متصل
وارد سماد می شوم که غذای هفته بعدم را رزرو کنم. از تصور اینکه به احتمال زیاد این آخرین غذای رزروی من است دلم می گیرد. هفته بعد آخرین هفته حضور ما در کلاس های دانشگاه است و این یعنی ارشد دارد به همین زودی تمام می شود. حالم شبیه کسی است که می داند یک سال دیگر همین موقع در سرزمین محبوبش نیست. یا کسی که حدس می زند یلدای بعد کنار یار عزیزش نیست.
به مرضیه می گویم اگر بشود ترم بعد می روم سر کلاس بچه های کارشناسی می نشینم. نمی توانم دل بکنم. نمی توانم به این موضوع فکر کنم که از ترم بعد -به جز روزهایی که لازم است استاد راهنمایم را ببینم- دور از کلاس و دانشگاهم. خدای من! بعد از ارشد چه کنم؟
یادم نمی رود آن پنج سالِ پس از کارشناسی را. یادم نمی رود اندوهم را. که هرکار می کردم و هرجا می رفتم باز هم چشم حسرتم به سوی دانشگاه بود. از خودم می پرسیدم فارغ التحصیلی یعنی چه؟ اصلا چطور می شود از تحصیل فارغ شد؟ چطور می توانم روزی را تصور کنم که درس و تحصیل جایی در زندگی ام نداشته باشد؟
دوستی از هندوستان عکسی می فرستد و می گوید فکر کنم فردا قرار است از دانشگاه شما به دانشگاه ما بیایند. عکس را باز می کنم و نام دو استاد دانشگاه الزهرا را می بینم. استادان رشته ما نیستند اما نام الزهرا کافی است تا حس کنم من هم فردا آنجایم،در هندوستان. انگار من به این نام متصل شده ام.
یاد روزهای اول شروع ارشد می افتم. یاد روزی که آقای تهیه کننده سفارش نوشتن یک متن مهدوی را داد و گفت خوب است ابتدای مسیر تحصیلی تان متبرک شود به نام امام زمان. یاد روزهایی که با کلاس های آنلاین در دوران کرونا شروع شد. روزی که برای اولین بار از طرف دانشکده به اردو رفتیم و از خانه سیمین و جلال بازدید کردیم.یاد ... دارد بغضم می گیرد از مرور آن روزها...
روزی که یک دانشجو از پایان نامه اش دفاع می کند قطعا روز مهم و خاطره سازی در زندگی اش خواهد بود اما من از اولین شبِ پس از تاریخ دفاعم - که هنوز نمی دانم چه زمانی است - می ترسم. من مطمئنم که آن شب زیر گریه خواهم زد و واهمه ی روزهای بعدش را خواهم داشت. من مطمئنم که روز دفاع، هنگام اعلام نمره، بغض وحشتناکی توی گلویم خواهد افتاد و چشم هایم جلوی حاضران تر خواهد شد.