مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۵۷ ب.ظ

هفت خط جام

صبح در بالکن نشسته بودم و قصیده سی و هفتم خاقانی را می خواندم.

رسیده بودم به این بیت که می گوید:

لعل در جام تا خط ازرق     شعله در چرخ اخضر اندازد

در شرح این بیت نوشته بود ازرق:خط وسط از هفت خط جام.

همان لحظه یادم آمد که پیش از این نیز با اسامی سایر خطوط در اشعار دیگر آشنا شده بودم اما خیلی سریع از آن ها گذشته بودم و در نتیجه نمی دانستم هر خط در کدام قسمت جام قرار می گیرد تا در فهم یا معنی کردن ابیات هم در نظر داشته باشمشان.

این شد که در اینترنت عبارت "هفت خط جام" را جستجو کردم و به دو تصویر و دو بیت شعر از ادیب الممالک فراهانی رسیدم و تصمیم گرفتم همین مطالب را برای خودم هم در یک ورق کاغذ ثبت کنم و به تصویر بکشم.

با خودم فکر کردم شاید به درد ادبیاتی ها بخورد و برای همین اینجا به اشتراک گذاشتمش.

این که می گویند فلانی هفت خط است هم از همین جا می آید.در آن زمان کسانی بوده اند که می توانستند هر هفت خط جام را یعنی یک جام پر از شراب را بنوشند و باز هم هوشیار بمانند و به عبارتی مست نشوند!

دریافت

۷ نظر ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۵۷
یاس گل
دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۸ ب.ظ

یک صندلی دیگر

ژاله صامتی،سیما تیرانداز و شقایق فراهانی بازیگران آن هستند.

حمیدرضا ترکاشوند و امیر عظیمی‌ در این اجرا آواز می خوانند.

نام محمد چرمشیر پای کار است.

چقدر همه چیز این تئاتر خواستنی است.

به ساعت اجرا نگاه می کنم: ۲۱

پس تمام است.نمی توانم بروم.

حساب می کنم اگر کسی ساعت ۹ آنجا باشد،برگشتنش به خانه می خورد به ساعت ۱۱ونیم،۱۲ شب.

در آن ساعت یک دختر تنها دلش را دارد که با اسنپ برگردد؟من که نه.اصلا تو بگو ۱۲ شبِ تهران مثل روز است و مردم هنوز توی خیابان اند و مشکلی پیش نمی آید.باشد،من نمی توانم.

زمان اجرای این نمایش با زندگی من که ساعت خوابمان در خانه ۱۱ شب است جور در نمی آید.من هم آنقدری مستقل نیستم که بگویم :من می روم تماشای فلان تئاتر و ۱۲ شب بر می گردم،شما بخوابید...

حتی اگر با خاله ام هم بخواهم بروم از آن طرف مادربزرگم رضایت نمی دهد چون او هم درست مثل ما می گوید ده شب به بعد همه باید در خانه باشند.

فرناز چند روز پیش می گفت اگر به خاطر کرونا می ترسی بروی تئاتر دیگر نگران نباش،اوضاع خیلی بهتر شده،برو.

نتوانستم بگویم مشکلم دیگر کرونا نیست،ساعت اجراها برای کسی مثل من خیلی دیر است.

برای همین است که در تمام این سال ها حتی یک بار هم به دیدن یک تئاتر نرفتم.برعکس بارها و بارها به سینما رفتم چون آنجا دیگر مشکل زمان یا دوری راه برایم مطرح نبود.تعداد سالن های سینما در تهران آنقدر زیاد است و سانس ها انقدر متنوع است که به راحتی می توانی پای یک فیلم بنشینی.برخلاف تئاتر که یک اجرای زنده است و محدودیت های خودش را دارد.

خوش به حال هرکس که پای این نمایش می نشیند.

یک صندلی در آن سالن هست که فقط انتظار مرا می کشد،فقط انتظار من.

حتی اگر کس دیگری هم روی آن بنشیند او یادش نمی رود که من می خواستم آنجا بنشینم.

۱ نظر ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۰۸
یاس گل
شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ

نسیم

ساعت یک ربع به نهِ شب بود.

روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و توی لیوانی که پریسا هدیه داده بود دوغ هشت گیاه عالیس می نوشیدم.روی لیوانم علامت ماه آبان یعنی تصویر یک عقرب بود و من به پریسا گفته بودم:یادم نمی‌رود که من یک عقربم و نباید از چیزی بترسم!

حواسم به درخت انجیرِ پشت پنجره بود که نسیم ملایم تابستانی زیر نور ضعیف کوچه پشتی، بین برگ هایش می پیچید.

یک لحظه حس کردم وجود چیزی به نام نسیم در طبیعت چقدر دوست داشتنی است،نسیم صبحگاهی،نسیم شبانگاهی،نسیم بهار،تابستان...

گفته بودم که نام خواهر من هم نسیم است؟

۶ نظر ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ

کمی مانده به امتحان

وقتی استرس دارم و در جمع دوستانم مدام از ترس خودم حرف می زنم احتیاج‌ دارم به اینکه کسی درکم کند و به عبارتی اول ترس مرا بفهمد و نگوید به خاطر چیز بی ارزشی استرس داری،و بعد آرام آرام به من امید بدهد و بگوید با آرامش از پسش بر می آیی.

اما وقتی حرف می زنم و جز‌ سکوت و بی تفاوتی آن ها چیزی نمی بینم،تصمیم می گیرم خودم برای استرسم کاری کنم و دیگر میان آن جمع صحبت نکنم تا زمانی که بتوانم خودم را جمع و جور کنم و دوباره میانشان برگردم.

این ترم درس های سنگین تری‌نسبت به ترم گذشته داشته ام.با دیدن حجم عظیم آن درس ها دلم می خواهد گریه کنم و راستش به این فکر می کنم : پس منی که این همه در طول ترم درس خوانده ام چرا در روزهای امتحان راحت نیستم؟

 

دلم می خواهد این ترم هم علی رغم سنگینی اش به خوبی تمام شود تا با دل خوش و خیال آسوده پایان نامه را شروع کنم.

دعایم می کنید،مگر نه؟

۵ نظر ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۴
یاس گل
جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۲۶ ب.ظ

خاطره‌ی یک روز خوش‌مزه

از ماشین پیاده شدم و به سمت باغ فردوس راه افتادم.یک نگاه به سمت راست کردم و ندیدمشان.سمت چپ.باز هم ندیدمشان.

تلفن را برداشتم و شماره نیلوفر را گرفتم.آنقدر حواسم پرت بود و مشتاق بودم زودتر ببینمشان که نفهمیدم دارم از کجا عبور می کنم،درست از مسیر فواره های بازی که چمن ها را آبیاری می کردند گذشتم‌.

مانتویم پر از لکه های کوچک و بزرگ آب شده بود.اما مگر مهم بود؟

نیلوفر و بهمن و محمدحسین را دیدم.

از روی چمن ها عبور کردم تا زودتر به آن ها برسم.

پس از پنج سال دوباره بچه های دوچرخه را می دیدم.نمی دانم چرا حس کردم بهمن،بلندتر از قبل شده.حس کردم چقدر کوچکتر از همیشه ام.چقدر دلم برای نیلوفر تنگ شده بود،برای آن لبخندش.

محمدحسین گفت من بار اول است که می بینمت.

راستش تا یک سال قبل از آن،من هم فکر می کردم تا به حال ندیدمش.اما وقتی فیلم پشت صحنه‌ی ضبط پادکست رادیو دوچرخه را می دیدم فهمیدم چرا!اتفاقا آن روز محمدحسین روی صندلی کناری من نشسته بود و ما قبلا همدیگر را دیده بودیم.پس چرا همه چیز انقدر تازه بود؟

با هم راه افتادیم و روی یکی از نیمکت های داخل باغ نشستیم.باغ خلوت بود،خنک بود و اصلا خیال نمی کردی چند روز دیگر آغاز تابستان است.

با اینکه پنج سال ندیده بودمشان اما به قدری احساس راحتی می کردم که انگار هر هفته می بینمشان.به بهمن گفتم این به این خاطر است که در این مدت همیشه در گروه رادیو دوچرخه و گروه غ با هم حرف زده ایم.

بعد رفتیم تا کمی چای و کلوچه بخوریم.بچه ها گفتند چای زیادی تلخ است و اصلا طعم چای نمی دهد.من از همان چای خوردم و اصلا نفهمیدم که چرا تلخی اش را نمی فهمم!تازه فقط این موضوع عجیب نبود.منی که از کلوچه خرمایی خوشم نمی آمد،آنی حس کردم طعم این کلوچه عالی است.

به نیلوفر گفتم می دانم بعدها اگر همین کلوچه را بخورم این طعم را نمی دهد.آنچه که برایم خوشایندش کرده بودن کنار شماست.

بلند شدیم و تا باغ هنر ایرانی پیاده رفتیم.از سراشیبی ها و سرپایینی ها بالا و پایین رفتیم،از کوچه های پر از دیوارنوشته،از کوچه های ساختمان های سر به فلک کشیده گذشتیم و به جایی که می خواستیم رسیدیم.

آنجا توی کافه نشستیم.من و نیلوفر و بهمن شربت گل سرخ خوردیم و محمدحسین لاته.

عکس گرفتیم.خندیدیم.روزمان را ساختیم.

پدر و خواهرم به حوالی باغ رسیدند و من با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم.

۳ نظر ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۲۶
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ق.ظ

شمس من

چند سال پیش در پارک ملت،مردی را دیدم که شبیه باقی مردها نبود.جوان بود،موهای بلند و شانه زده ای داشت.ریش بلندی هم داشت.لباس و شلواری از جنس الیاف طبیعی و به رنگ سفید پوشیده بود.بسیار مرتب بود.

در کنارش یک دخترخانم جوانِ کاملا امروزی قدم می‌زد و آن ها با یکدیگر مشغول گفتگو بودند.من فقط یک لحظه از کنارشان رد شدم و متوجه شدم،صحبت از عرفان است.

***

خاله،قبل‌ترها می گفت چند کوچه پایین تر از خانه شان،یک خانه ی ویلایی بوده است که در مناسبت های خاص،افراد لباس سفید می پوشیدند و با یکدیگر در مراسم خاصی شرکت می کردند‌ و دف می نواختند.

***

یکی از بچه های کلاس زبان که او هم یک دختر کاملا امروزی بود در جلسات عرفان شرکت کرده بود اما بسیار متحیر بود.از جلسه اول برگشته بود و داشت با سردرگمی و با صدای آرام و به طرزی مخفیانه برای معلم زبان از آن جلسه می گفت.

من هیچ وقت نفهمیدم او چه شنیده بود یا چه فهمیده بود که تا این اندازه برایش عجیب بود و حتی نفهمیدم که آیا آن کلاس ها را ادامه داد یا نه.

***

واقعیت این است که من درباره ی عرفان بسیار کنجکاوم.گاهی که سر کلاس و در میان دروس خودمان به مسئله ای عرفانی می رسیم گوش هایم کاملا تیز می شوند.

شمس برایم جالب است،مولانا جالب است،آن ها که دچار تحول روحی می شوند و جهان بینی شان دچار دگرگونی می شود برایم جالبند.

حیف که در روزگار امروز نمی توانی بفهمی کدام یک از این آدم های سفیدپوش واقعا عارف اند و فقط به لحاظ ظاهری یا زبانی از سیر و سلوک نمی گویند بلکه به حقیقت به مقصود رسیده اند و راهبر شیفتگان اند.

هربار که مثنوی می خوانم و مولانا می گوید باید یا خودت بسیار خالص باشی یا راهبر داشته باشی،از خودم می پرسم شمس من کجاست و آیا من واقعا می توانم مولانایی برای آن شمس،برای آن پیر خردمندِ داستان های رمزی باشم؟

در خیالاتم خودم را در خانقاهی می بینم که برای رهایی از تعلقات دنیایی به آنجا پناه برده ام.در خیالاتم انسان شریفی را می بینم که درست مثل شمس،با مطرح کردن یک سوال طرح واره ذهنی ام را بر هم می زند و بعد خودم را حی و حاضر در جلسات خصوصی او،پای‌ کلام او می بینم.

انسانی که شبیه آدم هایی که می بینم نیست و گویی اصلا مال این دنیا نیست.گمنامی است که فرشته وار بر زندگی ام نازل شده تا راه را نشانم دهد.

دارم درباره ی تمایلم به سیر و سلوک و تحولی درونی و شخصی صحبت می کنم‌.با اینکه می دانم معمولا بین اهل شریعت و اهل طریقت اختلاف نظرهایی وجود دارد اما هرگز در کلاس هایمان ندیده ام که استادی،هرچند مذهبی با امثال مولانا و سنایی مخالف باشد.

فعلا دلم می خواهد در این باب بیشتر بدانم.باید بروم کتابخانه.باید از استادهایمان سوال کنم.

۱ نظر ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۱
یاس گل
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۴۶ ب.ظ

صندلی ها

استاد نام یکی از دانشجوها را آورد که غایب بود و ناخودآگاه دستش را به سمت صندلی آن دانشجو حرکت داد.

استاد گفت:می دانید؟صندلی ها با شما انس می گیرند.مثلا خانم ز همیشه روی آن صندلی می نشیند.

سپس فریده و فاطمه برگشتند مرا نگاه کردند و من تازه متوجه شدم همیشه روی همین صندلی می نشینم.استاد گفت:و شما!همیشه آنجا می نشینید‌.

نرگس گفت:من هم در دوره کارشناسی همیشه روی یک صندلی ثابت می نشستم.

حالا گاهی به این فکر می کنم که این صندلی ها پس از ما با چه کسی انس می گیرند و آیا در حافظه ی خود همیشه ما را به یاد خواهند سپرد؟

کاش در آن تئاترهایی که هیچ وقت نشد بروم ببینمشان هم یک صندلی همیشه در انتظار رسیدن من به نمایش باقی مانده باشد...

۲ نظر ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۴۶
یاس گل

دوستان خوب من

همانطور که در چند پست قبل از این گفتم،نزدیک یک ماه است که به یک نشریه جدید پیوسته ام.مخاطبان این مجله،کودکان 7 تا 12 ساله هستند و تاکنون دو شماره از این فصلنامه منتشر شده است و من از شماره سوم که در حال حاضر مشغول تهیه ی آن هستیم،به این جمع پیوسته ام.

مدیرمسئول این نشریه بانوی جوان و با پشتکاری است که برای انتشار این سه شماره و به عبارتی برای تامین بودجه ی لازم آن به تنهایی این مسیر را طی کرده است .ایشان تا امروز با چندین و چند نفر درباره ی حمایت مالی مجله صحبت کرده اند،قرار کاری گذاشته اند و حتی از جیبشان مایه گذاشته اند تا کار در این شرایط اقتصادی به چاپ برسد.وقتی به این فکر می کنم که اگر من جای ایشان بودم چه می کردم می بینم هرگز از پس این کار بر نمی آمدم چون نه تنها از بازاریابی و تبلیغات چیزی نمی دانم بلکه توان این همه دوندگی را هم ندارم.برای همین همیشه ایشان را تحسین کرده ام و از اینکه حالا در کنارشان هستم خوشحالم.

اما واقعیت این است که نشریه های خصوصی برای ادامه ی حیات خود به حامی مالی نیازمندند.

به همین خاطر آمده ام تا در این پست بگویم ما در مجله ی تمشک به بازاریاب آشنا با فضای مطبوعات نیازمندیم و علاوه بر این از سازمان ها،موسسات فرهنگی هنری،کارخانه ها،تولیدکنندگان محصولات کودک و نوجوان و صاحبان مشاغل دعوت می کنیم تا در مقابل تبلیغ کسب و کار خود،حامی مالی مجله ما باشند.

آدرس صفحه ی اینستاگرام مجله را هم برای شما می نویسم.

شاید به کارتان آمد.

 

اینستاگرام tameshkk_magazine

تمشک در فیدیبو

۳ نظر ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۲
یاس گل
شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۸ ق.ظ

روز خوب

صبح که از خواب برخاستم،هنوز مادر و پدر و خواهرم خواب بودند.

همه جا آرام بود.صدای عبور ماشین ها دیر به دیر شنیده می شد.

پنجره باز بود و نسیم خنک و لطیفی لای برگ های درخت انجیر می پیچید و پرده را تکان می‌داد.

خورشید،تازه سر زده بود و نورش مایل می تابید و مسرت بخش بود.

حس کردم امروز،می‌تواند روز خوبی باشد.

۳ نظر ۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۲۸
یاس گل
جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۰۳ ب.ظ

جابجایی رکورد شخصی

این ماه،رکورد خودم را در مصرف مُسکّن جابجا کردم!آنقدر برای انواع و اقسام دردها- از سردرد گرفته تا دل دردهایم- مسکن خورده ام که حتی نمی خواهم به شمارش آن بپردازم.

دو سه هفته قبل،یک حمله ی میگرنی جانانه را تجربه کردم.چیزی که آخرین بار در بیست و یک سالگی لمسش کرده بودم.سه روزِ تمام این درد وحشتناک مدام در سرم می پیچید.به زور قرص و مسکن به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم اما واقعیت این بود که حالم بد بود،خیلی بد.

آخر کارم به درمانگاه کشید.دکتر هم یک سرم نوشت و در آن تقویتی و خواب آور و یک مسکن آبکی ریختند.آخرش هم دردم با آخرین قرص سوماتریپتان خودم خوب شد.

تقریبا همه نگران این بودیم که نکند در سفر هم این موضوع باعث اذیت و آزار همگی ما شود،اما انگار خدا دلش سوخت و اجازه داد در طول سفر هیچ دردی نداشته باشم.

این هفته هم چند مرتبه درگیر سردرد بودم.نه به شدت آن سه روزِ وحشتناک،اما به هرحال آنقدری بود که خودش همین طوری خوب نشود و نیاز به مسکن باشد.

این شد که دیدم باید داروهای طب سنتی ام را دوباره شروع کنم.فروردین ماه،طبیب داروهایی نوشته بود و قرار بود اردیبهشت داروهای بعدی شروع شود.کوتاهی کردم و نخوردم.اما با دیدن وضعیتم در این ماه تصمیم گرفتم داروهایم را درست و حسابی مصرف کنم تا زودتر تمام شود و بروم سراغ مرحله بعدی درمان.

شاید هم مجبور شوم دوباره بروم پیش متخصص مغز و اعصاب.هرچند که هیچ دل خوشی از داروهای میگرنی شان ندارم.نه من بلکه تقریبا بیشتر دوستان میگرنی ام هم همین طور هستند.مثلا چند ماه پیش بود که "ف" از زیاد شدن سردردهای میگرنی اش کلافه بود.رفت نزد یکی از بهترین های مغز و اعصاب.بنده ی خدا می گفت آنچنان قرص ها قوی هستند که حالا دارد فکر می کند به جز خود میگرن چطور عوارض جانبی داروها را برطرف کند.آخرش هم طاقت نیاورد و پس از دو هفته مصرف قرص ها را قطع کرد.گفت تمام بدنم به هم ریخت یاسمن.

من هم آن اوایل که برای میگرن،داروهای پیشگیری مصرف می کردم همین طور شدم.معده ام اذیت می شد و از این بدتر ،آن قدرها که انتظار می رفت در تعداد دفعات سردردم تاثیری نداشت.

یک بار که با گریه ی ناشی از درد میگرنم پیش دکتر رفته بودم،با ناله گفتم:پس این درد ها کی تمام می شوند؟

گفت:با افزایش سن اما درس خواندن هم افزایشش می دهد.

این را طبیب هم گفته بود.می گفت چه اصراری است به ادامه تحصیل؟بنشین در خانه و همان کتاب ها را در خانه بخوان.

اما من نمی توانستم.این را کسی درک می کند که از درس خواندن در دانشگاه لذت ببرد و نتواند قید درس خواندن را بزند.من خیلی از مفاهیم ادبیات را با مطالعه شخصی ام درک نمی کردم و حالا در دانشگاه دارم می فهمم.

من همین یک دلخوشی را در زندگی ام دارم.نمی توانم کنارش بگذارم.

راستش می خواهم یک اعتراف بکنم.من به "ز" خیلی حسودی ام می شود وقتی می بینم او صحیح و سلامت است و می تواند بی وقفه کار کند،درس بخواند،سفر کند،تفریح کند و این زندگیِ بسیار فشرده اش هرگز باعث سردردش نمی شود.

من هیچ وقت نتوانستم بی وقفه به کاری که دوستش دارم بپردازم،مثلا به همین درس خواندن.همیشه ی خدا مجبور شدم برای پیشگیری از شروع دردها،حواسم به ساعت باشد و برای خودم بازه زمانی تعریف کنم.

به گمانم اگر روزی از راه برسد که این سردردها  تمام شود افسار پاره کنم.

البته اگر واقعا چنین روزی برسد،شاید در بهشت...

 

+راستی. می دانم که خیلی بامحبتید.من خوشحالم که دوستان همدلی چون شما دارم اما یک تقاضا دارم.پای این پست به من متخصص مغز و اعصاب یا فلان طبیب سنتی را معرفی نکنید.من خودم سال هاست تحت درمانم :))
در این لحظه هم باید یک جوری خودم را خالی می کردم که نوشتن برای شما بهترین راه بود.

دوستتان دارم

۲ نظر ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۳
یاس گل