مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ب.ظ

زندگی بعد از زندگی

چشم هایش را باز کرد.نگاهی به آسمان و جهان اطرافش انداخت.همه جا یکدست بود و سفید.
این چه حسی بود؟یک جور احساس غریب اما خوشایند از پا گذاشتن به دنیا.
دختر را دید.دختری که با پدرش از او دور میشد و به خانه برمی گشت.
هنوز در آغاز آشنایی با دنیای جدیدش بود که کسی گفت: سلام.
نگاهی به چپ کرد.کسی را ندید.سپس به راست.با یک حجم گِردِ برفی مواجه شد و از او پرسید: تو کی هستی؟
حجمِ گِرد برفی جواب داد: یکی شبیه خودت.البته نه خیلی.مثلا تو به جز دماغِ هویجی،شال گردن هم داری.تازه!روی تنت دگمه هم داری.خب آره تو قشنگ تری!
بی آنکه جوابی دهد دوباره نگاهش را به دَرِ خانه ای دوخت که دختر واردش شده بود.
دوست جدیدش گفت: آره اون دختر تو رو ساخت.البته تنهایی که نه!به کمک باباش.راستی به ما میگن آدم برفی.
آدم برفی!پس اسمش این بود.اما با خود فکر کرد هیچ چیزش شبیه آن پدر و دختر نیست.پس آدم نیست.شاید فقط یک موجودِ برفی است. و ترجیح داد از این پس او را "برفی" صدا کنند.
دوست جدید و پرحرفش برای بار سوم سر صحبت را باز کرد و گفت: نمی خوای چیزی بگی؟ما فقط چند روز فرصت داریم.پس چرا به سکوت بگذره؟
- فقط چند روز؟؟
این سوالی بود که برفی از دوستش پرسید.دوستش برایش از عمر کوتاه آدم برفی ها گفت.از سرنوشتی مشترک.از اینکه با اولین تابش خورشید و قطع بارش برف،همه ی آن ها،آرام آرام کوچک و کوچک تر می شوند و بعد هم...تمام.به همین سادگی.
"برفی" حالا از به دنیا آمدنش بیشتر پشیمان بود تا خوشحال.
فکر کرد شاید بهتر است به جایی پناه ببرد.جایی که خورشید در آنجا نباشد.مثلا درون غاری سرد و تاریک در بلندای یک کوه!
اما دوستش او را از خیالات بیهوده بیرون کشید و گفت: چی فِک کردی؟خورشید قدرتمند تر از این حرفاست.قبل از اینکه تو به وسطای کوه برسی ذوب شدی.
چاره چه بود؟هیچ.برفی،جز ایستادن در همان جا که بود،چاره ای نداشت.
سه روز پیاپی خورشید از فراز آسمان بر سرش می تابید و او لاغرتر از قبل می شد.با دختر قهر کرده بود.از او دلگیر بود که برای شادی کوتاه مدتش او را به جهان آورده است.
با این حال،دختر این چیزها سرش نمیشد و دست از بازی کردن با او نمی کشید و تنهایش نمی گذاشت.همین موضوع هم دل برفی را کم کم نرم کرده بود.
دختر در آخرین شبِ زندگیِ برفی به او چیزی گفت.چیزی که باعث شد برفی پس از شنیدن آن حرف،بیشتر از همیشه مایل به زندگی کردن باشد.نه به خاطر آنکه لذت بیشتری از زندگی ببرد بلکه... .
دختر به او گفته بود: می دونی؟من خیلی تنهام.تقریبا توی این محل هیچ دوستی ندارم.یه جورایی تو اولین دوست منی.میشه تنهام نذاری و نری؟
برفی به همین خاطر مایل به زندگیِ بیشتر و طولانی تر بود.برای اینکه مدت زمان بیشتری به دوستی با یک کودک تنها ادامه دهد.
دو روز بعد،زمانی که او با آخرین قطره ی ذوب شده از تنش به زمین می پیوست از دوستش-که از او هم دیگر چیز زیادی باقی نمانده بود- پرسید: بچه ها اولین دوستشون رو فراموش نمی کنن؟میکنن؟
و دوستش گفت: هیچ وقت!می دونی؟تو خیلی خوشبختی که اولین دوستِ اون دختر بودی!برای یه آدم برفی همچنین چیزی کم پیش میاد.
برفی در نهمین روز از بهمن ماه آن سال،با زندگی اش در این دنیا خداحافظی کرد اما،به زندگی جدیدش سلام گفت؛به زندگی در لباسِ خاطره ای زمستانی در ذهن دختر.
خاطره ای شبیه به هزاران خاطره ی دیگر.

 

+این پست را با صدای مجتبی ناطقی در رادیو دوچرخه بشنوید.
۲ نظر ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۲۱
یاس گل
چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

بیست و هشت سالگی

پاییزِ سال دیگر که برسد،در کمال ناباوری،بیست و هشت سالگی من آغاز می شود.بیست و هشت سالگی برایم عدد بزرگی است مثل هجده سالگی.بیست و هشت سالگی به من می گوید:درست است که هنوز به سی سالگی نرسیده ای اما مرحله ی بعدی زندگی ات،به طور رسمی از همین عدد آغاز می شود،از همین سن.

دیشب به این چیزها فکر کردم و احساس کردم جدی جدی دارم بزرگ می شوم.حس کردم زندگی دارد جدی تر از قبل می شود.شاید هم خیلی وقت است که جدی شده و این منم که دیر فهمیده ام.

۶ نظر ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۳۳
یاس گل