مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۰ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۸:۳۱ ب.ظ

بازگشت

ساعت 12 شب بود.پدر،مادر را برده بود درمانگاه.من خوابم نمی برد تا مادر برگردد.خواهرم خواب بود.

بلند شدم و چراغ آشپزخانه را روشن کردم که اگر خوابم برد و برگشتند ،چراغ یک جا روشن باشد.

گوشی را همین طور الکی برداشتم. نمی دانستم باید چه کار کنم. ناگهان حس کردم باید حتما آهنگی از امیرحسین مدرس بشنوم! اصلا مگر چند قطعه از او شنیده بودم که حالا این وقت شب چنین چیزی دلم می خواست؟ نامش را جستجو کردم و باز حس کردم در این لحظه باید چیزی از گذشته یادم بیاید که یادم نمی آمد. چه چیزی توی آن گذشته بود؟ گوشی را کنار گذاشتم و رفتم که بخوابم.

نخوابیدم تا وقتی مادر برگشت و دیدم سر جایش آرام خوابیده است.

***

عصر امروز یاد دیشب افتادم. رفتم سراغ آلبومی قدیمی که وقتی نوجوان بودم خریده بودمش. آن سال ها زیاد به اریکه می رفتیم. یک بار با خواهرم رفته بودیم به یکی از مغازه های روبه روی آنجا و گفته بودیم کار جدید چه دارید؟ فروشنده یک آلبوم موسیقی دستمان داده بود.من به جز امین زندگانی و امیرحسین مدرس و شهاب حسینی ،بقیه عکس های روی آن را نمی شناختم. اسم آلبوم بود : هفت-3،هفت-4 . 

جز این،چیز دیگری یادم نمی آمد.آلبوم را داخل دستگاه گذاشتم و آهنگ ها را یکی یکی رد کردم تا رسیدم به یادگاری. حالا دارم برای بار دهم می شنومش و فکر می کنم بعد از هفته ای که به گوش دادن آهنگ های قدیمی بنیامن بهادری گذشت حالا این هفته نوبت به مدرس رسیده است و باید سراغ او بروم.اما...

من چرا هی به گذشته برمی گردم؟

 

از اینجا یادگاری را بشنوید

 

 

۲ نظر ۳۰ مهر ۰۱ ، ۲۰:۳۱
یاس گل
جمعه, ۲۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۲ ب.ظ

دلم نمی‌خواهد به این زودی تمام شود

دیشب فیلم شبگرد را دیدم. صدای تلویزیون آن‌قدر کم بود که تقریبا چیزی نمی‌شنیدم‌ اما می‌فهمیدم داستان چطور پیش می‌رود و از آن خوشم می‌آمد.منتظر بودم ببینم آخرش چه می‌شود. همه خواب بودند. مادرم خواب و بیدار بود، انگار او هم می‌خواست بداند ته‌اش به کجا می‌رسد. وقتی فیلم تمام شد دیدم ساعت یک است. از من بعید بود تا این وقت شب بیدار مانده باشم. خوابیدم. خوابیدم و خواب‌های جادویی دیدم. توی خواب همه جادوگر بودند و ورد بلد بودند. توی خواب نور آفتاب، نور دل‌پذیر آفتاب به صورتم می‌خورد و من از نوازش نور لذت می‌بردم.

صبح نتوانستم به کار خاصی برسم. ظهر کمی رساله قشیریه خواندم. بعد رفتم سراغ تکلیف مطالعات زبانی.تکلیفمان اجباری نبود اما استاد آن‌قدر در تدریسش شور و هیجان دارد که خواه‌ناخواه به آدم منتقل می‌شود. استاد همیشه می‌گوید دلم می‌خواهد خودتان را با بهترین دانشجویان مقایسه کنید، شما باید بهترین باشید. می‌گوید:دلم می‌خواهد این‌طور نباشد که فقط من بیایم جزوه بگویم و بنویسید و بروید خانه‌تان، باید در کلاس تعامل داشته باشیم. برای همین دوست دارم تکلیف‌هایش را انجام بدهم و سر کلاس بخوانم.

بعد باید بروم سراغ عربی،سراغ نوشتن مطلب مجله، خواندن مطالب پایان نامه و ... .

از تصور اینکه این ترم، آخرین ترم دروس نظری است غصه‌ام می‌شود. دلم نمی‌خواهد به این زودی تمام شود...

 

+پوستر فیلم شبگرد

۳ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۵:۰۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۹ ب.ظ

خدایا! شکر

داشتم خاطرات بیست و هفتم مهرماه سال گذشته را مرور می‌کردم. دیدم،پارسال،در چنین روزی،اتفاق قشنگی در زندگی‌ام افتاد.

صبحش دلم گرفته بود اما ظهر، در سایت سنجش، نتیجه کنکور ارشدم را دیدم.  من خوشحال بودم، کامروا بودم، آن‌قدر که دیگر برایم مهم نبود یک دقیقه دیگر،یک ساعت دیگر یا یک ماه دیگر زنده‌ام یا نه. احساس می‌کردم به قدر کفایت زندگی کرده‌ام، با دیدن نتیجه، زندگی‌ام وسعت یافته بود. چند سال از زندگی‌ام،جوانی‌ام با همین رویا گذشته بود و پس از مدت‌ها بالاخره به رویایم رسیده بودم. دیگر چه می‌خواستم از دنیا؟

بعد فکر کردم چقدر خنده‌دار است که هنوز سر کلاس‌های ادبیات ننشسته‌ام، لمسش نکرده‌ام، بویش نکرده‌ام و با این وجود فقط با دیدن خبر قبولی، همه چیز را تمام شده پنداشته‌ام،درست در لحظه شروع!

امروز، خاطرات آن روز را دوره کردم و یک بار دیگر گفتم: خدایا شکر.

۵ نظر ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۳:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۳۹ ب.ظ

مسیر جدید

از سلف بیرون آمده بودیم و می‌خواستیم از همان مسیر همیشگی به دانشکده برگردیم که به بچه‌ها گفتم: بیایید این‌بار از این‌طرف برویم و ببینم این‌یکی به کجا می‌رسد.

حرکت کردیم.از کنار مسجد گذشتیم، از کنار مزار شهدا، بعد انداختیم دست راست و از کنار دیواری که روی آن‌ مجموعه نقاشی‌هایی به چشم می‌خورد عبور کردیم. به انتهای آن که رسیدیم پای دیوار نوشته بود پروژه پایان‌نامه کارشناسی. نام چند دانشجو آمده بود و نام استاد راهنمایشان.

مسیر را که ادامه دادیم کلینیک دانشگاه را دیدیم. دختری روی صندلی نشسته بود و از چسب و پنبه‌ی روی دستش مشخص بود که تازه سرمش تمام شده‌. رفتم داخل و نگاهی به نام پزشکان انداختم‌. دندانپزشکی، پوست و مو، زنان، تغذیه، بینایی‌سنجی، فیزیوتراپی و ... . یادم آمد یک سال پیش که به یک دندان‌پزشکی مراجعه کرده بودم و صحبت از دانشگاه شده بود، خانم دکتر گفته بود شش ماه در کلینیک دانشگاه الزهرا کار می‌کرده.

بچه‌ها بیرون کلینیک ایستاده بودند و زیر آفتاب بودند. برگشتم پیش‌شان و گفتم برویم دانشکده. گرمشان شده بود و لابد توی دلشان می‌گفتند حالا تا اینجا آمدیم که چه؟

موقع برگشت، نگاهم به مسیر دیگری بود که می‌دانستم بار بعد از آن‌جا خواهم گذشت.

۱ نظر ۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۸:۳۹
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

این واقعیت است

می‌گفتم: این مردم حق دارند، خشمگین‌اند، خیلی چیزها آن‌طور نشد که باید می‌شد. پس باید صبوری کرد، باید حرف‌ها را شنید، باید کاری کرد. دوستان منصفی داشتم و می‌دیدم که وقتی از زن،زندگی،آزادی حرف می‌زنند واقعا به کلمه‌ی سوم اعتقاد دارند. برای همین هم گاهی اگر دوست دیگری در اینستاگرام حرف‌‌های ناخوشایندی می‌زد و از آن طرف بوم افتاده بود،مثلا اگر می‌گفت در حکومت آرمانی ما با مذهبی‌ها و محجبه‌ها باید فلان‌طور و بهمان‌طور برخورد شود تا حالشان جا بیاید، سعی می‌کردم به خود بقبولانم که در میان معترصان، این‌‌عده(با این طرز فکر)قلیل‌اند و با آن‌ها که ما می‌شناسیمشان فرق می‌کنند. پس نباید حرف‌هایشان را به دل گرفت، چون فعلا از روی خشم صحبت می‌کنند‌. وقتی اوضاع مساعد شود و آرام‌تر شوند قطعا آن‌ها هم به کلمه‌ی "آزادی" معتقد خواهند بود،مثل باقی دوستانمان.

اما حالا چند روز است که روایت‌هایی از جنس همان نگرش عده‌ی قلیل دارد بیشتر به گوشم‌ می‌رسد. می‌بینم همه‌ی معترضان و آزادی‌خواهان هم مثل دوستان عزیز و منصف ما نیستند.

وقتی برای یکی از هم‌کلاسی‌هایمان در مترو آن ماجرا پیش آمد، ب و ز گفتند کار خودشان است، این‌ها که به محجبه‌ها حمله می‌کنند معترض نیستند. به اسم معترض‌ها این‌کارها را می‌کنند که بگویند: ببینید اگر اوضاع به میل آن‌ها شود چه بلایی سرتان می‌آید.

من تلاش کردم از دید آن‌ها به موضوع نگاه کنم. پیش‌تر گفتم که من این بار بیش از هر زمان دیگری عینک آدم‌هایی با عقاید مختلف را به چشمم زدم تا بتوانم دنیا را از نگاه تک‌تک آنان تماشا کنم.

اما این روایت‌هایی که کم‌کم روی دور تکرار افتاده‌اند و یک بار به هم‌کلاسی ساکت و آرام ما، یک بار به استاد روشن‌فکر ما، یک بار به آن دوست اینستاگرامی، یک بار به باقی خواهرهای محجبه‌مان، به شکل‌های مختلف و از جانب‌ آدم‌های مختلف ختم می‌شود، وقتی دیگر مردم مقابل مردم ایستاده‌اند و کم‌کم خودمان به خودمان بی‌حرمتی می‌کنیم ، چنین ماجرایی نمی‌تواند در من این اندیشه را به اثبات برساند که همه‌ی این‌ها کار خودشان است، من در خصوص این اتفاقات که از آن حرف می‌زنم ، جز خودمان که مردم هستیم کسی را نمی‌بینم. البته می‌شود ردی از رسانه‌های این‌طرفی و آن‌طرفی را دید اما باز هم همه‌چیز به عملکرد خودمان ختم می‌شود.

میم هفته پیش به دانشگاه نیامد و امروز هم پیام زد که فردا نمی‌آید،چون این‌بار همسرش، با لباس پاره و لپ‌تاپ شکسته به خانه برگشته‌ بود. هنگام بازگشت، دختر محجبه‌ای را زیر مشت و لگد دیده و برای کمک رفته و خودش هم کتک خورده و دختر را به بیمارستان رسانده. مرد به همسرش یعنی میم گفته اگر تو جای آن دختر بودی چه؟

دلم گرفته است که می‌بینم بعضی‌هایمان به جایی رسیده‌ایم که تحمل زیستن در کنار همدیگر را نداریم، که بعضی‌هایمان اگر معترض هستیم و از آزادی می‌گوییم به این کلمه آن‌قدرها هم پای‌بند نیستیم و مشخص نیست اگر اوضاع به وفق مرادمان شود چقدر به حق و حقوق گروه دیگر احترام خواهیم گذاشت (بلا نسبت دوستان عزیزی که می‌شناسمشان و می‌دانم هرگز چنین نبوده و نیستند) و اگر مذهبی هستیم باز بعضی‌هایمان به جای گوش سپردن به درد امروز دختران سرزمینمان، به جای صبوری و چاره‌اندیشی، همچنان طلب‌کارانه و متکبرانه می‌گوییم این جماعت زیادی گستاخ شده‌اند، لوس شده‌اند، فقط برهنگی می‌خواهند، فلان می‌خواهند و ... .(باز هم بلانسبت دوستان عزیزی که می‌شناسمشان و می‌دانم این‌گونه نیستند)

من از این نگاه‌های صفر و صدی خسته‌ام‌. شما نیستید؟

دارم سعی می‌کنم چشم‌هایم را باز کنم تا از این کابوس بیدار شوم، دارم دست و پا می‌زنم که تمام شود این رویای تلخ. اما نمی‌توانم، نمی‌شود چون متاسفانه آنچه می‌بینم یک خواب کوتاه نیست،این واقعیت است. هرچند که هنوز هم امید دارم واقعیت‌ها بالاخره جایی،در نقطه‌ای به پایان خود برسند و واقعیت دیگری جای آن‌ها را بگیرد، این‌بار شاید یک واقعیت شیرین.

۳ نظر ۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۶:۴۶
یاس گل
يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۴۹ ب.ظ

بعدِ خاص

دیشب دوبار تلاش کردم از خواب بیدار شوم. آن خواب‌ها خواب‌هایی نبود که دوستشان داشته باشم. چشم‌هایم را باز می‌کردم تا زودتر به دنیای واقعی برگردم. تا زودتر ببینم آن خواب‌ها تمام شده.

بار دوم بیست دقیقه به شش بود. دیگر نخوابیدم. صبحانه‌ام را خوردم و راهی دانشگاه شدم.

ظهر،بیشترِ بچه‌ها به خانه برگشتند. من رفتم تا باز هم با بچه‌های افغانستان ناهار بخورم. بعد سری به کتابخانه مرکزی زدم و به خانه برگشتم.

مثل قبل،با زحمت وارد اینستاگرام شدم. مثل قبل،استوری‌ها دو تا یکی باز شد. دیدم این‌طور نمی‌شود. نگاه کردم ببینم چه کسانی استوری گذاشته‌اند. نسیم محمدی را دیدم. باز کردم. خواندم.

به تعداد دنبال‌کننده‌های خودم نگاه کردم. باز هم کم شده بود. از خودم پرسیدم اگر دیگر نتوانم برای مدتی مدید به اینستا بیایم واقعا چند نفر خواهند ماند؟ و حساب کردم قبل‌ترها چقدر دوست مجازی داشتم که حالا از آن‌ها بی‌خبرم،همان‌طور که آن‌ها از من بی‌خبرند. دلم برای بعضی‌ها تنگ شد‌. نمی‌دانم دقیقا چه کسانی ولی حس کردم باید دلم برای بعضی‌ها تنگ شود،شاید هم خیلی‌ها.

یک آن از ذهنم گذشت:چطور است دیگر به اینستا نیایم؟

جواب خودم را ندادم. چون جوابی نداشتم.

توی سایت علی‌بابا الکی برای خودم مقصد و تاریخ سفر وارد کردم. هزینه‌های رفت و برگشت و هتل را حساب کردم. حتی هزینه‌ی اقامت در یک هتل پنج ستاره در پاریس را هم چک کردم!

مثل دو روز گذشته زیاد شکلات خوردم.

و بعد ... خب بعدِ خاصی وجود ندارد.

فقط هی "خواب" بنیامین بهادری را گوش می‌کنم.

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۹
یاس گل
شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ق.ظ

آرزوهای بزرگ

یکی از استادان هفته پیش از ما درباره فردی سوال کردند و گفتند:می شناسیدش؟

سه-چهار نفر از بچه ها غایب بودند. ما سر کلاس چهار نفر بودیم. گفتیم:این شخص را نمی شناسیم.

استاد با تعجب گفتند: نمی شناسید؟ گفتیم: امروز ،همه ما، همان تغییر رشته ای ها هستیم.

گفتند: بچه ها! شما خیلی عقبید. این را با تاسف گفتند.

این جمله برایم دردناک بود. چون لازم نبود از زبان کسی بشنوم. من خودم می دانستم که ما به این زودی ها نمی توانیم آن چهار سال کارشناسی را جبران کنیم.

بعد استاد گفتند مشکل اینجاست که شما درس نمی خوانید.جزوه و کتاب را می بندید تا هفته بعد. مثلا دانشجوی ارشد هستید و ... .

این حرف ها خیلی برای من سنگین بود. هنوز که هنوز است دارم از هفته پیش به این صحبت ها فکر می کنم. سنگین است چون دارم درس می خوانم. اگر درس نمی خواندم یک چیزی اما من دارم می خوانم و باز هم نمی رسم. چه کنم که نمی توانم گذشته را در یک سال جمع کنم و جبرانش کنم. یک کتاب دو کتاب که نیست.

این حرف ها اندوه مرا بیشتر کرد. پریروز که نشستم پایان نامه را شروع کنم تازه فهمیدم چقدر نمی دانم. حس کردم فقط برای بررسی یک داستان به یک ماه وقت نیازمندم،لااقل در آغاز راه. چون نزدیک به 16 مقوله در زیر مجموعه بررسی هر داستانم قرار می گیرد و من باید تک تک آن ها را بخوانم. دیروز آنقدر خواندم که خسته شدم. دلم می خواست فکرم لحظه ای آرام بگیرد و استراحت کند. اما حتی وقتی چیزی نمی خوانم ذهنم پی کتاب ها و درس و جزوه است. برای همین است که می گویم شنیدن آن حرف برایم سنگین بود.

ترم پیش مدیرگروهمان یک بار به من گفتند : دیر نیست و دور نیست که در کسوت استادی ببینمت.

شنیدن چنین حرفی برایم خیلی امیدوارکننده بود. اما امروز وقتی به این فکر کردم که واقعا می خواهم با ادبیات چه کنم، حس کردم استادی دانشگاه آن چیزی نیست که من می خواهم. نه! من واقعا نمی خواهم به تدریس در دانشگاه بپردازم. معلمی چطور؟ هنوز نمی دانم. البته معلمی برایم دلپذیرتر از استادی دانشگاه است. محیط مدرسه برای تدریس دوست داشتنی تر است. اما این هم دقیقا آن چیزی نیست که دنبالش هستم. منظورم این است که هرکس باید ببیند دقیقا در درونش مایل به انجام چه کاری است.

من چه چیزی می خواهم؟ راستش من خیلی دوست دارم که در یک گروه پژوهشی کار کنم. دوست دارم چند سال دیگر،وقتی دانایی ام بالاخره به آن حدی رسید که کسی نگوید خیلی عقب هستی، وارد یک گروه پژوهشی شوم. مثلا یکی از رویاهایم این است که با بچه ها برویم سراغ متن های خفته (به زبان فارسی)در کتابخانه های کشورهای دیگر بعد به نتایج جدیدی برسیم و کتاب هایی را که کمتر کسی آن ها را می شناسد و بسیاری افراد آن را نخوانده اند به مردم معرفی کنیم و بگوییم ما در فلان کتابخانه به این کتاب قدیمی رسیدیم. دلم می خواهد پیش از آنکه موریانه ها باقی آن آثار را نابود کنند لااقل کاری انجام داده باشیم.

دلم می خواهد مثل آن جوانان خارجی که در مستند شبکه چهار می دیدمشان،همان ها که در جای جای دنیا تصمیم گرفته بودند روی موضوع خاصی مطالعه کنند، تحقیق و پژوهش روی موضوعی خاص را آغاز کنم و ادامه بدهم. جوری که بتوان پس از چند سال به نتایج جالبی رسید و آن را در یک سمینار،در یک کنفرانس ارائه داد و از آن حرف زد.

آخ خدا. آرزوهای من خیلی بزرگتر از قد و قواره ی من اند....

 

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۰:۳۰
یاس گل
جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ب.ظ

آن پسره که دوست من است

صبح کمی کشف‌المحجوب خواندم. بعد بعضی آهنگ‌های قدیمی بنیامین بهادری را گوش کردم.ظهر که شد نشستم تا درباره شخصیت‌پردازی در داستان چیزی بخوانم.

زنگ در را زدند.بلند شدم و رفتم سمت آیفون.یک پسربچه با لباسی قرمز بود.گوشی را برداشتم. گفت: سلام‌ ببخشید،این پسره که دوست من است نمی‌دانم شماره‌شان چند است!

یک لحظه فکر کردم کدام پسره دوست این پسره است.بعد فکر کردم من چرا باید شماره‌شان را داشته باشم.

در ساختمانمان یک پسربچه که هم‌سن این یکی باشد بیشتر نیست.در دلم گفتم لابد همان را می‌گوید. پس گفتم: منظورت از شماره،پلاک خانه‌شان است؟

گفت:بله.

راهنمایی‌اش کردم و گوشی را گذاشتم.از مرور جمله‌های پسر خنده‌ام گرفت.شنیدم که زنگ در خانه پسر را زد.

من هم دوباره برگشتم تا کتاب را باز کنم و درباره شخصیت‌ها بخوانم.

۲ نظر ۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۳۷
یاس گل
پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۳ ق.ظ

قلم شگفت‌انگیزِ ادامه‌دار

صبح که از خواب بیدار شدم تلویزیون را روشن کردم. شبکه‌ها را یکی‌یکی می‌زدم که به شبکه نمایش رسیدم. نمی‌دانستم فیلمی که دارد پخش می‌شود نامش چیست. فقط آن چوب جادو که در دست پسر بود،آن جانوران بامزه و شگفت‌انگیز مرا روی همین شبکه نگه داشته بود. عنوان فیلم که زیرنویس شد یادم آمد بارها از کنار نام و پوسترش عبور کرده بودم اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آنقدر برایم جالب باشد که پایش بنشینم.

من نمی‌دانستم نویسنده‌ی آن کیست،فقط توی دلم گفتم:چقدر از روی هری پاتر تقلید کرده است.

فیلم هرچه جلوتر می‌رفت بیشتر از آن خوشم می‌آمد. بالاخره فیلم "جانوران شگفت‌انگیز و زیستگاه آن‌ها" به پایان رسید و نام نویسنده را دیدم: جی.کی.رولینگ

خدای من. پس این یک تقلید نبود. این خودِ جی.کی.رولینگ بود.

با اشتیاق رفتم تا ببینم آیا این فیلم هم یک مجموعه‌‌ی چند قسمتی است؟که دیدم بله.

قسمت دوم آن:جنایات گریندل والد امشب پخش می‌شود و حالا باید تا شب کارهایم را انجام دهم تا بتوانم ادامه‌اش را ببینم.

 

+پوستر فیلم

۰ نظر ۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۰:۴۳
یاس گل
سه شنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۸ ب.ظ

اگر آن‌ها به میهنشان برگردند

امروز بعد از کلاس نظم و نثر عربی به بچه‌ها گفتم: من کاری دارم. برای ناهار منتظر من نمانید.

و رفتم سمت کتابخانه مرکزی. کتاب‌ها را برداشتم و از آن‌جا رفتم به سلف.

اتفاقا بچه‌های خودمان را هم دیدم،اما از قبل به دوستان افغانستان پیام داده بودم که:می‌خواهم سه‌شنبه با شما ناهار بخورم.

فاطمه پیام داده بود که سمت نوشیدنی‌ها نشسته‌اند.رفتم آن‌جا.

آن‌ها قرمه‌سبزی گرفته بودند،من دلمه.به جز فریده و فاطمه دو نفر دیگر از دوستان خوابگاهی‌شان هم بودند،آن‌ها هم افغانستانی.

نشستم کنارشان تا کمی از حال و هوا و خبرهای این روزها رها شوم.آن‌ها با لهجه‌ی شیرینشان درباره کلاس‌ها حرف می‌زدند.

وقتی غذایمان را خوردیم و سمت دانشکده راه افتادیم از آن‌ها پرسیدم:درستان که تمام شود اینجا می‌مانید یا به افغانستان برمی‌گردید؟

اولش از درِ شوخی درآمدند و گفتند:می‌آییم خانه شما زندگی کنیم.بعد گفتند:نمی‌دانیم.اگر بخواهیم دکتری بخوانیم خیلی طول می‌کشد.ممکن است ازدواج کرده باشیم.ممکن است بچه‌دار شده باشیم.

فکر کردم چقدر جالب است که ازدواج و فرزنددار شدنشان را دور نمی‌بینند.برعکس من که تقریبا در بیشتر تصویرسازی‌هایم از آینده‌، خودم هستم و خودم و خودم این را می‌خواهم‌.

وقتی به این فکر کردم که آن‌ها را از یک-یک و نیم سالِ دیگر به بعد نمی‌بینم،احساس دلتنگی‌ام شروع شد.

اگر آن‌ها به افغانستان برگردند من دیگر کی و کجا می‌توانم ببینمشان؟

۴ نظر ۱۹ مهر ۰۱ ، ۲۱:۲۸
یاس گل