مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۲ ب.ظ

شادی های کوچک و حفظ سرزندگی

هیچ کدام از روسری هایم با مانتوی جدیدم جور در نمی آیند.

وقتی دو چیز با یکدیگر همخوانی ندارند هرچقدر هم که زیبا باشند،کنار هم از ریخت می افتند.مثل زن و شوهری که به تنهایی خوب و کامل به نظر می رسند اما وقتی باهمند همدیگر را دچار نقص می کنند و به هماهنگی نمی رسند.

با خواهرم بلند می شویم می رویم دنبال روسری جدید.

از این مغازه می رویم به آن مغازه.شکر خدا کرونا هم از بین رفته و هشتاد درصد مغازه دارها دیگر ماسک نمی زنند!!

مانتویی که تنم است را نشانشان می دهم و می گویم برای این لباس دنبال روسری هستم.هرچه پیش رویمان می گذارند راضی مان نمی کند.روسری ها شاید از دور کمی جفت و جور به نظر بیایند اما روی سر که می روند عدم تناسبشان آشکار می شود.(این جمله را به خیلی چیزهای دیگر در زندگی تعمیم دهید)

خواهرم یکی از شال ها را نشانم می دهد و می گوید:این خیلی به مانتویت می آیدها.

می گویم:شال نمی خواهم.اصلا نمی توانم درست و حسابی جمعش کنم.

می گوید:حالا امتحانش کن.ضرری ندارد.

امتحانش می کنم.راست می گوید.خیلی به هم می آیند.

شال سر کن نیستم اما می روم حسابش کنم.

فروشنده می گوید:هشتاد تومان!

می دانم که به اندازه ی هشتاد تومان نمی ارزد.نهایتش 60 تومان.اما چیزی جورتر از این شال پیدا نکرده ام که ناز کنم و بی خیالش شوم.حساب می کنم و با خواهرم می آییم بیرون.

توی خانه انواع و اقسام مدل های شال بستن را تمرین میکنم و مثل مُدل ها از جلوی مادرم عبور میکنم تا ببینم از کدام مدل خوشش می آید.برایم مهم است که او مرا بپسندد و از دیدنم کیف کند.

یاد دوستم پریسا می افتم که می گفت:ما که جایی نمی رویم.دو سال است چپیدیم توی خانه هایمان و با کسی رفت و آمد نمی کنیم.لباس خریدنمان دیگر برای چیست؟

من هم اول همین طور فکر می کردم اما دیدم اگر خودم را با همین شادی های کوچک سرزنده نگه ندارم این روزها برایم سخت تر از آنچه هستند می گذرند.

این روزها ماندنی نیستند.

بالاخره یک جا تمام می شوند،مگر نه؟

۶ نظر ۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۴:۵۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۵۱ ب.ظ

بشنو،زندگی اش کن،تصویر بساز

عصر است.

رادیو آوا دارد کاری از علیرضا عصار پخش می کند.

با شنیدنش،منظره ای از شب های زنده و نورانی تهران پیش چشمم روشن می شود،از آن شب های آرام و خاطره انگیز و دوست داشتنی که مردم تا پاسی از شب در کوچه خیابان ها قدم می زنند و از اغذیه فروشی ها،خوراکی می خرند.

سعی می کنم با اثر ارتباط بیشتری بگیرم و بیشتر احساسش کنم.به درون آهنگ دریچه می زنم و به آن ورود پیدا می کنم:

حالا درون آهنگم.

فضا تاریک و روشن است.

ساعت یازده ست.شاید هم کمی دیرتر.

بهار است(شاید هم تابستان.)

حال و هوای این آهنگ به فضای آن دسته از فیلم های سینمایی مانند است که خیلی دوستشان دارم.

با اینجا احساس آشنایی می کنم.انگار قبلا تجربه کرده باشمش.

یاد خانه های یکی دو دهه ی قبل می افتم.کمی قدیمی،با شیشه های مشبک و شطرنجی.بعضی ها خوابند بعضی ها بیدار.کسی حرف نمی زند.فقط نگاه است که میانشان رد و بدل می شود.

همه ی چراغ ها، به جز یک چراغ خواب رومیزی،خاموش است و نور خیابان هم فضای داخلی خانه را کمی روشن کرده.

عصار همچنان می خواند و موسیقی دارد به انتها می رسد.

وقتی نمانده.باید قبل از آنکه تمام شود به دنیای واقعی برگردم.

من برمی گردم اما زندگی،درون آن آهنگ ادامه می یابد...

 

+بشنوید

+اگر دلتان خواست شما هم از تجربه ی کوتاهِ زندگی در یک قطعه ی کمتر شنیده شده بنویسید و در وبلاگتان منتشر کنید.

۱ نظر ۲۳ تیر ۰۰ ، ۱۸:۵۱
یاس گل
جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ

رویای خیسِ شمالی ما

بذر خیالت را،پشت پلک هایم پاشیده ام.
هرشب که به خواب می روم،تو از پشت دیوارهای خواب و خیال،از ورای رویاها،به سرزمین خشک تنم سر می کشی و دست های سبز تو،تا جهان زرد و خالی من،امتداد می یابند.

اگر شبی نرسیده به کوچه ی صبح،نرسیده به باغ فرداها،چراغ بیداری را،تا همیشه در خود خاموش نگه دارم چه خواهد شد؟جز آنکه از پیوند من و تو،از رویای خیس و تازه ی شمالی ما،زمین برای دیگر بار،سبز خواهد شد و زندگی بسان گذشته در رگ هاش ادامه خواهد یافت...

 

+ i dreamt i dwelt in marble halls را در یوتیوب به صورت باکلام ببینید یا در سانگ سرا به صورت بی کلام بشنوید(قطعه ی شماره هفت)

 

۲ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۵
یاس گل
چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۶ ب.ظ

سندروم "مزاج سوداوی"!

ظهر است.ساعت:12

همه به خانه برگشته اند و من هم مشغول شست و شو و ضدعفونی کردن خریدهایشان هستم.

او با کلافگی می گوید:«یعنی تو واقعا احساس گرما نمی کنی؟» و کولر را روشن می کند.

برای لحظه ای فکر می کنم.فکر که نه! در واقع احساسم را نسبت به دمای محیط می سنجم.بعد خیلی آرام-جوری که بعید است صدایم را بشنود-جوابش را می دهم و می گویم:«راستش نه خیلی» و به شستن ادامه می دهم...

***

چند ساعتی از ظهر گذشته.ساعت:16

توی ماشین پشت ترافیک نشسته ایم و همه دارند پشت چراغ قرمز تبخیر می شوند.

برای دومین بار می پرسد:«کولر بزنم؟»

دور گردنم زیر روسری عرق کرده اما می گویم:«نه!هوا خوب است»

بر می گردد نگاهم می کند و می گوید:«خوب است؟؟» و وقتی رضایت همه را -به جز من- می گیرد کولر را روشن می کند.

شیشه ی ماشین را با بی میلی بالا می کشم...

***

صبح است.ساعت:10

نشسته ام و کتاب می خوانم.

می گوید:«چقدر گرم است،اصلا هوا رد نمی شود»

با تعجب می گویم:«ولی من یک باد سردی حس کردم!خیال کردم کولر روشن است»

با بهت نگاهم می کند و می گوید:«واقعا خوش به حالت که در این فصل سال یک باد سردی که اصلا معلوم نیست از کجا به تو می وزد حس می کنی!»

 

 

اگر به من باشد کولرِ خانه بیشتر اوقات خاموش می ماند.

اگر به من باشد وزش یک نسیم خنک هم کافی است.

وقتی کولر روشن می شود دلم می خواهد یک پرده دور تا دور خودم بکشم تا از وزش مستقیم باد در امان بمانم.

اگر شما به محض رسیدن به مهمانی می گردید ببینید کجا بنشینید که در مسیر باد کولر باشد،من دقیقا برعکس شما دنبال جایی می گردم که به من بادی نخورد.

رفتارم در این فصل سال،شاید گرمایی ها را حرص بدهد یا برایشان چندان قابل درک نباشد اما مطمئن باشید که اوضاع به این منوال باقی نمی ماند و در پاییز و زمستان همه چیز به نفع آنان تغییر خواهد کرد.

 

۴ نظر ۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۶
یاس گل
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷ ق.ظ

من به تو بدهکارم

چشم هایم را پس از خوابی هشت ساعته باز می کنم.

از همان بدو بیداری،صدای گرشا رضایی توی گوشم است:

 

وقتی ریشه هام توی خاک توئه*همه دنیا رو حریفم یه تنه

من باید بالا بمونم تا ابد*وقتی پرچم تو پیرهن منه

 

صبحانه ام را می خورم و کلیله و دمنه می خوانم.بعد می روم سراغ تاریخ ادبیات.آرام ندارم.بی تابم.بلند می شوم و برای فاطمه یک پیام صوتی می فرستم و حرف های استاد هماپور را به خاطرش می آورم.در واقع با این کار دارم خیلی چیزها را برای خودم مرور می کنم.

سراغ پست های فروردین و اردیبهشت 97 می روم تا یادم بیاید آن سال قبل از کنکور چه حالی داشتم،با چه انگیزه ای پیش می رفتم؟

به فاطمه می گویم ما همیشه گله مندیم که چرا دختران و پسران باهوش و با استعدادمان می گذارند می روند خارج.کاش این گله را از خودمان داشتیم.کاش کمی هم سر خودمان فریاد می زدیم و می گفتیم:حالا تویی که مانده ای،چه گلی به سر مملکتت زده ای؟تو برای خاکت چه کرده ای؟

باز کسی که می رود آنجا و تحت حمایت کشوری دیگر به کار و تحصیل مشغول می شود،تمام تلاشش را می کند که به آنان ثابت کند در خصوص پذیرش و انتخاب او اشتباه نکرده اند.با پشتکار و تلاش شبانه روزی اش به آنان اطمینان می دهد که سزاوار حمایت هایشان بوده و هست و دارد از امکاناتشان به نحو احسن استفاده می کند.

ما چطور؟داریم دقیقا با سرنوشت و آینده ی خودمان،خانواده مان و کشورمان چه می کنیم؟اصلا از همین حداقل امکاناتی که در اختیارمان است چقدر دغدغه مندانه بهره برده ایم؟نکند پیش خودمان فکر می کنیم همین که اینجا مانده ایم و نرفته ایم از سر مملکتمان هم زیاد است؟کجای این طرز فکر از سر میهن پرستی است؟طرف حساب ما خاکمان است نه دولتمردانمان.

دلم می خواهد بارها و بارها پای نماهنگ شناسنامه ی گرشا رضایی و مصطفی راغب بنشینم و به خودم اجازه دهم ضربان قلبم مدام بالا و بالاتر برود،رگ غیرتم بیرون بزند و طلبکارانه از خودم بپرسم:تو چه کرده ای؟

من از میهنم چیزی طلب ندارم،از دنیا هم.

من همیشه بدهکار خودم و سرزمینم بوده ام.

 

براده های یک ذهن:

اگر این نماهنگ را هنوز ندیده اید از اینجا ببینید.

 

 

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۱:۱۷
یاس گل
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ب.ظ

در تصور یک رویا

فاطمه دیشب زنگ زده بود اما من تلفن همراهم را با خود بیرون نبرده بودم.وقتی هم که برگشتم باید سریع به کارهای عقب مانده ی دوچرخه می رسیدم.

کارهایم را کردم و نفس راحتی کشیدم و از فاطمه عذرخواهی کردم.گفتم فردا با هم حرف می زنیم.

امروز حرف زدیم و از کنکور گفتیم.از دلتنگی مان برای دانشگاه.حتی یک لحظه تصور کردیم اگر در یک دانشگاه قبول شویم چقدر عالی می شود.دوباره با هم خواهیم بود.

به هم گفتیم بیاییم و این یک ماه باقی مانده را کم نگذاریم.تلاشمان را بکنیم.از کجا معلوم؟شاید شد.

وقتی دستمان به چیزی نمی رسد یا معلوم نیست برسد یا نه،لااقل از تصورش ذوق کنیم.

۲ نظر ۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۵:۴۳
یاس گل