مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

در جستجوی آنچه تو می خواهی

آرزوهایی در دل دارم، هدف‌هایی در سر. می‌دانم آن‌چه من طالب آنم و در جست‌وجوی آن هستم، مطلوب و مقصود انسان‌های دیگری هم هست. می‌دانم شبیه به تعداد صندلی‌های موجود در یک دانشگاه، که برای پذیرش دانشجو اندک‌اند، انسان‌ها هم برای تحقق خواسته‌های بلندپروازانه‌ی خود در دنیا، محدودیت‌هایی دارند. محدودیت‌هایی که در نهایت آن‌ها را به رقابت‌کردن با یک‌دیگر سوق می‌دهد.
زمان سراسیمه در گذر است. عقربه‌ها برای کسی نمی‌ایستند. مسیرهای منتهی به رسیدن، از ما، دویدنی پیوسته و جانانه می‌طلبند نه حرکتی سلانه‌سلانه و آرام یا از سر دل‌خوشی.
من هم در مسیر رسیدن به آرزوهایم همیشه در حال دویدن بوده‌ام. مثل هر انسان دیگری، وقتی قدم در راه مسابقه‌ای گذاشتم، علاوه بر امیدواری به موفقیت و پیروزی، کمی هم خودم را برای شکست آماده کردم. اما بعضی از شکست‌ها آن‌چنان سنگین‌اند که هرقدر هم از قبل برای رو به‌رو‌شدن با آن‌ها برنامه چیده باشی و آماده شده باشی، باز غافلگیر می‌شوی. مثل من. مثل آخرین‌باری که سخت‌تر از هرزمان زمین خوردم.
آن روز، روزی که نیازمند کمک دیگران بودم کسی برای گرفتنِ دستم و تکاندن خاک از سر و رویم نایستاد. هرکس به فکر رسیدن خود به خط پایان بود. من در آن مسابقه از دیگران جا ماندم و رقابت تمام شد.
وقتی خستگی‌ام را به تماشا نشستم از تصور تکرار ماجرا ترسیدم. حس کردم همیشه محکوم به شکستم چون همیشه کسی هست که توان بیش‌تری دارد، پاهای قوی‌تری دارد، بهتر می‌دود و زودتر می‌رسد.
بزدلانه همان‌جا گودال عمیقی کندم و آرزوهایم را به خاک سپردم.کارم تا مدت‌ها فاتحه‌خواندن برای آرزوهایم بود تا آن‌که در کشاکش روزهای بی‌هدف، رهگذری از کنار من رد شد و با من از مسیری سخن گفت که پیش از آن چیزی درباره‌اش نشنیده بودم.
او گفت انسان تا وقتی زنده است همیشه باید در جست‌وجوی رسیدن به چیزی باشد، اما نه هرچیزی، بلکه چیزی که ارزش رسیدن داشته باشد. بعد برایم از مسابقه‌ای گفت که در آن برای هرکس، جداگانه، خط پایانی وجود داشت. خط پایانی مختص به او و متناسب با ظرفیت‌های وجودی او.
او گفت داوران آن مسابقه از کسی بیش از آن‌چه در توان دارد نمی‌خواهند. هر شرکت‌کننده را فقط با خودش و دیروزش مقایسه می‌کنند.
شگفت‌انگیزتر این‌که کسی دیگری را برای زودتررسیدن به خط پایان کنار نمی‌زند و به زمین نمی‌اندازد، بلکه دست دیگری را هم می‌گیرد و از خاک بلند می‌کند. من برای تماشای آن مسیر رفتم اما جاده‌ای ندیدم.
گفتم: «پس کجاست راه؟کجاست این مسیر؟» گفت: «تو مهیا شو و نشان بده آماده‌ی دویدنی. راه نیز رفته‌رفته به تو نشان داده خواهد شد.»
پیراهن پوسیده‌ی ناامیدی را از تن درآوردم، پیراهنی که همیشه به تن زار می‌زند. و لباس پاکی از جنس امید به تن کردم. بعد آرزوهایم را از زیر خاک بیرون کشیدم و آن‌ها را طوری که در هماهنگی با مسیر تازه‌ی زندگی‌ام باشد دوباره در دل پروراندم.
و ناگهان دیدم! دیدم از جایی که در آن ایستاده‌ام، به هرجای دنیا که نظر کنم، پر از نقطه برای آغاز است. پر از جاده‌هایی که مرا به حرکت‌کردن، به دویدن، تشویق می‌کنند.
برای اولین‌بار جاده‌هایی دیدم که انتهای آن‌ها روی زمین نبود. تا آسمان می‌رفت. جاده‌هایی که انسان را به پرواز می‌رساند، به رهایی، نه زمین‌گیرشدن.
راه افتادم و با هر قدمم می‌شنیدم که عالم سخن می‌گفت: «در انتهای مسیر چیزی هست که شوق رسیدن به آن تو را از بستر خوابی سنگین بیدار می‌کند. چیزی که به تو میل دوباره زیستن می‌دهد. چیزی که برخلاف داشته‌های دنیایی، تمام‌شدنی نیست. بزرگ است، بی‌انتها و نامحدود است و در جاودانگی است.»

وَالدَّوامَ فِى الاتِّصالِ بِخِدْمَتِکَ، حَتّى أَسْرَحَ إِلَیْکَ فِى مَیادِینِ السَّابِقِینَ وَأُسْرِعَ إِلَیْکَ فِى البَارِزِینَ، وَأَشْتاقَ إِلى قُرْبِکَ فِى الْمُشْتاقِینَ.
و در خدمت مدام به خودت مرا مستدام ساز. تا آن‌جا که در میدان‌های مسابقه به سویت پیش بتازم و از رهروان راه تو پیشی بگیرم و بال در بال مشتاقان کویت پرواز شوق کنم.

فرازی از دعای کمیل

+ پنجشنبه 22 آبان 1399،روزنامه ی همشهری،هفته نامه دوچرخه

۲ نظر ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۷:۳۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

اولین دیدار

دوست دارم تو را یک روز،نه در دنیای عادی،بلکه در دنیای داستان ها ملاقات کنم.

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۳۵ ب.ظ

افسانه ی دریای آبی چشم هات

دوره گردها،بقچه شان،همیشه پر از افسانه بود.پر از داستان ها و حکایت های به سوغات آورده از سرزمین های دور. که هرچه بود همیشه آن دورها بود.جایی که جز پَردادن پرنده ی خیال،راه دیگری تا رسیدن به آن،تا تماشای آن نبود.

دوره گردها،هر شب،گرداگرد آتشِ دوستی،آتشِ داستان سرایی می نشستند و از دریای آبی برایمان می خواندند.از دریایی که تا آن روز،هرکس که به شوق رسیدن به ساحلِ آن رفته بود،دیگر بازنگشته بود.
برایمان از بی قراری دریا می گفتند و از اینکه همیشه در دلش طوفان بود.از اینکه نه کسی را به ساحل خود می رساند وَ نه زنده برمی گرداند.
می گفتند آن کس که به ساحل امن دریایش رسَد؛به آن ساحلِ شن های ریز طلایی رنگ،با تاجی از شکوفه های درخت سیب به استقبال از او آمده و او را از آن پس با نامِ تازه ای می خوانند.

من شکوفه های سیب و نام تازه را دوست داشتم.من رد تمام افسانه های دریای آبی را از حرف به حرف و راست و دروغ داستان های دوره گردها گرفته بودم و قایق کوچک زندگی ام را به آب ها سپرده بودم.
من به دریای آبی رسیده بودم.
ماه ها دور تا دورم را آبی ناتمام آن دریا گرفته بود.
هر روز پارو می زدم اما نمی رسیدم.
به طلب فریاد می کشیدم اما جز صدای خودم هیچ صدای یاریگر دیگری نمی شنیدم.اسیرِ رفت و برگشت های بی حاصل خودم بودم.

-رهایم کن!چرا مثل هزاران هزار قربانیِ آرام گرفته در قعر آب هات،مرا به طوفانِ خشمت نمی کُشی؟
اما دریا هیچ پاسخِ تسکین دهنده ای،سوارِ بر موج های خود نداشت.

خاطراتِ ثبت شده در ذهنم را،صدای دوره گردها را هر روز،مرور می کردم.
شب می رسید و من چشم هایم را می بستم و آن سوی پلک هام،خواب فانوس های دریا را می دیدم.فانوس ها بر سرم نور می تاباندند و مرا به ساحل خود،به تاج شکوفه های سیب و نام های تازه می رساندند.
هربار با لبخندِ شیرین پس از یک خواب خوب،چشم هایم را به روی دنیا باز می کردم اما،جز ستاره های کم نور آسمان سیاهِ بالاسرم هیچ نمی دیدم.
دست هایم را به لبه ی قایق می گرفتم و سرم را تا روی آب ها می کشیدم وَ خودم را نگاه میکردم.
چشم هایم گرم می شد.
اشک از گوشه ی چشم هایم می غلتید و به آب ها می پیوست؛به آب های دریای آبیِ تو،
به آب های دریای آبیِ "چشم هات".
.

تا آنکه یک روز،
از دورها به من خبر رسید و بادها گفتند:《دوره گردها از تعریف افسانه ی پر تکرارِ دریای آبی خسته اند.آن ها دیگر افسانه های تازه تری برای مردم می خوانند و کسی،دریای آبی و شکوفه های سیب ساحل آن را به خاطر نمی آوَرَد.》
از آوردن پیغام بادها،سال ها گذشت.
افسانه های زیادی از پی هم آغاز شدند و جایی،دوباره به پایان رسیدند اما افسانه ی من و آبی دریای چشم های تو هرگز به پایان نرسید.
حیف که مردم تا آخر قصه پای این داستان باقی نماندند...

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۶:۳۵
یاس گل
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۴۷ ب.ظ

بازگشت قهرمان

فکرش را نمی کردم که بتوانم تنها پس از یک روز خودم را از نو پیدا کنم. پیام های همه ی دوستانم را خواندم و شنیدم.آنچه که برایم پیش آمده بود را پذیرقتم و حالا حالم خوب است.

بعضی از وسایلی را که از دو سه سال پیش برای روز قبولی ام ذخیره کرده بودم،بیرون آوردم و تصمیم گرفتم استفاده از آن ها را تا روز نامعلوم قبولی به تاخیر نیندازم بلکه از همین حالا از آن ها استفاده کنم و از زندگی لذت ببرم.

یکی از دوستانم وقتی که هنوز حالم خوش نبود می گفت: ارزش ندارد خودت را ناراحت کنی.اگر قرار بود برای دانشگاه پرینستون تلاش کنی این را نمی گفتم ولی درس خواندن در ایران چه فایده ای دارد؟

من به او گفتم :ارشد هدف من است. دانشگاه مقصود من است. نمی توانم از آن دست بکشم.

گفت :هدفت دانشگاه است؟ گفتم :تحصیل در رشته ی مورد علاقه ام در دانشگاه

گفت:من و تو کارشناسی را پشت سر گذاشته ایم. خوب است دیده ایم مباحث را فقط در حد سطحی یادمان می دهند.

اما من با او موافق نبودم چون روزهای خیلی خوبی را در دانشگاه گذراندم. استاد های خوبی داشتم. چرا بعد از اتمام کارشناسی در همان رشته و دانشگاه ادامه ندادم؟ چون فهمیدم علاقه ی اصلی ام در رشته ی دیگری است و نخواستم یک صندلی را که حق دیگری است بیهوده اشغال کنم. برای همین برای مقطع ارشد تغییر رشته داده ام.

به هرحال من سرافرازانه دو مرتبه شکست از کنکور ارشد را پشت سر گذاشته ام و به امروز خودم افتخار میکنم. به تلاش هایی که کرده ام. 

نه! من شرمنده ی خودم و آرزوهایم نیستم.

از اینجا به بعد هم می خواهم از زندگی ام بیشتر لذت ببرم و همچنان تلاش کنم.

تا کی؟ تا وقتی زنده ام.

 

۵ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ق.ظ

نرسیدن ها

دیشب،تلفن همراهم را خاموش کردم و صوت های رسیده از جانب دوستان را ناشنیده باقی گذاشتم.

کتاب های کنکور ادبیات را دوباره بیرون آوددم و کتاب های کنکور امسالم را جمع کردم.

مادرم گفت: می خواهی باز هم کنکور بدهی؟ گفتم : بله

شب شد.

در تاریکی شب،کم کم فکر ها و پرسش ها به سرم هجوم آوردند: اگر باز هم قبول نشوی چه؟ تو دیگر نمی توانی رتبه ی بیست و چهاری را که امسال به دست آوردی در کنکورهای بعدی کسب کنی. می خواهی تا آخر عمرت در انتظار قبولی در ارشدِ دانشگاه روزانه باقی بمانی؟ با شماتت و سرزنش دیگران چه خواهی کرد؟ و ...

حس کردم فشار زیادی روی من است.

خدا را صدا زدم. گفتم خدایا! این همه آدم به آرزوی تحصیلشان در رشته ای که می خواهند می رسند. این وسط من چرا نمی رسم؟چرا حتی وقتی به رتبه ی خوبی می رسم باز هم به دانشگاه نمی رسم؟ چه کنم؟

با خدا حرف زدم و آینده را به روشنی روزهای گذشته ندیدم. تاریک هم ندیدم. بلکه خیلی مبهم دیدم.پر از "نمی دانم" دیدم.

حالا این هفته به قدر کافی وقت دارم تا به هدف های تازه فکر کنم.

اما هنوز کشش صحبت با دیگران را درباره ی کنکورم ندارم.

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۳۴ ب.ظ

آن کادر قرمز رنگِ مردودی

من برای دومین بار با آن کادر قرمز رنگ مواجه شدم.برای دومین بار مردودی ام را جلوی چشمم دیدم.

برای دومین بار نتوانستم با خبر خوش قبولی نزد خانواده ام روم.

به همه ی دوستانم پیام دادم. به همه ی آن هایی که با اطمینان می گفتند پاییز امسال تو دانشجوی آن دانشگاهی.به آن ها گفتم که چه دیده ام.

پدر و مادر و خواهرم گفتند:عیبی ندارد.مهدیه بانو گفت:اعتراض نمی زنی؟مادربزرگم زنگ زد تا احتمالا کمی با من صحبت کند. اما راستش دلم نمی خواهد با کسی در این مورد صحبت کنم.لااقل برای مدتی.

زینب پرسید:حالا می خواهی چه کار کنی؟ گفتم : نمی دانم. فعلا نمی توانم تصمیم بگیرم. نیاز به فرصت دارم.

نیاز به تسکین دارم.

به مرمت خویش از نو ...

۳ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۴
یاس گل
جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ق.ظ

حقیقت خون بار

وقتی در اینستاگرام،یک خبر بد را روزی ششصد مرتبه در استوری ها و پست هایمان منتشر می کنیم ،نه روشن فکریم،نه آزادی خواه و عدالت خواه. البته دوست داریم این طور به نظر بیاییم.اما هیچ کدام از این ها نیستیم. تعریف صحیح روشن فکری چیز دیگری است.

در فضایی که می دانیم جمعیت بسیاری از نوجوانانمان در حال مشاهده ی مطالب و محتوای صفحاتمان هستند،حرف زدن های مکررمان از واقعیت های تلخ جامعه جز آنکه آن ها را دچار ناامیدی زودرس کند و آن ها را از هرآنچه که در کشورشان یا دنیا می گذرد دلزده کند،چه سود دیگری دارد؟

شاید ما تصور کنیم که با این کارمان در حال بیدار کردن نسل آینده ایم اما ما در حال افسرده و همیشه معترض بار آوردن آن هاییم.

ما داریم به آن ها یاد می دهیم که جر زشتی ها چیز دیگری را نبینند. شبیه به ناتورالیست ها فقط حقیقت خون بار ماجرا را نشانشان می دهیم و آن قدر از آن می گوییم تا دیگر یادشان برود با چیزهای کوچک زندگی شاد شوند.تا یادشان برود تحت هیچ شرایطی نباید نور امید را در دلشان خاموش کنند.

امید است که به انسان انگیزه ی حرکت می دهد.ما انگیزه ی حرکت را از آن ها می گیریم.

ما آن ها را از زندگی در کشوری که در آن زاده شده اند منزجر می کنیم.

ما به نسل آینده ی کشورمان خیانت می کنیم.

و از آن بدتر اینکه در شکست های احتمالی آینده ی کشورمان سهیم خواهیم بود.چون به آن ها ایستادگی در برابر مصیبت ها را یاد نداده ایم.

۱ نظر ۰۲ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۷
یاس گل
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ب.ظ

در هماهنگیِ با خود

صبح،دختر جوانی در بخش شیرینی پزی برنامه ی صبحگاهی حضور داشت و طرز تهیه ی ترافل را یاد می داد.البته دلیل توقف من روی آن شبکه بیشتر به این دلیل بود که از طرح و رنگ روسری دختر خوشم آمده بود. وگرنه همچنان سر و کارم با آشپزخانه در حد باز و بسته کردن در یخچال و کابینت ها است و همچنین گاهی شستن ظرف ها.

دختر لا به لای حرف هایش گفت که کارمند است.کارمند یک شرکت صنایع غذایی و فعال در بخش شیرینی و شکلات شرکت. او ادامه داد که رشته ی تحصیلی اش هم صنایع غذایی بوده است و به جز کار در شرکت،به شغل دومی هم مشغول است و یک کارگاه تهیه شکلات دارد.

احتمالا مادرم در آن لحظه به این فکر کرد که اگر دختر من هم صنایع غذایی را ادامه می داد می توانست جای این دختر باشد. اما من به این موضوع فکر نمی کردم. من یک بار تصمیمم را گرفتم و پای آن هستم.

من به هماهنگیِ موجود در زندگی دختر فکر می کردم. اینکه رشته ی تحصیلی و شغل و فعالیت هایت در یک راستای مشخص باشد یعنی به هماهنگی رسیده ای. همه چیزت با هم جور است. این چیزی است که خیلی دوستش دارم.

مثلا جراح قلبی را تصور کنید که شغل اولش کار در بیمارستان و انجام عمل های جراحی است و در کنار آن نقاشی هم می کشد.اما نه هر نقاشی ای. تصور کنید تمام نقاشی های او،از قلب انسان است و یک کلکسیون از نقاشی های این چنینی اش دارد.جالب توجه نیست؟

اگر در کنکور ارشد امسال قبول شوم زندگی ام در هماهنگی بیشتری قرار می گیرد اما اگر هم نشد... .

به هرحال من به پیمودن مسیری که انتخاب کرده ام ادامه خواهم داد.

این روزها دارم به رمز موفقیت نویسندگان محبوبم فکر می کنم و اینکه آن ها از کدام راه رفته اند تا من هم پا روی جا پای آن ها بگذارم.

۱ نظر ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۴۲
یاس گل