو به روی ما باز کرد و بازی آغاز شد.در سرتاسر خواب یک جور ترس مبهم احساس می‌شد که علتش مشخص نبود.

انگار چیزی سر جایش نبود و معمایی حل نشده در این نشست و این خانه وجود داشت.

ناگهان یکی از وسایل شخصی ام که نزدیک در یک اتاق بود به داخل اتاق افتاد.انگار باد،در را باز کرده بود و وسیله ی من هم که به در تکیه داده شده بود حالا کف زمین ولو شده بود.

می‌ترسیدم به داخل اتاق بروم.نه فقط من که همه.انگار زن چنین اجازه ای به ما نمی‌داد.

وقتی حواسش نبود به داخل اتاق رفتم و وسیله را برداشتم.خواستم سریع برگردم که ناگهان روی تخت پیکری را دیدم.

بیرون آمدم و داد زدم آنجا کسی روی تخت افتاده است.یک جنازه.

مرد روی تخت را زن کشته بود.ایا ما قربانیان بعدی او بودیم؟

جنازه‌ی خونی برخاست.جیغ کشیدیم و در تاریکی از خانه فرار کردیم.

انگار می‌دانستیم کسی یا کسانی به دنبال ما هستند که در آخر پیدایمان می‌کنند.

رویا طولانی بود و من وقتی برخاستم همین مقدار از آن را یادم ماند.

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۷ ب.ظ

دوست داشتن هایم را گریه می کنم

من قلبم را عادت داده ام به دوست داشتن.

من عادت کرده ام به عاشقی.

قلبم دیگر نمی تواند بی‌مهر کسی سر کند و این است که می‌بینی همیشه مشغول دوست داشتن کسی هستم،آدم های زنده،آدم های دور،شاعران و نویسندگان و هنرمندانِ درگذشته،شخصیت‌های درون کتاب‌ها و فیلم‌ها و ... .

من اغلب اوقات، دوست داشتن‌هایم را گریه می‌کنم‌ و در این سال ها فهمیده ام،دوست داشتن آدم های زنده خیلی خیلی سخت تر از باقی دوست داشتن هاست.(خصوصا اگر با آن آدم در ارتباط باشم.) می دانم این مدل مهرورزی دیگر یک فانتزی عاشقانه نیست بلکه حقیقت دارد.

بیشتر آن هایی که بسیار دوستشان داشته ام یا دارم هرگز متوجه عمق احساسم نسبت به خودشان نشده اند چون خودم مایل به اظهار آن نبوده ام.همیشه احساسات این چنینی ام را در پس پرده‌ پنهان کرده ام.

همیشه انتظار روزی را کشیده ام که بالاخره یک نفر از میان این آدم ها به طرز شگفت انگیز و افسانه‌واری بیاید و از احساسات عمیق و واقعی خودش به من بگوید و من آن روز احساس کنم چقدر خوشبختم که همانی که دوستش داشتم،دوستم داشته است.

می دانی؟

شاید چنین روزی را هرگز به چشم نبینم.عیبی هم ندارد.مهم این است که قلب من،محبت و دوست داشتن آدم ها را هرگز فراموش نکند...

 

+هیچکی نمی‌تونه بفهمه-محسن یگانه

۲ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۷
یاس گل