مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۵ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۱ ب.ظ

متصل

وارد سماد می شوم که غذای هفته بعدم را رزرو کنم. از تصور اینکه به احتمال زیاد این آخرین غذای رزروی من است دلم می گیرد. هفته بعد آخرین هفته حضور ما در کلاس های دانشگاه است و این یعنی ارشد دارد به همین زودی تمام می شود. حالم شبیه کسی است که می داند یک سال دیگر همین موقع در سرزمین محبوبش نیست. یا کسی که حدس می زند یلدای بعد کنار یار عزیزش نیست. 

به مرضیه می گویم اگر بشود ترم بعد می روم سر کلاس بچه های کارشناسی می نشینم. نمی توانم دل بکنم. نمی توانم به این موضوع فکر کنم که از ترم بعد -به جز روزهایی که لازم است استاد راهنمایم را ببینم- دور از کلاس و دانشگاهم. خدای من! بعد از ارشد چه کنم؟

یادم نمی رود آن پنج سالِ پس از کارشناسی را. یادم نمی رود اندوهم را. که هرکار می کردم و هرجا می رفتم باز هم چشم حسرتم به سوی دانشگاه بود. از خودم می پرسیدم فارغ التحصیلی یعنی چه؟ اصلا چطور می شود از تحصیل فارغ شد؟ چطور می توانم روزی را تصور کنم که درس و تحصیل جایی در زندگی ام نداشته باشد؟

دوستی از هندوستان عکسی می فرستد و می گوید فکر کنم فردا قرار است از دانشگاه شما به دانشگاه ما بیایند. عکس را باز می کنم و نام دو استاد دانشگاه الزهرا را می بینم. استادان رشته ما نیستند اما نام الزهرا کافی است تا حس کنم من هم فردا آنجایم،در هندوستان. انگار من به این نام متصل شده ام.

یاد روزهای اول شروع ارشد می افتم. یاد روزی که آقای تهیه کننده سفارش نوشتن یک متن مهدوی را داد و گفت خوب است ابتدای مسیر تحصیلی تان متبرک شود به نام امام زمان. یاد روزهایی که با کلاس های آنلاین در دوران کرونا شروع شد. روزی که برای اولین بار از طرف دانشکده به اردو رفتیم و از خانه سیمین و جلال بازدید کردیم.یاد ... دارد بغضم می گیرد از مرور آن روزها...

روزی که یک دانشجو از پایان نامه اش دفاع می کند قطعا روز مهم و خاطره سازی در زندگی اش خواهد بود اما من از اولین شبِ پس از تاریخ دفاعم - که هنوز نمی دانم چه زمانی است - می ترسم. من مطمئنم که آن شب زیر گریه خواهم زد و واهمه ی روزهای بعدش را خواهم داشت. من مطمئنم که روز دفاع، هنگام اعلام نمره، بغض وحشتناکی توی گلویم خواهد افتاد و چشم هایم جلوی حاضران تر خواهد شد.

 

۲ نظر ۲۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۵ ب.ظ

سبز یشمی

قطعا غیرحضوری شدن کلاس‌ها به خاطر آلودگی هوا خبر خوبی نبود. مثلا می‌خواستم بعد از کلاس‌، از دانشگاه بروم کوبوک و یک روان‌نویس سرنمدی سبز یشمی + یک ماژیک هایلایتر یاسی بخرم. تازه ممکن بود استاد راهنمایم را هم ببینم و سوالاتم را بپرسم. اما با این تعطیلی برنامه‌ی این هفته به هم خورده بود.

به گمانم دیشب تقریبا هم‌زمان با بازی کرواسی و مراکش بود که یک باران تند و کوتاه گرفت و خیال کردم هوا حتما تمیز‌ می‌شود اما با نگاه کردن به شاخص کیفیت هوا فهمیدم به باد و باران جان‌دارتری نیازمندیم.

صبح با چه مکافاتی وارد کلاس‌های آنلاین شدیم و با چه عذابی جزوه نوشتیم. هی اینترنت قطع می‌شد و صدای استاد را منقطع می‌شنیدیم. مجبور شدم به اندازه‌ی چند کلمه و گاهی چند جمله، صفحه را خالی بگذارم و ادامه‌اش را بنویسم. هی از اینترنت مخابرات به اینترنت گوشی‌ وصل می‌شدم و از اینترنت گوشی به اینترنت مخابرات تا بلکه یک چیزی از این کلاس بفهمم‌. از ده نفر دانشجوی کلاس فقط سه نفرمان در کلاس حاضر بودیم و بقیه اصلا نمی‌توانستند وارد سامانه شوند. آرزو کردم هفته بعد هوا سالم باشد و این یکی دو جلسه آخر را دوباره روی صندلی خودمان بنشینیم.

ظهر مادر گفت می‌آیی برویم میدان یک چیزی بخوریم؟ واقعا خسته بودم. کلاس‌های مجازی انرژی بیشتری از آدم می‌گیرند. اما حاضر شدم و لباسم را پوشیدم و رفتیم.

توی میدان یک پسری نشسته بود که می‌گفتند دیوانه‌ است. داشت آوازهای درهمی می‌خواند تا بلکه پولی جمع کند. می‌شنیدم که یکی از قطعات قدیمی رضا صادقی را می‌خواند: دلم برات تنگ شده جونم، می‌خوام ببینمت نمی‌تونم ...

بعد از غذا، رفتم شهرکتاب. شهرکتاب استدلرِ سبز یشمی نداشت. نوشت‌افزارِ نزدیک شهرکتاب هم آن را نداشت. نزدیک خانه که رسیدم به مادر گفتم می‌روم مغازه‌ی فلانی. خودم می‌دانستم فلانی گران‌فروش است اما توی سرم افتاده بود که حتما بخرمش. رفتم آنجا و یکی از روان‌نویس‌ها را برداشتم و حساب کردم‌. از قیمتی که توی اینترنت دیده بودم ۸ الی ۱۰ تومان گران‌تر بود. از آن بدتر اینکه وقتی به خانه برگشتم تازه دیدم سبز یشمی نبوده و یکی دو درجه روشن‌تر بوده. اما دیگر برایم فرقی نمی‌کرد یا شاید هم ترجیح می‌دادم برایم فرقی نکند.

صدای دورِ رضا صادقی افتاده بود توی سرم و داشت ادامه‌ی ترانه‌اش را می‌خواند.

 

+بغض ترانه - رضا صادقی

۴ نظر ۲۷ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۵
یاس گل
جمعه, ۲۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۱۷ ب.ظ

من و هوهوخان

هنوز هم وقتی هوای تهران آلوده می‌شود دلم می‌خواهد یک بادبانو باشم؛ملکه‌ی بادها.

بعد با هوهوخان؛باد مهربان در آسمان می‌وزیم، ترانه‌ی 《 شادم و هوهو می‌کنم 》 می‌خوانیم و تهران را دوباره آبی و کارت پستالی می‌کنیم.

 

 

۵ نظر ۲۵ آذر ۰۱ ، ۲۰:۱۷
یاس گل
پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۳ ب.ظ

روزهای سخت زهرا

امروز مراسم مادر زهرا بود. راه خیلی دور بود. اگر پریسا نبود نمی‌توانستم بروم. یعنی حساب کردم اگر نبود باید ۱۱ ایستگاه اتوبوس و ۱۸ ایستگاه مترو به اضافه مسیری که فقط اسنپ خور بود را یک بار می‌رفتم و یک بار برمی‌گشتم. توی ماشین با پریسا فکر کردیم زهرا چطور این راه طولانی را تا دانشگاه می‌آمد و می‌رفت.

توی مراسم چشمم دنبال زهرا می‌گشت. زهرا را دیدیم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. گفت دیگر نمی‌آیم دانشگاه. گفتیم این‌طور نکن با خودت. روزهای سختی است اما اگر دیدی حال روحی‌ات مساعد نیست حذف ترم کن. انصراف نده. حیف است.

زهرا گفت دیشب تمام گریه‌هایم را کردم تا امروز پیش شما حالم خوب باشد. 

گفت انگار هنوز باورم نشده مادرم رفته. هی به گوشه گوشه خانه نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم هنوز هست. اما نیست. مادرم همیشه امید داشت که خوب می‌شود. من هم امید داشتم. روزهای خیلی سختی را دیدم...

وقتی می‌خواستیم برگردیم زهرا چندبار گفت نروید، بمانید. می‌دانستم که ماندنمان به حال روحی‌اش کمک می‌کند اما پریسا کار واجب داشت و باید برمی‌گشت. من هم که با ماشین او آمده بودم باید برمی‌گشتم.

بغلش کردیم و گفتیم ما منتظریم دوباره در دانشگاه ببینیمت. یک وقت فکر نکنی تنهایی. تمام استادها هم شرایطتت را درک می‌کنند و از حالت خبر دارند و جویایت هستند.

 

خدا خیلی به زهرا صبر بدهد.

۲۴ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۳
یاس گل
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۱ ب.ظ

بلوط جادویی

نزدیک سلف، زیر تاقدیسِ یاس، یک بازارچه‌ی کوچک برپا بود‌. دستبند، انگشتر، کیف پارچه‌ای، لباس و از این قبیل چیزها می‌فروختند. امروز دیدم کنار آویزهای انار، آویزهای بلوط هم آورده‌اند. بلوطش آدم را یاد افسانه‌ها و قصه‌های جادویی می‌انداخت. جان می‌داد یکی از آن‌ها را بخرم و توی جنگل بدوم. اما جنگلی در کار نبود. روسری‌های طرح‌دار و بزرگم هم اجازه نمی‌دادند هیچ آویزی روی لباس‌ها خودی نشان بدهد.

بعد از کلاسِ سیرآرا رفتیم کتابخانه. تا روز قبلش می‌خواستم کلی کتاب بگیرم اما این بار هیچ کتابی برنداشتم. یک دلیلش این بود که از بردن و آوردن این همه کتاب خسته بودم. پس ترجیح دادم فعلا مقاله‌ بخوانم.

دو هفته دیگر امتحان کشف المحجوب داریم.

پروپوزالم هم دیروز در جلسه گروه تصویب شد.

 

+ تصویری دیگر از کتابخانه

۲ نظر ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۶:۴۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ

ما قرار دیگری داشتیم زهرا

اما قرار بود تو خبر بهبودی مادرت را برایمان بیاوری.

قرار بود از آن قنادی شیرینی بخری و کنار هم در دانشگاه جشن بگیریم.

حالا باید به جای شیرینی، حلوای مادرت را بخوریم زهرا؟

۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۰:۲۳
یاس گل
يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۳ ب.ظ

به استقبال زمستان

هوا یک جور بدی سرد بود. مسیر دانشکده تا سلف را می‌لرزیدیم. تازه کلاهم سرم بود و کلاه کاپشنم را هم روی آن انداخته بودم. ماسک پارچه‌ای‌ام را هم زده بودم تا سوز کمتری به صورتم بخورد. این ماسک را سال پیش از یکی از آنلاین شاپ‌ها خریده بودم. پارچه‌اش را انتخاب کرده بودم و گفته بودم یک ماسک با همین طرح می‌خواهم. روی پارچه‌اش نوشته بود: دوست نزدیک‌تر از من به من است.

وقتی به دستم رسید فهمیدم سایزش برای صورت من بزرگ است. برای همین زیاد از آن استفاده نکردم. اما امروز فکر کردم توی این سوز و سرما بزرگ بودنش کمک می‌کند تا بخش بیشتری از صورتم را بپوشانم و کمتر باد بخورم.

مرضیه گفت: چقدر چهره‌ات با کلاه عوض می‌شود. بهاره گفت: من هم باید از دفعه بعد کلاهم را سر کنم،خیلی سرد است. و پریسا هم کلاه سفید منگوله‌دارش سرش بود.

بعد از سلف به گرمای کتابخانه پناه بردیم. مرضیه رفت یک کتاب نشانه شناسی برداشت و من هم اتاق آبی سهراب را.

همانجا به مرضیه گفتم: دیروز شعر دروگرانِ پگاه را می‌خواندم و راستش قسمت آخرش را نمی‌فهمم. آن را برایش خواندم که ببینم نظرش چیست. گفت: سخت است.من شعرهای سهراب را نمی‌فهمم.

رفتیم کتاب‌ها را برای امانت ثبت کنیم. مسئول کتابخانه گفت: سایت دانشگاه دوباره هک شده است و فعلا نمی‌شود کتابی ثبت کرد.

برگشتم خانه و در سایت نورمگز عبارت دروگران پگاه را جستجو کردم. چند مقاله درباره‌اش دیدم که شاید خواندنش کمی به گره‌گشایی از بخش آخر آن کمک کند.

 

+ سرمای هوا مرا یاد این آهنگ می‌اندازد. شاید هم شعر دروگران مرا یاد این آهنگ انداخته است.

۱ نظر ۲۰ آذر ۰۱ ، ۱۵:۱۳
یاس گل
شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۴۱ ب.ظ

منطقه ی امن

بالاخره پس از چند مرتبه نه آوردن و لغو کردن قرار، دیروز با نگار به کاخ سعدآباد رفتیم. البته که روز سردی بود و هوا هم به طرز قبیحانه ای آلوده بود اما دیگر نمی توانستم نه بگویم و باید می رفتم. سعی کردم خیلی گرم بپوشم.

قرارمان ساعت یازده بود. دو دقیقه به یازده رسیدم. به او پیام دادم و فهمیدم دیر می رسد. اگر همانجا در فضای باز منتظرش می ماندم حتما یخ می زدم. پس رفتم و بلیت موزه هنرهای زیبا را برای هر جفتمان گرفتم. به ماموری که هنگام ورود به محوطه کاخ بلیت ها را بررسی می کند گفتم دوستم در راه است و اسمش این است.

موزه هنرهای زیبا برعکس بیرون گرمِ گرم بود. انگار به منطقه امن رسیده بودم. مشغول نگاه کردن به تابلوها شدم و دل دل می کردم تا زودتر به آن تابلوی معروف سهراب سپهری برسم. 

نیم ساعتی گذشت و نگار نیامد. به مامور موزه گفتم من می روم طبقه بالا. اسم دوستم این است و به زودی می رسد. بلیتش دست من است. رفتم بالا و تابلوهای آنجا را هم دیدم اما نگار هنوز نرسیده بود و تابلوی سهراب هم نبود که نبود.

وقتی نگار رسید از یکی از مسئولان درباره تابلو سهراب پرسیدم. گفتند فعلا امکان بازدید عمومی آن وجود ندارد.

به نگار گفتم: کلا قسمت نیست من به سهراب برسم.

با هم راه افتادیم سمت محوطه ی چشم نواز پاییزی کاخ. این وقت سال تمام برگ های پاییزی، زمینِ آنجا را پر کرده اند. راه که می روی پاییز هم با تو قدم می زند. ناگهان دیدیم باران گرفت، یک باران خیلی ریز. کاخ پر بود از دختران و پسران جوان و فضا سرزنده بود.

رفتیم کنار رودخانه و چون نیمکت ها خیس بود سرپا شکلات داغ خوردیم. هوا واقعا سرد بود و دست هایم جوری یخ کرده بود که انگار بر فراز دماوند ایستاده ام.

عکس هایمان را گرفتیم و باهم درباره اتفاقات اخیر حرف زدیم. دیدیم علی رغم برخی اختلاف نظرها، خیلی راحت و بدون تنش داریم صحبت می کنیم. شاید به این دلیل که متعصبانه گفتگو نمی کنیم و اتفاقا یک جاهایی به همدیگر حق می دهیم و یکدیگر را درک می کنیم.

بالاخره از آنجا راهی ارگ تجریش شدیم و من یک بار دیگر به منطقه امن(گرم) رسیدم.

برای ناهار دیگر نشد زیاد پیشش بمانم. کمی ماندم و وقتی دنبالم آمدند غذایم را با خودم بردم.

اواخر دیشب اصلاحیه ی پروپوزالم آمد و منتظرم که کم کم به جلسه ی گروه برسد.

فقط سه هفته تا پایان آخرین ترم دروس نظری باقی مانده است.

 

۴ نظر ۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۷:۴۱
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۵ ب.ظ

چالش تصویر یک رویا

زینب در انتهای پست آخرش نوشته بود: 《 امیدوارم یک روز مسیر شغلی و تحصیلی‌ام به یک جنگل سبز برسد! جنگلی که برای ساختنش تلاش کرده باشم.》

 

همان لحظه فکر کردم: چه تصویری! چه تصویرسازیِ سبزی!
بعد از خودم پرسیدم: خب حالا من اگر بخواهم آرزویم را به چیزی تشبیه کنم چطور؟
و این یک چالش است. می‌خواهم دعوتتان کنم تا به آرزویتان، به آینده‌تان فکر کنید و بگویید اگر قرار باشد آن را به چیزی تشبیه کنید آن تصویر چه شکلی است؟

من هروقت به آن فکر می‌کنم یک پنجره در برابرم می‌بینم. یک پنجره که پشتش ایستاده‌ام و دارم منظره‌ی بیرون را تماشا می‌کنم. گاهی شیشه پنجره بخار کرده است و آن بیرون بارانی است. گاهی ابتدای صبح است و نور خورشید دارد آرام آرام از مشرق بالا می‌آید و اتاقم را روشن ‌تر می‌کند.
گاه یک کتاب و فنجان روی میزم پشت پنجره است و گاه چند گلدان گل جعفری.

رویای من شبیه پنجره است.

 

۵ نظر ۱۵ آذر ۰۱ ، ۲۱:۲۵
یاس گل
سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۷ ب.ظ

دختر! کلمه ی سالِ تو چه بود؟

نزدیک ظهر، فایل هشت جلسه ای کارگاهی را خریدم که برای درک قسمتی از کار پایان نامه ام لازم بود.

بعد آمدم سری به اینستاگرام بزنم که استوری یکی از بچه ها را دیدم و این موضوع به اضافه بخشی از صحبت هایش از صبح امروز، مرا کم کم به گذاشتن پست جدیدی در اینستاگرام وادار کرد. کتاب "دویدن تا ته بودن" را برداشتم و ورق زدم تا پس از مدت ها عکسی از سهراب سپهری به اشتراک بگذارم و به اندیشه مداراگرایی در اشعار او اشاره کنم. هی صفحات را ورق می زدم و از این صفحه آن صفحه جمله هایی برمی گزیدم که ناگهان به خودم آمدم و گفتم: داری چه کار می کنی؟ مثلا خیال می کنی اگر از مداراگرایی سهراب بگویی ناگهان درهای جدیدی به روی مخاطبانت باز می کنی؟ آن هایی که این مدت مدام از همین موضوع نوشتند و در پیش گرفتن راهکار سومی را پیشنهاد کردند به کجا رسیدند؟ کم فحش خوردند؟

واقعا کار مهم تری نداشتم؟ البته که داشتم: امتحانِ دو هفته دیگر، خواندن عربی و انگلیسی، گوش کردن به فایل صوتی کارگاه، نوشتن پایان نامه و برنامه ریزی برای رسیدن به آن آرزوی بزرگ.

امروز یاد پست بیست نهم اسفندماه سال گذشته ام افتادم. یادِ کلمه ی سال

۴ نظر ۱۵ آذر ۰۱ ، ۱۲:۴۷
یاس گل