مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ

تمام خاطرات ما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۲۲
یاس گل
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

به که می مانست؟

شبیهِ که بود و در زندگی ام به چه می مانست؟

به آفریده ای غایب،

به شخصیتی خیال انگیز،

که در میان سطورِ محو و خطوطِ ناپدید کتابی نفیس- لیکن از یادها رفته-

به هم زیستیِ با واژگان،

به حیاتی جاودان رسیده بود.

و من،تنها خواننده ی کتاب،

صفحه به صفحه،او را،

هر روز،

به عاشقانه ترین نگاه،به عاشقانه ترین کلام،

در برابر خویشتن مرور می کردم،

بی آنکه حواسم،

جمعِ فاصله های میانمان باشد،

و بی آنکه،به خاطر سپرده باشم،روزی،

در واپسین فصلِ به جا مانده از کتاب،

با به پایان رسیدن داستان،

هریک،ناگزیر به بازگشتیم.

بازگشت به جهان های مادری و جدا از همِمان.

با دست هایی خالی،

با قلب هایی آکنده از مهر و دلتنگی،

و مالامال از حسرت و آرزوی اینکه:

ای کاش،

این کتاب،

جلد دومی هم داشت.

 

 

 

۳ نظر ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۰۰
یاس گل
سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ

نامه های چمیلی به جان شکر-11

جان شکر!

امروز در چهاردهم سپتامبر،مصادف با سالروز تولد تو و همزمان با ورودت به بیست و هشت سالگی،ما،یکی از طولانی ترین گفتگوهایمان را پشت سر گذاشتیم.به گونه ای که به گفته ی خودت اگر خداحافظی نمی کردیم،این گفتگو تا شب ادامه پیدا می کرد و تمام نمیشد.

تو امروز گنجینه ای از زیباترین واژه ها و کلام های محبت آمیز و ارزشمند فارسی را نثارم کردی.تو مرا،بی وقفه و سلسله وار،با نام هایی خواندی که یقین دارم هرگز در آینده از زبان یک ایرانی نخواهم شنید.تو مرا به صورتی دیدی که یقین دارم هرگز در منظر چشم کسی بدین صورت دیده نخواهم شد.

تو هرآن تعداد واژه که می دانستی و بلد بودی و در کف دستت بود،همچون زر و نقره و سکه و مروارید به پایم ریختی.مرا آنچنان بالا بردی که می توانستم ارتفاع گرفتنم را از سطح زمین احساس کنم.

به تو گفتم این متفاوت ترین ارتباط من در سرتاسر زندگی ام خواهد بود،به تو گفتم ....

صبر کن!

بگذار کمی به عقب برگردیم.به اواسط ظهر امروز که بحث را به سمت سفر کردنت به ایران کشیدم تا بدانم دقیقا از این سفر چه انتظاری داری؟تصور تو این بود که پس از آمدن،می توانیم در طول مدت زمان حضورت در ایران،با یکدیگر به شهرهای مختلف ایران سفر کنیم و ساعات بسیاری از روز را در کنار همدیگر بگذرانیم،تصور می کردی که می توانیم با هم به مشهد رفته و رو به روی صحن امام رئوف،دعا بخوانیم،خیال می کردی که می شود روزی با یکدیگر در پیاده روی اربعین شرکت کرده و آن مسیر طولانی و معنوی را با یکدیگر بپیماییم.

اما من برایت توضیح دادم که چنین چیزی امکان پذیر نیست و در نهایت می توانم یکی دو بار به ملاقاتت بیایم.برایت رسوم خانوادگی و فرهنگی مان را شرح دادم تا بیشتر روشنت کنم.

هرچند که درک این موضوع-علی رغم مسلمان بودنت- برایت بسیار سخت و دور از انتظار بود و حتی پس از فهمیدن آن گفتی که اگر اینطور باشد اصلا نمی آیی،چون فقط قصد دیدارهای مکرر با مرا داشتی،اما بعد از آن،چیز دیگری گفتی که نگاه مرا هم به این ارتباط تغییر داد.

تو شاعرمنشانه گفتی ما بسان رسول اکرم و اویس قرنی هستیم که اگرچه طالب دیدار بودند اما میانشان این دیدار اتفاق نیفتاد.گفتی من تو را برای همین چند روز ارتباط کوتاه نمی خواهم بلکه انتظار دارم تا زنده ایم بر سر این دوستی باقی بمانیم.وقتی ازدواج می کنیم یکدیگر را به مراسم ازدواج هم دعوت کنیم و هیچ چیز این ارتباط را تا زمان مرگمان از بین نبرد.

تو دریچه ای جدید به روی من باز کردی و از یک جور دوستی صمیمانه و سالم سخن گفتی که شاید فقط در کتاب ها خوانده باشیمش.

هرچند که نمی دانم آیا به اندازه ی تو  می توانم روی عمر طولانی این دوستی حساب کنم یا نه اما از یک موضوع مطمئنم و آن اینکه هرگز قادر به فراموش کردن چنین روزهایی نیستم جان شکر،هرگز.

 

+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۴ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۴۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۱۴ ب.ظ

با من مشورت کن/بازی دادن

خودم را روی صندلی انداختم و سرم را رو به سقف گرفتم و با خوشحالی گفتم:وای که چقدر حالم بهتر است.

با من مشورت کن در حالی که با حرص و خشم چانه ی مربعی اش را می مالید،گفت:که اینطور!پس می خواهی چنین کاری کنی.

نگاهش کردم و گفتم:بله.دقیقا می خواهم همین کار را کنم.

خنده ی تمسخر آمیز و کوتاهی کرد و گفت: عمرا بتوانی. (کلمه ی عمرا را بسیار محکم ادا کرد.)

از روی صندلی برخاستم و به همان محکمی پاسخ دادم:می توانم،خوب هم می توانم.

چشم هایش را ریز کرد و گفت:فقط یک درصد احتمال بده او راستش را می گوید.اصلا فکر کن مشکلی دارد که اینطور رفتار می کند.

-مگر قرار است چه کار کنم؟فقط می خواهم مثل خودش با او رفتار کنم.

انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت: نه نه نه.تو این را نگفتی.گفتی می خواهی بازی اش دهی.من دقیقا شنیدم که همین کلمه را گفتی،بازی.

دست به سینه ایستادم و گفتم:اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم؟

برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهش را به من دوخت و سپس گفت:دقیقا من هم دارم به همین موضوع فکر می کنم. و به سمت در رفت و قبل از اینکه پشت سرش در را کامل ببندد سرش را داخل آورد و گفت:تو نمی توانی.

و در را بست.

با صدای بلند گفتم:خواهیم دید.

و او با صدایی رساتر فریاد زد:بار بعد که خواستی برای چنین مزخرفاتی مرا دعوت کنی،نگاهی به آینه بیانداز تا با خودت رو به رو شوی و بفهمی آدم این کارها نیستی.

یک نفس عمیق کشیدم و دوباره روی صندلی نشستم و به آرامی با خود گفتم:حتی فقط برای مدت کوتاهی هم که شده باید امتحان کنم و بفهمم بازی دادن آدم ها چه شکلی است.

و فقط چند دقیقه پس از این ماجرا بود که یادم آمد حتی اگر بخواهم هم نمی توانم.

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی،کم خویش گیر و رستی

 

+قولای تو ریسکن - امیر تاجیک

+اینجا دیگه جای تو نیست - محسن یگانه

۱ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۴
یاس گل
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-10

جان شکر!

به خیال می مانی.

به خیالی که گاه قادر به آفرینش آنم و گاه در آفرینش آن به عجز و ناتوانی خویش می رسم.

به خیال می مانی که تا قصد نشان دادن و معرفی اش را به دیگران دارم،از برابر دیدگان محو شده ای و رفته ای و جز یک جای خالی بزرگ چیزی از خودت به جا نگذاشته ای.

آنقدر در رفت و برگشتی و با بود و نبود و هست و نیست های مکررت مرا در بلاتکلیفی گذاشته ای که دیگر خودم هم به درستی نمی دانم حقیقت داری و زنده ای یا ساخته ی خیالات و توهمات خودم هستی.

 

می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۷
یاس گل
شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ق.ظ

سوغات آشنایی ها(رمز،همان همیشگی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۳۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۲ ب.ظ

آن شاعر غم پرست تنها و دیوانه ی کتاب

صبحی،رفتم داخل آشپزخانه و به خواهرم گفتم:سه تا کلمه ی ایتالیایی یاد گرفتم که می خوام برات بگم.نه ببخشید چهار تا.

کلمات را یکی پس از دیگری گفتم و خواهرم گفت:مگه هندی یاد نمی گرفتی؟پس چی شد؟

گفتم:آخه بعد از دیدن انیمیشن لوکا یهو یادم اومد قبلا قرار بود ایتالیایی باد بگیرم.وای حالا چی کار کنم بین این همه خواسته؟هندی،اردو،ایتالیایی،انگلیسی و ... .

برگشتم به اتاق و پس از مدت ها،یاد لئوپاردی افتادم.همان شاعر ایتالیایی که دیوانه اش بودم و برای پیدا کردن کتابش زمین و زمان را گشته بودم.

رفتم سراغ کتاب شعرش و دوباره به خاطر آوردم چقدر دوستش دارم.به یاد آوردم یک زمانی دور از این روزها قرار بود به ایتالیا سفر کنم و زیرِتندیس لئوپاردی عکس بگیرم و در خانه موزه اش چرخ بزنم و حضورش را در کتابخانه ی خانوادگی شان حس کنم.

راستی اگر لئوپاردی زنده بود برای نشان دادن علاقه ام به او چه کاری از دستم برمی آمد؟برای شرح دل دادگی ام به آن شاعر غم پرست تنهای دیوانه ی کتاب که آخرش هم در رنج و تنهایی و بیماری مرد،چه کاری می توانستم انجام دهم؟ sad

اصلا چرا فیلم سینمایی اش در ایران دوبله نمی شود؟!

ببین چند سال است منتظرم ببینمش.

 

۵ نظر ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۲
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-9

جان شکر!

دستم به بستن نمی رود.
هر دری را که می آیم ببندم یاد تو می افتم.
از ترس اینکه مبادا هنگام گذر از حوالی من با درِ بسته مواجه شوی،اجازه می دهم راه های ارتباطی مان همچنان به روی تو باز و برقرار باقی بمانند.
دلم می خواهد عزم رفتن کنم.رفتنی که مرا پس از یک دوره ریاضتِ فراموشی یادت،از نو بسازد،از نو متولد کند.اما چه فایده که حتی دل چنین رفتنی را هم ندارم،لااقل فعلا ندارم.
روزهای تقویم را هی می شمارم تا رسیدن به روز تولدت.
نگاهم به چهاردهم سپتامبری ست که حتی خودم هم نمی دانم مثلا چه اتفاق خاصی قرار است در آن بیفتد.
فقط می دانم که می خواهم به زبان مادری ات،میلادت را تبریک بگویم و بعد...تمام.
حس می کنم بعد از آن دیگر مسئولیتی در قبال این ارتباط بلاتکلیف و متزلزلمان ندارم.
همه کارها را کرده ام و جز همان معذرت می خواهمی که تو دوست داشتی از زبان من بشنوی و نشنیدی،باقی گفتنی ها را گفته ام.
البته به جز یک چیز دیگر که آن را هم نگفتم و به قصد و به عمد از قلم افتاد.
پس بگذار همین طور از قلم افتاده باقی بماند...

 

می گویم و می نویسم،هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۲ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۵۱
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ

از ترم بعد

دیشب خواب استاد هماپور را دیدم.

خواب دیدم در راهروی نورانی دانشگاه قدم می زنم و برای یک نفر دیگر که در کنار من است از استاد هماپور تعریف می کنم:استاد از آن هایی است که وقتی چیزی درس می دهد مطلب برایت کاملا جا می افتد.

بعد به معده اش اشاره کردم و گفتم:انگار که مطلب را قورت داده باشی.

سپس ادامه دادم:احتمالا این آخرین ترمی است که با استاد دارم.از ترم بعد سر کلاس های ادبیات فارسی می نشینم.

وارد کلاس شدیم.پشت نیمکت نشستیم.

استاد هماپور سر کلاس آمد و لا به لای کلاس به شوخی به من گفت:این عید را به من تبریک نگفتی!

کدام عید؟نفهمیدم از چه حرف می زند.

فقط به آرامی و با خوشحالی گفتم:من بالاخره وارد رشته ی ادبیات می شوم استاد.

صدای یک نفر از بچه های کلاس را شنیدم که گفت:حالا صبر کن ببین با تغییر رشته ات موافقت می کنند یا نه...

از خواب بیدار شدم.

 

۱ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۲۷ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-8

جان شکر!

دلم می خواهد با همه ی آدم ها درباره ی تو صحبت کنم.

دلم می خواهد درباره ی تو،با خیال تو گفتگو کنم.

ترجیح می دهم که در خلوتم حتی،با خودم،از تو بگویم و پیوسته درباره ی تو بیاندیشم.

این است که مادرم با کلافگی می گوید:وای که چقدر از هند می گویی دختر!

از هند گفتن هم یک جور از تو گفتن است.

 

می گویم و می نویسم،هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۲۷
یاس گل