مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ق.ظ

کمی مانده به عید

ساعت شماطه دار،اگرچه قدیمی بود اما هنوز توی دل پیرزن جا داشت.بارها خراب شده بود اما همچنان در خانه ی او از ارزش و احترام برخوردار بود.
ساعت شماطه دار،هرسال،دل خوش به روزهای منتهی به بهار بود.او از دیدن تکاپوی آدم ها به ذوق می آمد و دوست داشت آدم ها را همیشه در همین حال ببیند:سرحال،خوشحال و امیدوار.
بیست دقیقه تا ورود به سال جدید باقی مانده بود.برخلاف سال های گذشته،پیرزن،تنها بود.
ساعت شماطه دار به او نگاه می کرد و خاطرات خوش چندین ساله اش را مرور می کرد.خاطره ی روزهایی که نوه ها، سروقتش می آمدند و کوکش می کردند تا صدای زنگش را بشنوند.روزهایی که برای خوردن سَحَری،اهالی خانه را بیدار کرده بود و ... .
حواسش پرت همین خاطره ها بود که ناگهان عقربه هایش از حرکت ایستاد!
با التماس گفت:نه نه نه! خواهش می کنم! الان نه! آخه امروز چه وقتِ خواب رفتنه؟
اما عقربه ها در جواب ناله های او فقط خمیازه ای کشیدند و سپس صدای خروپف شان بلند شد.جوری که با داد و بیداد هم نمیشد آن ها را به حرکت وا داشت.
ساعت شماطه دار بغض کرد و گفت:آخه چرا الان؟چرا کمی مونده به عید؟حالا چی کار کنم؟
پیرزن از آشپزخانه خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت.به خیال آنکه هنوز فرصت باقی است،رفت تا به باقی کارهایش برسد.
ساعت همچنان نگران بود.نگرانِ اینکه،نکند پیرزن دیرتر از همه ی مردم شهر به سال نو برسد.
تمام توانش را جمع کرد بلکه بتواند عقربه ها را خودش به تنهایی جا به جا کند،اما فقط توانست یکی دو دقیقه آن ها را جلوتر بیاورد، نه بیشتر.
درِ خانه را زدند!ساعت شماطه دار حس کرد از پشت در،بوی شکوفه های بهار به مشامش می رسد.پیرزن دست هایش را خشک کرد و در را باز کرد.آن سوی در، مردی با ریش سفید و مرتب،کلاهی نمدی بر سر و کمربندی ابریشمی به کمر،ایستاده بود.
مرد سلام رسایی داد و مودبانه گفت:معذرت می خوام که این وقت مزاحمتون میشم.از راه دوری اومدم.تشنه ام.براتون مقدوره یه لیوان آب به بنده بدین؟
پیرزن با روی گشاده از مرد خواست تا روی صندلیِ کنار در بنشیند.بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت.
مرد که خیلی تشنه بود،لیوان را سر کشید و گفت:خیلی ممنونم.
و به ساعت جیبی اش نگاه کرد:
-اُ چهار دقیقه بیشتر به سال نو نمونده!من باید برم.
پیرزن با تعجب به ساعت شماطه دارش نگاه کرد و گفت:نه آقا!هنوز بیست دقیقه مونده!
مرد از جا بلند شد.اجازه ای گرفت و به سمت ساعتِ پیرزن رفت.وارسی اش کرد و گفت:این که خواب مونده!
پیرزن که تازه متوجه این موضوع شده بود از کوتاهیِ وقت به هول افتاد.به اتاقش رفت،پیراهن نویَش را پوشید.قرآن سبز رنگش را به دست گرفت وَ بی آنکه مهمان را بدرقه کرده باشد روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.انگار به کلی حضور مرد را فراموش کرده بود.
مرد که هنوز رو به روی ساعت بود،لبخندی زد و عقربه های ساعت را حرکت داد.آن ها را دقیقا روی لحظه ی تحویلِ سال نو گذاشت.
دعای تحویل سال داشت از تلویزیون پخش میشد و ساعت شماطه دار از اینکه پیرزن به موقع به سال جدید می رسید،خوشحال بود.
مرد برای لحظه ای بیرون رفت و با یک جعبه ی کوچکِ آجیل که از خورجین دوچرخه اش درآورده بود،برگشت.آن را روی صندلیِ کنار در گذاشت و با صدای آرام رو به ساعت گفت:خیلیا فک می کنن فقط یه افسانه ام.ولی می بینی که؟واقعی ام!گاهی به بعضی آدما سر میزنم و رد و نشونی از خودم میذارم تا باور کنن من یه قصه نیستم.این جعبه ی آجیل رو هم امسال برای پیرزن میذارم تا بدونه چه کسی بهش سر زده.اسمم رو هم روی جعبه نوشتم.
و در آخر دستی تکان داد و در را به آهستگی نسیم بهار پشت سرش بست و رفت.
ساعت شماطه دار چشم هایش را ریز کرد و سعی کرد نوشته ی روی جعبه را از دور بخواند.
روی جعبه نوشته بود:
هر روزتان نوروز،
نوروزتان پیروز.
از طرفِ عمو نوروز!
...
دیگر سال نو شده بود!
بی آنکه بهار،در رسیدنش،یک دقیقه تاخیر کرده باشد...

 

+ این داستان را با صدای آریا تولایی از رادیو دوچرخه بشنوید.

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۴۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ب.ظ

منِ شگفت انگیز

دو هفته ی تمام،باید در اتاقش می ماند!بی آنکه پنجره را باز کند یا در راهروهای هتل قدم بزند.هرچند روز یک بار باید تست کووید 19 می داد تا مطمئن شوند سالم است و ناقل نیست.روزهای سختی را پشت سر گذاشت اما بالاخره در ساعت یک بامداد امروز(به وقت آنجا)،قرنطینه اش در هتل به پایان رسید و آزاد شد.

به او گفتم:وقتی با چمدان های در دستت داری از آنجا خارج می شوی و برای اولین بار به روی خیابان های بریزبین لبخند می زنی،همه ی ما را-که دور از تو ایم-کنار خودت تصور کن.بیرون بیا و با چشم خیال ما را در آستانه  ی در ببین در حالی که برایت اشک شوق می ریزیم و بابت این استقامت و تلاش تو برای رسیدن به هدفت،برایت کف می زنیم.

موسیقی Esperanza اثر Phil Rey را هم برایش ضمیمه کردم و گفتم این موسیقی مناسب حال تو در آن لحظه ی باشکوه است.

از شیرینی روزهای فعلی او به خودم برگشتم،به امروزم،به دو روز مانده به عید.

سال گذشته در این وقت سال،در چه حالی بودم؟خب همه ی امیدم به قبولی ارشد و رویاهای پس از آن بود.می خواستم به نسخه ی شگفت انگیزی از خودم تبدیل شوم.قصد داشتم با هفته نامه،بیشتر از قبل همکاری کنم.در جشنواره های دیگری شرکت کنم و ... .

تقریبا به بیشتر آنچه که می خواستم رسیدم جز یک مورد.یعنی همکاری ام با هفته نامه بیش از گذشته شد و با یک نشریه ی دیگر هم برای چندماهی،همکاری کردم.در دو جشنواره هم رتبه آوردم و شایسته ی تقدیر شدم.اما قبولی کارشناسی ارشد...خب پیش نیامد،نشد.اما دقیقا همین آرزوی برآورده نشده بود که یکی از بزرگترین درس های زندگی ام را به من داد.

من روزهای کنکوری پر استرسی را طی کردم.نه به این معنی که شبانه روز در حال درس خواندن بوده باشم اما مطالعه ام آنقدری بود که با توجه به شرایطم بتوانم به جرات بگویم تمام تلاشم را کردم.چون ساعت هایی بود که دیگر سردرد می گرفتم یا دیگر کشش نداشتم مطلب تازه ای وارد ذهنم کنم.

وقتی رتبه ی کنکورم آمد،دوست و آشنا گفتند:با اطمینان قبولی!گفتند:رتبه ات که بیست و چهار است. رزومه ات هم که مرتبط و کافی است.پس به مصاحبه فکر نکن.

اما من به مصاحبه فکر می کردم چون می دانستم همان مصاحبه همه چیز را تمام می کند.

همین طور هم شد.روزی که نتیجه ی نهایی آمد و عبارت مردودی را دیدم،فهمیدم همه چیز روی مدار مصاحبه می چرخد.اما بعدتر این فکرم را پس گرفتم و گفتم:نه!همه چیز روی خواست خدا می چرخد.قطعا سرنوشت و مسیر زندگی من از این رشته و دانشگاه رد نمی شده است.

این حرف فقط برای آرام کردن خودم نبود.واقعا باورش کردم.و به این نتیجه رسیدم که ممکن است باز هم در آینده روزهایی مشابه امسال را تجربه کنم.روزهایی که چیزی از همت و کوشش کم نمی گذارم و شرمنده ی خودم نیستم اما به نتیجه نمی رسم.

به همین خاطر در این روزها دیگر شبیه به یاسمنِ سال گذشته ام نیستم.دیگر با آن حس و حال وارد سال جدید نمی شوم.درست است که هنوز هم آرزوهایی دارم.اتفاقا باز هم تلاشم را خواهم کرد چون امیدواری در گِل و سرشت من است.اما دیگر قرار نیست حرص چیزی را بزنم.می خواهم زندگی را کمی آسان تر بگیرم.هیچ چیز را تا قبل از رسیدن،دست یافتنی ندانم و حتی جنگجویانه رو به دنیا نگویم:آهای!کور خواندی!من به دستش خواهم آورد!می خواهم قلدربازی را کمی کنار بگذارم و از درِ صلح با دنیا وارد شوم تا به آرامش خاطر بیشتری برسم.

اصلا دنیا چه کاره است که در برابر او فریاد بزنم؟همه چیز در احاطه ی خداست.

شاید اکنون همان لحظه ای است که به نسخه ی شگفت انگیز خودم رسیده ام.

منِ شگفت انگیزِ من چه بسا همین یاسمن امروز باشد.

 

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ ب.ظ

شب های خیال

«می زند تند به تند،

قدم این ثانیه با ضربِ بدآهنگِ هراس آور خود.

می گریزد از من،

خواب و آسایش و آرام و قرار.

جزرى از پشتِ مَد امشب،

می زند دَم به دَم این سان،

خونِ جارى،به رگانم سرسخت»

 

بندی است از یکی از اشعار دوران دانشجویی ام.شاید بهترین بند آن شعر.

اسم شعر را گذاشته بودم : شب بدر

 

 بشنوید : بانوی خیال مازیار فلاحی

 

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۴
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ب.ظ

من هم بادبادکم؟

همه ی ما بادبادکیم.بادبادک های به پرواز درآمده در آسمان زندگی.

هرسال که به سن شناسنامه ای مان رقمی اضافه می شود و بزرگ تر می شویم،قرقره ی نخ نیز در دست های هدایتگرِ پدر و مادرمان بازتر می شود.بالاتر می رویم.رفته رفته،در مسیر باد،یاد می گیریم چطور با تکیه بر بال ها و حلقه های تو در توی بادبادکی مان،قسمتی از پرواز را کنترل کنیم.البته از سویی دیگر دلمان گرم است به این که آن سوی نخ هنوز،آن پایین،به دست های پدر و مادرمان می رسد و ما همچنان متصلیم.

سارا یکی از همین بادبادک ها است،دختری در آستانه ی هجده سالگی که در خانه و خانواده ای مرفه بزرگ شده،اما دچار تنهایی است.سارا از وقتی که یادش می آید،میان پدر و مادرش دعوا بوده است،دعواهای برخاسته از اختلاف فکری و تاثیرپذیرفته از دخالت خانواده ها.اما این بار رنگ و بوی دعواها،چندان شبیه به گذشته نیست.دل نگرانی های او رو به افزایش است و می ترسد از روزی که یکی از دست های هدایتگر ِروی قرقره،کم شود.می ترسد از اینکه روزی همچون بادبادکی رها در باد،میان زمین و آسمان،این دست و آن دست شود.

سارا بیش از آن که در این سن،به حمایت های مالی والدین خود نیاز داشته باشد یا آزادی عملی از آن ها بخواهد -که مدت هاست از آن برخوردار است-به کنار هم ماندن این خانواده نیاز دارد.او خود را همچون فرشته ای می بیند که باید در مسیر نجات این زندگی و سرپا نگه داشتن آن قدمی بردارد.فرشته ای که برای برادر یازده ساله اش،پارسا،فقط خواهر نیست بلکه دلسوزی های مادرانه ی او را هم در طول داستان می بینیم.

کتاب :بادبادک ها" نوشته ی وجیهه سامانی به موضوع طلاق می پردازد و از ویژگی های مثبت آن برخورداری از نثری یک دست و توصیف هایی دقیق و ملموس از فضای داستان است.این داستان،اثر تحسین شده ی چهارمین جشنواره ی قصه نویسی انتشارات علمی فرهنگی بوده است.بادبادک ها را بهار 1398،نشر عهدمانا در 40 صفحه و با طرح جلدی متناسب با عنوان و موضوع ِکتاب منتشر کرده و با قیمت 4000 تومان در دسترس نوجوانان قرار داده است.

شماره تلفن عهد مانا:

025-32935935

 

+روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،پنجشنبه سی خرداد هزار و سیصد و نود و هشت

۲ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۵۱
یاس گل
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۲۶ ب.ظ

روزهای آن شکلی،روزهای این شکلی

آن روزها مثل حالا نبود که تا از هنر کسی خوشمان آمد،سریع بگردیم و صفحه اش را در فضای مجازی پیدا کنیم.باید روزها منتظر می ماندیم و از رو به روی دکه های روزنامه فروشی رد می شدیم تا بلکه مصاحبه ی جدید و تازه به چاپ رسیده ای از او می خواندیم.

دیگر اگر خیلی خوش شانس می بودیم،طرف یک وبلاگی وب سایتی چیزی داشت تا لااقل نوشته هایش را بخوانیم و دلمان خوش باشد که او هم نظرات ما را می خواند.

هجده-نوزده ساله بودم.تازه وارد دانشگاه می شدم.البته آن زمان فیس بوک و گوگل پلاس بود اما من عضو هیچ کدامشان نبودم.همان روزها بود که در یک فروشگاه،کتاب متفاوتی از یک نویسنده خریدم.عاشق جلدش،صفحه های کاهی اش،تصویرگری هایش و البته عاشقانه نویسی های نویسنده اش شدم بی آنکه بدانم چه شکلی است،اهل کجاست،چه می پوشد چه می خورد و ... .

یکی دو سال بعد از آن روز،در نمایشگاه کتاب،اثر دیگری از همان نویسنده را هم خریدم.کتابی جدید اما با همان ویژگی ها.(منظور همان صفحه های کاهی و تصویرگری ها و ...)

به جز نسخه هایی که خودم داشتم،یک جلد از آن را هم به دوستم هدیه دادم و جلد دیگری هم خریدم و کادوپیچ شده توی صندوق چوبی ام گذاشتم برای روز مبادا!(من همیشه تصور می کنم چیزهایی که دوستشان دارم یک روز تمام می شوند،آن روزها هم تصور می کردم دیگر این کتاب تجدید چاپ نمی شود پس باید یک نسخه اضافه از آن نگه می داشتم!)

القصه!داشتم می گفتم که آن روزها مثل این روزها نبود.

چند روز پیش بود که پدرم پای تماشای یکی از برنامه های تلویزیون نشسته بود.رفته بودم آشپزخانه تا یک لیوان آب بنوشم.صدای مجری را شنیدم که نام مهمان برنامه را بر زبان آورد.نامِ آشنای نویسنده ای را که هشت-نه سال پیش آن قدر به کتاب هایش عشق ورزیده بودم.

سریع برگشتم و برای اولین بار دیدمش.موهای مشکی،چهل و اندی ساله و دارای شخصیتی شبیه به قلمش.

فکرش را بکنید!من بعد از چند سال تازه توانستم چهره ی نویسنده ی مورد علاقه ام را ببینم.

دیگر وقت را تلف نکردم.سریع رفتم و در اینستاگرام نامش را جستجو کردم و به صفحه اش رسیدم.

این ها را گفتم تا دل خوشی کوچک این روزهایم را جایی ثبت کرده باشم اما بعید می دانم شما لذتی این چنینی را درک کنید وقتی در این عصر به راحتی آب خوردن به صفحه ی اینستاگرامی هنرمندتان می رسید.

۲ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۶
یاس گل
يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

به پشت گرمی حرف های تو

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ
چون به چیزى اراده فرماید کارش این بس که مى‏‌گوید باش پس [بى‌‏درنگ] موجود مى‌شود
آیه‌ی 82، سوره‌ی یس
ترجمه‌ی محمدمهدی فولادوند


در جغرافیای من، جمعیت بسیاری ساکنند. این‌جا هرگز خالی از آدم نبوده و نیست. هرچند قدم که برمی‌دارم به انسان جدیدی برمی‌خورم و فرصت‌های بسیاری برای آشنایی‌ها و دوستی‌های تازه می‌یابم. البته این چندان باعث خوشحالی‌ام نمی‌شود، چون می‌دانم مردمی که در دنیای شلوغ اطرافم هستند، فقط گاهی و برای مدت‌زمان کوتاهی می‌توانند زمان در اختیارم بگذارند و کنارم بنشینند. شانه‌های آن‌ها خسته است. آغوششان کوچک است و دَرِ خانه‌ها و پنجره‌هایشان تا ابد روی من باز نیست.
به همین خاطر است که با وجود زندگی میان انبوه آدم‌ها، بازهم به سمت تو برمی‌گردم و سراغ تو را می‌گیرم. من به گوش‌هایت برای گفتن حرف‌ها، به آغوشت برای پناه‌گرفتن در آن و به شانه‌هایت برای گریستن نیاز دارم.
هروقت از اتفاقی ناراحتم یا از حادثه‌ای در زندگی دل‌شکسته‌ام، حرف‌زدن با تو و خواندن حرف‌هایت می‌تواند برای لحظه‌ای، آسودگی و امیدِ اجابت را در دلم زنده و خستگی را از تنم بیرون کند.
 من شاید از حرف‌زدن خسته باشم، از این‌همه پافشاری‌کردن روی یک خواسته یا تقاضای مکرر آن از درگاه تو، اما به پشت‌گرمی حرف‌های توست که دست از دعا‌کردن برنمی‌دارم و همیشه امیدوارم خدایی که من او را می‌شناسم، برای هر مشکل، چاره‌ای و برای هرمسئله، راه‌حلی نزد خود دارد. راه حلی که اگر همواره جویای آن باشم، پیش پایم خواهد گذاشت و به گشایشش، مرا روزی شیرین‌کام خواهد کرد.

 

روزنامه همشهری،هفته نامه دوچرخه،چهاردهم اسفندماه نود و نه

۳ نظر ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ

اسم رمز من:خورشید

یک نفر در خواب،هنگام ثبت نام از ما،برای هر کداممان،اسمِ رمزی می گذاشت.

به نفری که قبل از من ایستاده بود گفت:اسم رمزت اژدهاست.

و نوبت به من رسید و گفت:اسم رمز تو،خورشید است.

خورشید!

۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۲۲
یاس گل
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۳ ق.ظ

سرزمین ملکه

از تو پرسیدم:جایی که می روی اسمش چیست؟
گفتی:ایالت کوئینزلند،بریزبین.
توی دلم گفتم:کوئینزلند،سرزمین ملکه.
از اسمش خوشم آمد.همانطور که پیش تر از اسم جزیره ی پرنس ادوارد خوشم آمده بود.
البته جزیره ی پرنس ادوارد به من و آدم های زندگی ام هیچ ربطی نداشت،فقط یک اسم بود.ولی کوئینزلند برایم یک معنی داشت و آن معنی تو بودی.
نه فقط کوئینزلند و بریزبین بلکه حالا کل استرالیا برایم مساوی با توست.درست است که ما مالک هیچ سرزمینی در دنیا نیستیم اما دوست داریم سرزمین ها را به نام آدم هایی که دوستشان داریم درآوریم تا آن شهرها تداعی کننده ی یاد و خاطر کسی برایمان باشند.
ساعت 4:30دقیقه ی بامداد روز چهارشنبه،تو شبیه به پرنده ای سحرخیز که از پی کسب روزی اش پرواز می کند،سوار بر هواپیما به سمت آرزویت حرکت کردی و از زمین برخاستی.به سمت آرزویی که به خاطرش تلاش کردی،یک سال بر اندوه دوری اش صبر کردی و در نهایت به آن رسیدی،به آرزوی تحصیل در آن دانشگاه که لایقش بودی.دانشگاهی که من هنوز اسمش را نمی دانم.

امروز صبح رفته بودم تا خاک گلدان بن سای ام را عوض کنم.در راه بازگشت وقتی به آسمان نگاه می کردم،دلتنگی ام را بیشتر از دیشب حس کردم.شمس در ملت عشق گفته بود:مگر همه مان زیر یک سقف زندگی نمی کنیم؟همه اینجاییم.زیر این گنبد کبود.

و شاید این تنها چیزی باشد که آدم را هنگام سفر و علی رغم دوری،دلخوش و امیدوار نگه می دارد.

که ما هر کجای دنیا هم که باشیم زیر سقفی مشترک به وسعت آسمان ایستاده ایم.

۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۳
یاس گل
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۵۹ ب.ظ

کتابِ خانم شافاک

سه چهار سال پیش کتاب ملت عشق را خریدم.اسفندماه بود.دو ماه بعدش کنکور داشتم.

حجم ملت عشق کم نبود و کنکور برایم واجب تر بود.هنوز چیز زیادی از آن کتاب پرطرفدار نخوانده بودم که همان طور نصفه نیمه و ناتمام، رهایش کردم تا به درس و کنکورم برسم.

***

 اسفندِ دو سال پیش بود.در یک دورهمی بودم.یک نفر آمده بود برای اجرای استندآپ کمدی.وسط اجرایش از سر مزاح به چهره ی آدم ها نگاه می کرد و می گفت:به شما می خورد فلان کتاب را خوانده باشید! بالاخره نگاهش به من افتاد.اولش نفهمیدم با من است یا پشت سری.آخرش هم نفهمیدم.ولی همان طور که نگاهش حوالی من بود،گفت:به شما می آید کتاب ذلت عشق! نه ببخشید ملت عشق را خوانده باشید.

آن روز با خودم گفتم:بالاخره کی می روم سراغش؟کی زمان خواندنش می رسد؟

***

حالا در شرایطی مشابه سه چهار سال پیشم.باز هم اسفند است.باز هم کنکور دارم.باز هم ملت عشق را در دست گرفته ام.خواندن کتاب الیف شافاک همزمان شده با خواندن گزیده ابیات مثنوی معنوی.اما تفاوت ماجرا این جاست:

دقایقی پیش،بالاخره تمامش کردم.من تمامش کردم.

۳ نظر ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۹
یاس گل
سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ

آرزوی دور ریختنی

از چند وقت پیش،چشمم را گرفته بود.دوستش داشتم.این شد که روی یکی از آن برگه های مستطیلیِ کوچک،نوشتمش و بعد انداختمش داخل قوطی آرزوها.

چند روزی میشد که ذهنم درگیر بود.درگیر مباحثی مثل حقوق حیوانات و محیط زیست و ... .

بالاخره امروز سراغ دو ویدئوی تولید چرم طبیعی و خز رفتم.ویدئوها را که دیدم،سراغ قوطی آرزوهایم رفتم و تمام برگه ها را ریختم بیرون.

یکی یکی گشتم تا ببینم،روی کدام یک از آن ها،آن آرزو را نوشته بودم.

پیدایش کردم:《یک جفت دستکش زنانه ی چرم اصل》

پاره اش کردم و ریختم درون سطل زباله.

با همه ی زیبایی اش برایم تمام شد.

۵ نظر ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۹
یاس گل